🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
چراغو میچرخونم و اطرافمو نگاه میکنم...
من توی انباریم...
جز خرت و پرت هیچی اینجا نیست...
البته بماند که یه طرفش کلا منبع مواد غذاییه و پر از برنج و روغن و...
البته به قدری که معلومه برای مصرف شخصی اربابشون استفاده میشه...
پس بازم میگردم دنبال در که یه در دیگم پیدا میکنم و دستگیره ی اونم فشار میدم...
قفله...
حتما همه از در پشتی وارد اینجا میشن و دری که به داخل کاخ راه داشته باشرو قفل کردن...
ولی باید کلیدش همینجاها باشه...
دور و اطرافو خوب میگردم تا اینکه بالاخره بالای چهار چوب در پیداش میکنم...
درو باز میکنم...
یه راهروی طولانیه...
با فرش قرمز و کاغذ دیواری و چراغ دیواریای سلطنتی...
چراغ قوه ی گوشیمو خاموش میکنم و میزارمش تو جیبم...
بعدم راه میفتم تا ببینم این راهرو تهش چیه...
بعد از اینکه کل راهرورو طی کردم به سمت چپ میپیچم و بعد از گذروندن یه راهروی کوتاه به یه در دیگه بر میخورم که بالاش شیشه داره...
فوری سرمو خم میکنم تا اگر کسی پشت شیشست منو نبینه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آروم از شیشه سرک میکشم...
یه اشپزخونه ی بزرگ مثل اشپزخونه ی رستوران های مجلل با کلی خدم و حشم...
اخه ساعت 3 نصف شب این همه خدمتکار دارن چیکار میکنن؟
یهو دیدم یه خدمتکار داره میاد سمت این در سرمو دزدیدم...
ولی اون خدمتکار دقیقا مقصدش اینجاست...
ولی انبار از این طرف قفل بود...
پس با انبار کاری نداره و...
یعنی متوجه من شده؟
در باز میشه و از من کاری ساخته نیست
یه دختر جوون و خوشگل تو لباس خدمتکاری وارد میشه..
من همونجوری سر جام وایمیستم و خودمو اماده میکنم تا با ارمین رو به رو شم...
-من تو حیاط دیدمت...
تو کی هستی؟
زخمی شدی...
صدا و نگاهش مهربونه ولی من نمیتونم بهش اعتماد کنم
لبمو گاز میگیرم و دنبال بهونم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه پس فقط نگاهش میکنم
-میدونم...بهم نمیتونی اعتماد کنی...
ولی باور کن من خطری برات ندارم...
به کسیم چیزی نمیگم...قسم میخورم
گوشه ی چادرمو تو دستم محکم فشار میدم...
و باز هم سکوت...
-میخوای زخمتو خوب کنم؟
سکوت...
صبر کن...
یه ایده ی ناب دارم...
بزار طوری وانمود کنم که انگار لالم...
اینجوری لازم نیست سوالیرم جواب بدم
عالیه...
-کمکت میکنم بری بیرون...
دیگم این ورا نیا وگرنه ارباب بهت رحم نمیکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
دستمو گرفت کشید تا منو ببره بیرون که مجبور شدم زبون باز کنم
+نه...
با تعجب نگاهم کرد
-چی؟
+من نمیتونم...
باید قبلش...
زبونم و گاز گرفتم تا قضیه رو لو ندم بعد ادامه دادم
+من نمیتونم برم، یه کاری هست که باید انجام بدم
-دیوونه شدی دختر؟
چه کاری مهم تر از حفظ جونت؟
بیا بیا باید بری...
+نه...
من یکاری دارم اینجا...
-چه کاری؟ بگو لااقل من کمکت کنم
با تردید نگاهش کردم
-آخه دختر جون...
من اگر میخواستم لوت بدم که فراریت نمیدادم...
بهم اعتماد کن
+خب...
چند تا سوال دارم...
-بپرس خب...
ولی بعدش باید بری
+ارباب کیه؟ تاحالا دیدیش
-نه...
هیچکس جز دوتا از دوستانشون که دست راستشون هستن اربابو ندیدن
همیشه نقاب میزنن...
+اسمش چیه؟
-والا بین خودمون باشه...
من یبار که یکاری تو اتاق ارباب داشتم شنیدم که از دهن دوستشون پرید و اسم ارباب رو ارمین صدا کردن
حس کردم نفسم بالا نمیاد...
پس حدس دایی درست بود
+ارباب چیکار میکنه؟ شغلش چیه؟ چرا خودشو مخفی میکنه؟
-اوووو...
خب معلومه...
صبر کن ببینم...شما ماموری؟
+نه
-پس چرا این چیزا برات مهمه
+اول جواب منو بده تا بهت بگم
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-خب...
بین خودمون باشه ها خانوم جان...
از من نشنیده بگیرین...
شغل اقا یکی دوتا نیست که...
ماشالله کار خلافی نیست که ایشون تو سر رشته نداشته باشن...
همینه میگم زود برین دیگه...
اقا ادم خطرناکیه...
+کار خلاف؟
-اره دیگه...
قاچاق مواد و انسان و عتیقه و قتل و...
هرچی که فکرشو بکنین...
+شمارو مجبور کرده اینجا کار کنین؟
-نه بابا...
ولی چون خیلی پول خوبی میده همه از خداشونه اینجا کار کنن...
البته هااا خانوم جان الکی ملکی نیست...
کلی آزمون و امتحان اینا میدیم که ازمون مطمئن شن که دهن لقی نمیکنیم و مامور نیستیم و اینا...
+عجب...
خب تو که الان دهن لقی کردی
-والا خودمم موندم...
نمیدونم چرا اینارو بهتون گفتم...
والا احساسم بهم میگه بهتون کمک کنم...
حالا شما نگفتین چرا این چیزا انقدر براتون مهمه؟
نگاهمو ازش دزدیدم...
حقیقتو که نمیتونستم بگم...
شاید کاراش نقشه باشه...
یهو فکری به سرم میزنه
+اربابتون قراره بشه شوهر آینده ی من...
تعقیبش کردم یهو به اینجا رسیدم
چشماش شد اندازه ی دوتا توپ بولینگ
-خ...خ...خانم جان چرا زودترررر نگفتینننن...
بفرمایید بریم ازتون پذیرایی کنممم...
من معذرت میخوام توروخدا...
+هیسسس،شلوغ نکن عزیز من...
من میگم تعقیبش کردم...
یعنی نباید بفهمه من اینجام...
ولی باید کمکم کنی بیشتر از کاراش سر در بیارم...
کمکم میکنی؟
-معلومههه...چشم خانم جان...
من باید چیکار کنم؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
+من یه لباس مثل لباس خودت میخوام که منو نشناسن...
و اتاق اربابتم باید بهم نشون بدی...
-اوممم...خب چشم
شما اینجا صبر کن من برم لباس بیارم...
_____
+خب پس اون اتاقس دیگه درسته؟
-بله...البته الان اونجا نیستن...
تو اتاق کارشون هستن...
و اینکه...
کسی اجازه ی ورود به هیچکدوم از اتاقاشون بجز دوستانشون رو ندارن...
+باشه مشکلی نیست
واقعا ازت ممنونم
بعدم بغلش میکنم...
+میتونی بری عزیزم...
دختر لبخندی میزنه و بعدم اروم ازم دور میشه...
کسی این دورو برا نیست...
پس راه میفتم میرم اتاق ارمین...
درسته اتاق خودشه...
عکسای خودش رو دیواراست...
لبخندی میزنم و گوشیمو در میارم و به صدای دختر خدمتکاره گوش میدم..
اسم اربابو ارمین صدا کرد...
ماشاءالله کار خلافی...
صداشو قطع کردم...
الان وقتش نیست...
فوری میرم در کمدو باز مبکنم که بعلههه...
اینجا اصلا کمد نیست/:
یه اتاق بزرگ پر از لباس و کفش و...
همونجا میمونم و منتظر میشم تا ارمین به اتاقش برگرده...
منم اروم نمیشینم گوشه ی در جوری که زیاد معلوم نباشه چون در خیلی بزرگیه یه شکستگی کوچیک درست میکنم تا بتونم فیلم بگیرم...
یه صداهایی میاد...
گوشمو به در میچسبونم...
متوجه میشم که ارمین و دوتا مرد دیگه که ظاهرا همون دوستاشن وارد میشن...
دوربینو اماده میکنم و میگیریم پشت شکستگی تا فیلم بگیره...
منم از داخل گوشی نگاه میکنم ببینم بیرون چخبره...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یکی از اون مردا میگه...
-آرمین،فردا نصف شب محموله میرسه اون ور آب...
آرمین سرشو تکون میده تایید میکنه...
اون یکی مرده هم میگه
-برای فرداعم یه قرار ملاقات با یورگن گذاشتم...
برای قرار داد جدید...
آرمین میگه
-خیله خب...
پس همه چی رو رواله...
هوم؟
هردو مرد تایید میکنن که همه چی درست و خوب داره پیش میره...
یکی از مردا ادامه میده...
-آرمین...
یکی از دخترایی که برای انتقال به اون ور آب دزدیده بودیم...
مرده...
مام یجا دفنش کردیم...
گفتم بدونی بهتره
-خب...
مشکلی نیست
احساس بدی تمام وجودمو پر کرد...
باورم نمیشد که تا این حد میتونست بی رحم باشه...
چطور امکان داشت؟
انقدر راحت در مورد مرگ یه نفر نظر مثبت میده...
توی دلم ایة الکرسی میخونم که بتونم سالم از اینجا بیرون برم...
بعد از اینکه مردا میرن بیرون و آرمین وارد دری که فکر کنم حمومه میشه فوری فیلمو لوکیشنو برای دایی ارسال میکنم تا اگر بلایی سر من اومد حداقل دایی با خبر باشه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آروم از کمد خارج میشم و راه میفتم میرم بیرون...
حواسم به اطرافم هست که کسی منو نبینه...
خیلی اروم و قدم قدم از پله ها میرم پایین که یهو یکی چادرمو محکم از پشت میکشه و چون یه دفعه ای این کارو میکنه جیغم میره به هوا...
منو محکم میکشه عقب و از پله ها میبره بالا و پرتم میکنه تو راهرو با صورت میخورم زمین و همین باعث میشه زخم صورتم رو زمین کشیده بشه و دوباره خونریزی کنه...
برمیگردم و نگاهش میکنم...
یکی از همون دوستای ارمینه
لبخند چندشی میزنه و دستاشو میکنه تو جیبشو میگه...
-به به...
ظاهرا یه دزد کوچولو که فکر میکنه خیلی زرنگه اینجا داریم...
هیچی نمیگم فقط نگاهش میکنم و تو دلم ایة الکرسی رو میخونم...
خدارو صدا میزنم و ازش کمک میخوام...
بلند میشم و چادرمو مرتب میکنم و تا میام حرفی بزنم یهو صدای ارمین که از پشت سرم میاد میگه
-اینجا چخبره
چشمامو با درد میبندم...
فقط همینم کم بود...
به پشت سرم نگاه نمیکنم که دوست ارمین میاد سمتم تا بازومو بگیره که فوری بازومو میکشم عقب و داد میزنم
+به من دست نزن
بعدم برمیگردم سمت ارمین...
ولی نگاهش نمیکنم...
نمیدونم شاید میترسم از نگاه کردن بهش...
ارمین اول فقط بهم خیره میشه ولی بعد میره سمت دوستشو با عصبانیت هلش میده و میگه
-خجالت نمیکشی رو ناموس دوستت دست بلند میکنی؟
دوستش چشماش گشاد میشه و با تته پته میگه
-چ...چی داری...میگی؟ این...دزده...
ارمین با تحکم و عصبانیت داد میزنه...
-نه...
اون همسر ایندمه و الان هم نامزدمه...
هم من و هم دوستش از تعجب نزدیکه شاخ در بیاریم..
فکر نمیکردم یه همچین برخوردی کنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تا دوستش اومد حرفی بزنه ارمین دستشو به نشونه ی سکوت بلند میکنه و بعد رو به من میگه
-ببخشید عزیزم...
من بابت رفتار بردیا واقعا متاسفم...
حرفی نمیزنم که ارمین به سمت اتاقش اشاره میکنه تا همراهش برم...
همینطور که داریم میریم من تو دلم دنبال بهونه چینیم تا تحویل ارمین بدم که یهو فکری به سرم میزنه...
بعد از ورودمون به اتاق ارمین در اتاقو میبنده و تا میاد با اخم حرفی بزنه من پیشی میگیرم و طلبکارانه میگم
+تو منو تعقیب میکنی؟؟؟
به چه حقی اومدی اینجا و منو دنبال کردی؟
ارمین خشکش میزنه از شدت تعجب...
بعد با نیشخندی میگه
-او...
پس دست پیش میگیری پس نیفتی
مثل اینکه تو اومدی تو ملک منا
چشمامو از الکی گشاد میکنمو میگم
+ملک تو؟
ارمین دست به سینه تکیه میده به دیوار و حق به جانب میگه
-بله...
حالا تو تو ملک من چی میخوای دقیقا؟
حالا اینبار منم که دست به سینه میشم
+اینجا محل کار دوست منه و من اومدم دیدنش...
اون اینجا خدمتکاره و تو اشپزخونه کار میکنه...
میخواستم یکم از این طریق بهش توهین کنم و بگم که دوستم راجع به اربابش چیزای خوبی نمیگفت و... که پشیمون میشم...
چون ممکنه اون دختر خدمتکار به خطر بیفته...
ارمین موشکافانه نگاهم میکنه و میگه
-اونوقت چرا صبح نیومدی دیدنش؟
+چون که صبحا سرشون خیلی شلوغه و وقت نداره...
ارمین میره و رو تخت میشینه و میگه عجب بعدم ادامه میده
-میخوام دوستتو ببینم
+خیله خب...
پاشو بیا بریم نشونش بدم
-اسمش چیه؟
از اونجایی که خودمم اسمشو نمیدونم طلبکارانه میغرم
+اونوقت تو اسم همه ی خدمتکاراتو حفظی و من اگر اسمشو بگم میشناسیش؟؟
ارمین چشم غره ای بهم میره و بعدم میگه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-قاعدتا اونقدرام بیکار نیستم
چشم غره ای میرم و بعد میرم سمت در که برم بیرون...
ولی میبینم ارمین همونجا وایساده...
+خب بیا دیگه...
-تو همیشه وقتی میری محل کار دوستات به همه جا سرک میکشی و فضولی میکنی؟
چشمامو ریز میکنم و میگم
+منظورت چیه؟
بیخیال سرشو تکون میده و میره سمت درو بازش میکنه و اشاره میکنه برم دنبالش...
-هیچی...
منم که نمیخوام بیشتر از این سوال پیچم کنه بحثو ادامه نمیدم...
باهم میریم سمت اشپزخونه ولی قبل از ورود آرمین یه نقاب با برجستگی های صورت انسان که سیاه رنگه میزنه به صورتش...
تا وارد اشپزخونه میشیم همه فوری دست از کار میکشن و صاف اما سر به زیر وایمیسن...
یه خانومه که لباساش کمی با بقیه فرق داره و معلومه که سرخدمتکاره بدو میاد سمت ما و به ارمین ادای احترام میکنه...
تا نگاهش به من میفته اخمی میکنه و میگه
-ای دختره ی خیره سر
کجا بودی؟
بعدم بر میگرده سمت ارمین و میگه
-اقا کار اشتباهی از این کنیز دست و پا چلفتی سر زده؟
من که از حرفاش سر در نمیارم با تعجب ارمین و نگاه میکنم که با سر به لباسم اشاره میکنه و پوزخند میزنه البته من پوزخندشو از زیر ماسک ندیدم فقط صداشو شنیدم و حسش کردم...
ای داد بیداد...
لباسم از زیر چادر لباس خدمتکاراس...
و قشنگ معلومه و چادر کامل روشو نپوشونده...
ارمین فریاد میزنه
-چطور جرعت میکنی با خانومت اینطوری حرف بزنی؟
این حرفا چیه؟
زن با چشمای گرد شده به من نگاه میکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-خ...خانوم؟ولی لباساش چیز دیگه ای میگه...
ارمین با تشر بهش میگه
-اونش به تو مربوط نیست...
بعدم سمت من میگه
-خب؟
میرم سمت خدمتکارایی که به صف شدن...
وقتی چشمم به همون خدمتکاری که باهاش اشنا شدم میفته میرم سمتشو رو به روش وایمیسم و نامحسوس لب میزنم...
+اسمت چیه؟
اونم نا محسوس لب میزنه
-بهاران
لبخندی میزنم و برمیگردم سمت ارمین...
بعد دست بهاران و میگیرم و میگم...
+اینم از بهاران جان...
رفیق شفیق من...
ارمین نگاه مشکوکی بین منو بهاران رد و بدل میکنه بعد رو به یکی از خدمتکارا میگه...
-اسمش بهارانه.؟
خدمتکار همونطور که سرش پایینه اروم میگه
-بله ارباب...
بعد رو به بهاران میگه
-تو آیه رو میشناسی؟
بهاران نگاهی به من میندازه بعد با شک و تردید میگه
-ب...بله اقا...
ما باهم...دوستیم...
نفس عمیقی میکشم و تو دلم خداروشکر میکنم...
ارمین سرشو به نشونه ی تایید تکون میده و بعد رو به من میگه...
-خیله خب...
بیا بریم بالا عزیزم...
باید باهم حرف بزنیم...
رو به بهاران نگاهی پر از تشکر میندازم و بعدم به دنبال ارمین راه میفتم تا برگردیم به اتاقش...
میره سمت تختو میشینه روش...
-خب...
حالا که بردیا فکر میکنه نامزد منی عمرا منو ول کنه...
مجبورم میکنه تحت هر شرایطی تورو با خودم ببرم به مهمونی فردا شب...
با تعجب میگم
+چی؟
ارمین چشماشو با خستگی میبنده و میگه
-این یه دستوره...
البته اگر میخوای خانوادت سالم باشن...
فردا میای با من به پارتی که برای من خیلی مهمه...
و توش قراره یه قرارداد خیلی مهم ببندم...
اولش هرجمله ای که از دهنش بیرون میومد میخواستم جیغ بکشم و مخالفت کنم...
ولی تا اسم قرارداد به گوشم خورد نظرم برگشت...
حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم
+خب...
من باید برای سه روز دیگه که مهمونی خانوادگی داریم اماده شم...
نمیدونم بتونم بیام یا...
ارمین عصبی...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
ارمین عصبی وسط حرفم میپره و میگه...
-گفتم یه دستوره...
لباستم خودم انتخاب میکنم...
با تشر رو بهش میگم
+چی؟ لباسمو تو انتخاب کنی؟
فکرشم نکن...
باید لباسم با حجاب باشه...
در ضمن من موهامو کاملا میپوشونم
ارمین کلافه میگه
-آیه...
چرا متوجه نیستی
دارم میگم اونجا پارتیه...
یعنی یه مهمونی مختلط و باز...
و من یه قرارداد مهم دارم که باید در ارامش و عادی ترین حالت ممکن صورت بگیره
بعد تو میخوای رسما جلب توجه کنی
رفتم سمتشو با جیغ و داد گفتم
+ارمین خجالت بکش...
تو ایرانی؟
از کی تا حالا مردای کشورم تا این حد بی غیرت شدن...
تو رسما داری دختر عموتو ناموستو بخاطر حجابش سرزنش میکنی؟
خجالت بکش
ارمین شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش...
بعد با دلخوری رو بهم نگاهی میندازه و میگه
-خیله خب...
جیغ و داد نکن صدات بیرونه...
حوصله ی بحث کردن ندارم سرم درد میکنه...
هرکاری میکنی بکن...
فقط فردا ساعت 9 اماده باش میام دنبالت...
خب؟
چشمامو تو حدقه میچرخونم و بی حوصله جواب میدم...
+خب...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ماهشبتارم!☽
﴾﷽﴿
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
لباسامو پوشیدم...
یه لباس خیلی بلند و مشکی با روسری قواره بزرگ مشکی...
میرم سمت کمد و چادرمو برمیدارم و سرم میکنم...
یکی از کیفای مشکی رنگمو برمیدارم و گوشیمو میزارم داخلش...
روی مبل میشینم و حرفای دایی رو با خودم مرور میکنم
____
-خب آیه جان...
این گوشواره ها توشون جی پی اس کار گذاشته شده که زیر روسریت میمونه...
این لنزهای بی رنگم توش دوربین کار گذاشته...
این ساعتم توش میکروفون جاگذاری شده که راحت بتونی دستتو حرکت بدی تا ما صداهارو واضح تر بشنویم...
چند تا از مامورین ماهم توی این مهمونی به عنوان خدمتکار هستن...
اصلا نگران هیچی نباش...
به امید خدا امشب همشونو دستگیر میکنیم...
_____
تق تق...
یهو از جا میپرم...
قلبم تند تند میزنه...
نفس عمیقی میکشم...
+ب...بله
در باز میشه...
آرمینه...
کلافه نگاهی به لباسام میندازه...
خسته بنظر میاد...
سرشو به نشونه ی بریم تکون میده و منتظرم میمونه تا اول من از اتاق خارج شم...
بعدشم خودش پشت سرم دنبالم راه میفته...
سوار ماشینش میشیم و آرمین بی حرف راه میفته...
الان تقریبا نیم ساعتیه تو راهیم و آرمین هیچ حرفی نمیزنه...
منم هیچی نمیگم و از پنجره به بیرون خیره شدم...
تقریبا از شهر خارج شدیم...
حدس میزدم...
قطعا مهمونی که قراره توش قراردادای مهم بسته بشه توی شهر گرفته نمیشد...
اونم چه مهمونی...
یه مهمونی بدون هیچ محدودیتی...
دلم یهو پیچ میخوره...
تصور اینکه چه چیزایی قراره توی اون مهمونی ببینم اذیتم میکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
وارد یه باغ بزرگ که وسطش یه کاخ خیلی بزرگه میشیم...
تقریبا هم سطح کاخ آرمینه...
توی باغ پر از ماشینای مدل بالاست...
آرمین ماشینشو یجای مخصوص جدا از بقیه ماشینا پارک میکنه...
دستشو دراز میکنه سمت داشبورد و از توش یه نقاب مشکی مات برمیداره...
نگاهی به من میندازه و نقابو میزنه به صورتش...
بعدم از ماشین پیاده میشه...
منم پیاده میشم...
-بهتره چادرتو بزاری تو ماشین
اخم میکنم و با تشر بهش جواب میدم...
+بهتر و بدتر منو تو مشخص نمیکنی...
از پشت نقاب نگاه سردی بهم میندازه که تموم وجودم یخ میکنه...
بعدم راه میفته میره سمت ورودی کاخ...
+فکر میکردم بادیگاردی چیزی بیاد ماشینو بگیره برات پارک کنه...
-این ساعت مخصوص ورود منه...
کسی حق نداره تو محوطه ی باغ باشه...
چون کسی حق نداره منو بی نقاب ببینه...
اگرم یوقت کسی حواسش نبود و قانونو رعایت نکرد...
خب بر طبق قانون مجازات میشه...
بعدم لبخند شیطانی مهمون لبهاش میکنه...
چقدر راحت داشت درمورد کشتن و شکنجه آدما با من صحبت میکرد...
خب معلومه...
اون مطمئنه که خطایی از من سر نمیزنه و لوش نمیدم...
چون جون خانوادم در خطره...
ولی کور خونده...
امشب بازی تمومه ارمین خان...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آرمین دوبار روی در بزرگ کاخ میکوبه که در به ارومی باز میشه ...
هم قدم باهاش وارد کاخ میشم و سعی میکنم به ضربان تند قلبم فکر نکنم...
سکوت مثل اکسیژن کل فضارو پر کرده...
همه ی مهمونا با یه نظم خاصی کنار هم به طور ردیفی ایستادن و مسیری رو تا یه جایگاه خاص خالی گذاشتن...
زنا آرایششون شدیدا غلیظه و لباسای مجلسی تنشونه...
و مردام کت و شلوار پوشیدن...
صدای تق تق کفش خدمتکار سکوتو میشکنه...
-بانو...
برمیگردم سمت خانوم میانسالی که لباسای شیک و یدستی تنشه...
با تعجب نگاهم میکنه...
سر تا پامو برانداز میکنه و ابروعاشو بالا میندازه...
ارمین با حرکت دستش به زنه علامت میده که بره...
زن خدمتکارم تعظیم کوتاهی میکنه و دور میشه...
آرمین با قدم های محکم شروع به حرکت میکنه...
منم باهاش هم قدم میشم...
به سمت جایگاهی بالاتر از بقیه میره و روی صندلی راحت تر و شیک تر نسبت به صندلی بقیه میشینه...
دقیقا کنار دستش یه صندلی دقیقا همون شکلی قرار داره که اشاره میکنه منم بشینم...
به آرومی میشینم و چادرمو مرتب میکنم...
آرمین دستشو بالا میبره که موسیقی شروع میشه و مهمونی دوباره شروع میشه...
چشم میچرخونم و همه جارو با دقت وارسی میکنم...
همه با تعجب منو نگاه میکننو دم گوشی باهم صحبت میکنن...
سرمو میندازم پایینو چشمامو میبندم...
صدای آهنگ عذابم میده...
شروع میکنم به ذکر گفتن و دعا خوندن...
کلا از فضا دور میشم...
جسمم هست ولی روحم...
نه!
____
تق تق تق...
صدای نازک و پر عشوه ی یه دختر-سلام عزیزم...
آرمین-سلام...
دختره-خیلی وقت بود ندیده بودمت...
دلم برات تنگ شده بود...
آرمین-...
دختره-معرفی نمیکنی؟
آرمین-آوا، نامزدم
دختره-چ...چی؟...نام...نامزد؟
شوخی میکنی؟
آرمین-نه...اتفاقا الان جدی ترین حالت عمرمم...
سرم هنوز پایینه و چشمام بستس...
ولی از حال خودم بیرون اومدم و به مکالمه ی آرمین و اون دختره گوش میکنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
سرمو میارم بالا که با دختره چشم تو چشم میشم...
با دیدن طرز لباس پوشیدن دختره و آرایش غلیظش فکرم میره سمت امام زمانم...
بمیرم برات آقا...
بخاطر این طرز پوشش و این بی حرمتیا چقدر اشک ریختی...
دختره با تنفر زل زده تو چشمامو چشم ازم بر نمیداره...
به یکباره منفجر میشه و با صدای جیغ جیغویی رو مخش میگه...
-این؟این دختره جایگاه منو پر کرده؟
اونی که همیشه تو مهمونیا کنار تو روی این صندلی میشست من بودم...
بعد حالا جامو دادی به یه دختره امل چادری؟ هه...
از شنیدن حرفاش عصبی میشم...
ولی تو دلم ذکر میگم تا اروم شم و با عصبانیت همه چیو خراب نکنم...
تا میخوام جوابشو بدم دوباره میگه
-هی امل...
بگو ببینم چطور راضی شدی با این سر و وضع و قیافه عروس یکی بشی که تاحالا قیافشو ندیدی و تورو اینجور مهمونیا میاره؟ هوم؟
نکنه توعم از اون چادری دوروعایی هستی که در ظاهر چادری ولی در باطن ابلیسن هستی؟
لبخند حرص درآری میزنم و با ارامش از جام بلند میشم و بین اونو آرمین قرار میگیرم و صاف زل میزنم تو چشماش
البته متمایل به سمت آرمین طوری که اونم میتونه قیافمو ببینه...
+یک...
اگر امانتداری املیه آره من املم...
زیادیم املم...
املم چون امانت مادرم زهرا برام ارزشمنده و من ازش خوب مراقبت میکنم و حواسم هست امثال شما با حرفاتون بهش بی حرمتی نکنین...
دو...
چادر حرمت داره...
چادر مقدسه...
کسی که چادر سرش میکنه باید دل و زبون و رفتارش یکی باشه...
اونیم که در ظاهر چادریه ولی باطنش یچیز دیگس خودش تقاص گناهاشو پس میده ولی من براشون آرزو میکنم که به عشق چادر و اهل بیت دچار بشن...
سه...
من بدون نقاب دیدمش...
در ضمن...
زندگی شخصی من و...
و...
آرمی...ن به هیچکس مربوط نمیشه...
حتی شما دوست عزیز...
بعدم دوباره یدونه از اون لبخندام بهش میزنم...
رنگ صورتش هر ثانیه قرمز و قرمز تر میشه...
یهو با شتاب برمیگرده و با قدمای بلند از ما دور میشه...
پیروز مندانه بر میگردم سر جام میشینم که آرمین میگه...
-وقتی از چادر و اهل بیت و ائمه صحبت میکنی چشمات یجور خاصی میشن...
یجوری سرشار از عشق...
سرشار از غیرت...
نمیدونم...
یجور توضیف ناپذیر...
سرمو میندازم پایین و آروم لبخند نامحسوسی میزنم...
-ولی نباید میگفتی قیافه ی منو دیدی...
برات خطرناکه...
باید بیشتر مواظب باشی...
سرمو میارم بالا و نگاهش میکنم...
+آقا آرمین...
با تمسخر برمیگرده سمتم و جواب میده...
-هه...آقا آرمین؟
عجب...
خب،چیه؟
+تو کی هستی؟
چرا کسی نباید بشناستت؟
چرا انقدر دم و دستگاه و ادم داری؟
چرا ادم کشتن برات از اب خوردن راحت تره؟
-به همون دلیل که به تو ربطی نداره...
بعدم چشمک حرص دراری میزنه و با گوشیش مشغول میشه...
گوشیم شروع میکنه به زنگ خوردن...
از تو کیفم درش میارم...
داییه...
-کیه؟
+مامانه...
ارمین سرشو تکون میده که جواب بدم...
+اینجا سر و صدا زیاده...
میرم حیاط...
بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم از جام بلند میشم و میرم سمت در خروجی...
چند قدمی که ازش دور میشم تلفنمو جواب میدم...
+بله؟
-سلام دخترم...
+سلام دایی جان...
-خواستم بگم همه چی تحت کنترله...
ما با اون لنزا و همچنین از طریق مامورای مخفیمون همه چیو زیر نظر داریم...
نگران هیچی نباش...
به موقعش وارد عمل میشیم...
با استرس جواب میدم...
+بله میدونم...
میدونم حواستون هست دایی جان...
ممنونم بخاطر تماس و دلگرمی که بهم دادین...
فقط یادآور نشم که مامان منیرینا بویی از این قضیه نباید ببرنا...
-حواسم هست گل دختر...
برو به ماموریتت برس مامور کوچولوی دایی...
خدا به همرات...
+خدانگهدار...
به در خروجی کاخ میرسم...
نفس عمیقی میکشم و از کاخ خارج میشم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
میرم سمت خلوت باغ که با تاب زیبایی رو به رو میشم...
تو قلبم دوقی میکنم و میخوام برم سمتش که یادم میفته وسط ماموریتم و لنزم چک میشه...
میخوام برگردم به داخل کاخ که دردی پشت گردنم حس میکنم و سیاهی مطلق...
آرمین:
نقاب روی صورتم شدیدا اذیتم میکنه و نمیزاره راحت نفس بکشم...
ولی چاره چیه...
نگران آوام...
نباید میگفت چهره ی منو دیده...
به ساعت نگاهی میندازم...
حدود ده دقیقس از کاخ خارج شده و خبری ازش نیست...
از جام بلند میشم که موزیک قطع میشه و همه با احترام وایمیستن...
با قدم های استوار و محکم به سمت در خروجی به راه میفتم...
_____
نیست...
نیست...
نیستتت...
همه جارو دنبالش گشتم...
کل آدمامو به صف کردم که کل کاخو بگردن ولی خبری ازش نیست...
لعنت بهت ارمین لعنت...
اخه چرا گذاشتی تنها بره بیرون...
_____
آیه:
با سردرد عجیبی چشمامو باز میکنم...
نور چشمامو میزنه که باعث میشه دوباره چشمامو ببندم...
حس درد و کوفتگی اذیتم میکنه...
به سختی چشمامو کامل باز میکنم...
یه زیر زمین خالی خالیه که فقط یه چراغ زرد رنگ به سقفش آویزونه...
به خودم نگاهی میندازم...
دست و پام بستست و گوشه ی زیر زمین روی زمین درازم کشم...
به سختی بلند میشم و میشینم...
سرمو به دیوار پشت سرم تکیه میدم و نفس نفس میزنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
اینجا کجاست؟
ماجرا چیه!؟
کمی فکر میکنم تا یادم میاد چه اتفاقی افتاده...
دقت میکنم...
صدای موزیک میاد...
پس از کاخ خارج نشدم...
هنوزم تو کاخم...
ولی کار کی ممکنه باشه!؟
همینطوری تو ذهنم با خودم درگیر بودم که در اروم باز میشه و همون دختر پر عشوهه میاد تو...
او، باید حدس میزدم...
حالت خونسردی به خودم میگیرم و فقط نگاش میکنم...
میاد سمتم...
تق
تق
تق...
صدای کفشاش عصابمو بهم میریزه...
ولی تو دلم صلواتی میفرستم تا بتونم خونسردیمو حفظ کنم...
-که تو دیدیش؟ هوم؟
+....
-باتوعم...
چیه موش زبونتو خورده؟
هه
تا دو دیقه پیش خوب چادرم چادرم میکردی
+....
-چیشد که دیدیش؟
چرا انقدر باید عاشقت باشه...
یا حتی بهت اعتماد داشته باشه که بتونی دیده باشیش...
از همون اول اول که رییس باند شد و رییس بزرگ اونو به عنوان جانشین انتخاب کرد من پیشش بودم...
همراهش بودم...
ولی هیچوقت هیچوقت نزاشت بشناسمش...
یا حتی اسمشو بدونمممم...
بعد توی عوضیییی یه روزهههه میخوای از دستم بقاپیشششش...
من کلی تلاش کردم...
تا زنش شم...
بشم ملکههه...
نمیزارم فرصتمو ازم بگیریییی...
جیغاش عین کشیدن گچ روی تخته سیاهه...
حالم داره از حرفاش بهم میخوره...
ولی مدارک خوبی برای دایی ایناست...
پس حرفی نمیزنم تا شاید بیشتر ادامه بده...
ولی بجای حرف زدن لبخند شیطانی میزنه و با قدم های پر از عشوه میاد سمتم و کُلتی رو از توی کیفش درمیاره...
با نگاهی پر از نفرت بهم نگاه میکنه...
چشمامو میبندم...
صدای وحشتناک شلیک...
جاری شدن مایع روونی رو روی دست راستم حس میکنم...
چشمامو با درد و بغض باز میکنم...
_________
آرمین...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-ارباب...
دوربینا چک شد...
شقایق خانم با چوب به ملکه حمله کردن و ایشون رو بیهوش به زیرزمین فرعی کاخ بردن که کاربردی نداره...
تا راحت نتونیم پیداشون کنیم...
+احمقققق
پس این همه ساعت داشتی چه غلطی میکردی؟
پس چرا تا دو دیقه پیش میگفتین هیچ جای کاخ نیست هیچ جای کاخ نیستتت
این یعنی چی؟
یعنی تو بلد نیستی وظیفتو درستتتت انجام بدی...
فوری با اون هیکلش جلوم زانو میزنه...
-غلط کردم ارباب...
واقعا عذرخواهم...
این از گیجی ادمای زیردستمه...
من اگر خودم اول وارد عمل شده بودم بانو زودتر پیدا میشدن...
+خب همین دیگه...
چرا وقتی میگم همهههه
تو جزو همه نبودی و ادماتو فقط فرستادی؟
-غلط کردم اقا
با تنفر نگاش میکنم از کنارش رد میشم و راه میفتم سمت زیر زمین...
خیلی آروم لای درو باز میکنم که حرفای شقایقو به آوا میشنوم...
آوا خونسرد بهش زل زده و هیچی نمیگه...
یهو شقایق اسلحشو از تو کیفش در میاره و سمت آوا نشونه میره که نمیفهمم چی میشه فقط دستم سمت کلتم میره و...
فقط میبینم شقایق غرق به خون رو زمین افتاده و تیر خورده وسط پیشونیش...
با نگرانی به آوا نگاه میکنم...
سمت راست چادرش به دستش چسبیده و خیسه...
خیس نه...
خونیه...
تیر خورده...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آیه
با وحشت به جنازه ای که رو به روم افتاده بود خیره میشم...
از شدت درد و شوک ناخواسته گریم میگیره...
بلند بلند گریه میکنم و هق میزنم...
به آرمین که جلوی در با کلتی تو دستش وایساده نگاه میکنم و تنم شروع میکنه به لرزیدن...
چشمام سیاهی میره...
پلکام سنگین میشه و دیگه چیزی نمیفهمم...
_
با حس سوزشی تو دستم چشمامو باز میکنم...
چشمام تار میبینه برای همون چندبار پلک میزنم تا دیدم واضح بشه...
به اطراف نگاه میکنم...
به دستم سرم وصله و دست تیر خوردم پانسمان شده ولی تو بیمارستان نیستم...
با دقت به اطرافم نگاه میکنم...
اتاقی شیک با تم قهوه ای و شیری...
مگه قرار نبود بیان دستگیرشون کنن؟
پس من اینجا چیکار میکنم؟
با صورتی درهم از شدت درد از جام بلند میشم که همون لحظه در باز میشه و ارمین میاد تو....
با تعجب بهش نگاه میکنم...
ولی اون حتی یه نیم نگاهم بهم نمیندازه...
به سمت پرده میره و میکشتش کنار...
دریا...
خورشید...
ساحل...
قلبم هری میریزه پایین...
با وحشت و صدایی که از ته چاه بیرون میاد میپرسم
+این...جا...کجاس...ت؟
-...
+آقا آرمین...
نگاه سردی بهم میندازه و گوشیمو از تو جیب شلوارش در میاره و میگیره روبه روم...
-حالا کارت بجایی رسیده که منو دور میزنی و فکر میکنی منم خرم حالیم نیست...
اگر انقدر ساده بودم که یه جوجه میتونست کل دم و دستگاهمو بده به باد الان با این سنم ارباب کل قاچاقچیای بزرگ نبودم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
بدنمو حس نمیکنم...
به جرعت میتونم بگم کل بدنم سر شده...
سعی میکنم نفس بکشم اما انگار بلد نیستم...
نمیتونم...
تواناییشو ندارم...
حدس میزنم رنگم مثل گچ سفید شده چون آرمین یهو با وحشت میاد سمتم و از میز کنار تخت یه لیوان آب از پارچ برام میریزه و سعی میکنه به خوردم بده...
خودمو عقب میکشم و با دستای لرزون لیوانو از دستش میگیرم و سعی میکنم دستامو بالا بیارم تا حداقل یه قلپ بخورم...
-آوا...
آوا نگام کن...
نفس بکش، طوری نیست...
الان همه چیو برات میگم...
آروم باش فقط...
به سختی نفس عمیقی میکشم و با بغض به دستام چشم میدوزم...
انگشتای یخمو تکون میدم و باهاشون ور میرم...
-ماجرا اصلا اونطوری که تو فکر میکنی نیست...
من آدم بده ی داستان نیستم...
یهو نمیتونم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند سرش داد میزنم
+آدم بده نیستیییی؟
جلوی چشمام یه آدمو کشتیییی
زندگیمو جهنم کردی
منو با جون خانوادم تهدید کردی
آرمین با نگاهی که درش ارامش عجیبی جا گرفته نگاهم میکنه...
-مجبور بودم...
چون همه ی برنامه هامو بهم ریختی...
آممم...
خب نمیدونم از کجا شروع کنم برات...
من درواقع ارباب بزرگ قاچاقچیا و خلافکارا و اینا نیستم...
یعنی بودما ولی نه واقعی...
داشتم نقششو بازی میکردم...
چون...
من ماموریت داشتم که این باند و تمام متعلقاتش و دم و دستگاهشو شناسایی و با مدرک دستگیر کنم...
من مامورم...
یه پلیس...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-ماجرا از اونجا شروع شد که طی یه سری تحقیقات و یجورایی تقریبا اتفاقی تونستم رییس اصلی این باندو پیدا کنم...
دستگیرش کردیم ولی هیچ مدرکی ازش وجود نداشت...
خب البته چیز عجیبیم نیست،هرچی نباشه رییس بزرگ ترین باند خلافکاری بود...
این شد که چون من هم از نظر هیکلی هم از نظر صلاحیت از همه مناسب تر بودم شدم جایگزینش...
و چون هیشکی بدون نقاب ندیده بودتش و کسیم زیاد صداشو نشنیده بود کار من خیلی راحت بود...
این شد که ما اونو تو بخش انفرادی و مخصوصی تحت الحفظ نگهش داشتیم تا زمانی که هم مدرک جمع کنیم هم کل باند و دستگیر کنیم...
این باند از قبل دنبال یه شرکت بود برای لاپوشونی قاچاقاشون...
این شد که من تصمیم گرفتم برای اینکه خیالم راحت تر باشه و همه چی زیر نظر خودم باشه و اشناییت بیشتری داشته باشم شرکت عمورو به عنوان شرکت منتخب اعلام کنم...
که اينجا شما وارد داستان شدی...
حقیقتا من کاملا بهت مشکوک بودم، فکر کردم از افراد همین باندی و یجورایی میخوای دردسر درست کنی...
ولی بعد معلوم شد که واقعا دخترعمومی...
ولی بازم من نمیتونستم بهت اعتماد کنم...
این شد که مجبور شدم با تهدید و دروغ و...
کاری کنم که باهام راه بیای...
هیچکس از پلیس بودن من اطلاع نداشت و نبایدم اطلاع میداشت این شد که نتونستم حقیقتو بگم...
واسه ماموریتم که کاملا خطرناک بود...
خلاصه منو بردیا و مامورای دیگمون مثل همون بهاران خانم بین این باند پخش شدیم و توی محل ماموریتمون مستقر شدیم و به اندازه ی کافی مدرک جمع کردیم...
دیشب تو مهمونی تمامی افراد و اعضای باند و تمام طرف قراردادا حضور داشتن...
بهترین موقع برای دستگیری و عملی کردن نقشه هامون بود که خبر رسید نیروهای ناشناسی دور کاخ مستقر شدن که از قرار معلوم نیروهای دایی شما بودن...
بعدشم که قضیه شقایقو مرگش...
نیروهای دایی شما و نیروهای ما باهم یکی شدن و موفق به دستگیری همه ی افراد داخل کاخ شدن و پرونده ی این باند خلافکاریم بسته شد...
در ضمن اون قضیه ی قرص و کشتن عمو همش فیلم بود، و من میدونستم و دیدم شما گوش وایسادی و تمامی جریانات برنامه ریزی شده بود... اینطوری شد که...
منم هم تونستم ماموریتم و خوب انجام بدم هم ترفیع درجه بگیرم...
و هم...
خشکم زده...
اتفاقات اخیر مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه...
به سختی آب دهنمو قورت میدم...
+هم چی؟
آرمین نگاهی بهم میندازه و سرشو میندازه بالا و با تردید میگه...
-هیچی
+من...
من واقعا متاسفم...
منو حلال کنید لطفا...
من...
من زود قضاوتتون کردم...
آرمین لبخند ارامش بخشی میزنه و میگه
-نه...
شما منو ببخشین...
ببخشید که اذیت شدین...
در ضمن...
درمورد مهمونی... من مجبور بودم بگم که اون لباسارو بپوشین، برای اینکه شک نکنین...
وگرنه من خودم از ته ته قلبم خیلی خوشحال و مفتخر بودم که چادر سرتون بود...
خوشحالم که قدر خودتونو میدونین و مواظب امانت مادرم هستین...
میخندم...
+باورم نمیشه...
باورم نمیشه شما همون آرمین آم... یعنی آقا آرمین دیشب باشی...
یهو ترس کل وجودمو پر میکنه...
با تردید و صدای اروم زمزمه میکنم...
+ببینم نکنه اینم یه بازی جدیده؟
ارمین جفت ابروعاشو بالا میندازه و میگه
-فعلا نمیتونین از جاتون بلند شین تا سرمتون تموم شه...
ولی برای اینکه حرفامو باور کنین مجبورم از سوپرایزم تو ساحل صرف نظر کنم و الان سوپرایزمو نشونتون بدم...
با قیافه ای مثل علامت سوال نگاش میکنم که پا میشه و از اتاق میره بیرون...
همینجوری منتظر میمونم که بعد چند دقیقه در باز میشه و....
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهشتادم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
در باز میشه و زهرا و مامان منیر و بابا علی و مامان نقره و بابا شاهین وارد اتاق میشن...
از شدت ذوق بدون اینکه حواسم به دستم باشه از جام بلند میشم که دستم تیر میکشه و از دردش قیافم درهم میره...
مامان منیر فوری میاد و دوباره میخوابونتم و پیشونیمو میبوسه...
______________
حدود دو هفته ای میشه که از شمال برگشتیم...
مهمونی خانوادگیمون بخاطر دست من کنسل شد و قرار شد هفته های بعد بگیریمش...
منم که حالا فهمیدم آرمین واقعی کیه و چطور آدمیه با اجازه ی بابا شرکت و به اسمش کردم چون من از پس مدیریتش بر نمیومدم و نصف اموال دیگه ایم که توسط بابا به نامم شده بود و زدم به نامش...
چون حس میکردم اون بیشتر از من حق داره که صاحب اون اموال باشه...
قبل از من اون بود و برای مامان و بابا مثل یه فرزند واقعی بوده...
مامان منیر و بابا علیم تا الان تهران موندن...
نمیدونم ولی حس میکنم کل خانواده یچیزی میدونن که من بی اطلاعم...
بخاطر همون جریانی که من بی اطلاعم فعلا تهران میمونن تا اون جریان به جایی که باید برسه...
یکی از استادای دانشگاهم که بنظرم برای زهرا مناسبه ازش خواستگاری کرد و قرار شد چند وقت دیگه به طور رسمی برن مشهد و بادا بادا مبارک بادا...
تو همین فکرام که با صدای استاد به خودم میام...
-خانم رضایی؟
+بله استاد؟
-اگر مطالب براتون جالب نیستن میتونین از کلاس تشریف ببرین بیرون
+نه استاد
معذرت میخوام...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهشتادویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
استاد سری به نشونه ی تایید تکون میده و به تدریسش ادامه میده...
همینطوری مشغول جزوه برداشتن از نوشته های استاد رو تخته بودم بودم که صدای پیامک گوشیم میاد...
معمولا کسی از پیامک بهم پیام نمیده و پیام های تبلیغاتی روهم غیرفعال کردم...
برای همین برام عجیب بود که کی بهم پیام داده...
گوشیمو روشن میکنم که میبینم از طرف آرمین برام یه پیام اومده:
سلام
خوب هستین
ببخشید در مورد یه موضوعی باید باهاتون صحبت کنم
ممنون میشم ساعت 3 به آدرس.........
تشریف بیارین...
با تعجب به پیامش نگاه میکنم...
چه موضوعیه که تو خونه نتونسته بهم بگه...
به ساعت نگاه میکنم 1:45 دقیقس...
این کلاسم آخرین کلاسمه...
______
زهرا-خیله خب
پس من خودم میرم
بغلش میکنم و میگم
+مواظب خودت باش پس
-معلومه که هستمممم
پس چیییی
دختر به این گلییییی
چشم غره ای بهش میرم و میزنم به بازوشو میگم
+خیله خب
خانم گل
دیگه برو که دیرم شد
بعدم بلند میشم و دستی براش تکون میدم از کافه میزنم بیرون...
میرم سمت ماشینو سوارش میشم و راه میفتم به سمت آدرسی که آرمین برام فرستاده...
_______
به رستوران رو به روم نگاهی میندازم و با آدرس چکش میکنم...
درست اومدم...
وارد رستوران میشم که آقایی با لباس شیک میاد سمتم...
-سلام روز شما خوش سرکار خانم
شما بانو راد هستین؟
+سلام
ممنونم همچنین
بله...
-خیلی خیلی خوش آمدید
همراه من تشریف بیارین
آقای راد منتظر شما هستن
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهشتادودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آرمین-سلام
خیلی خوش اومدین
گارسون صندلیو میکشه عقب که آروم میشینم و رو به آرمین میگم
+سلام
ممنونم
-خب
چی میل دارین؟
+ممنون صرف شده
گفتین میخواین در مورد مسئله ای باهام صحبت کنیم
-من که میدونم شما یه راست از دانشگاه اومدین اینجا و چیزیم نخوردین
تعارف نکنید
سفارش بدین
بعد از نهار عرض میکنم خدمتتون
با تردید نگاهش میکنم و یه سالاد سفارش میدم
-اینکه نشد نهار
+ممنون همین کافیه
چیزی شده؟
من واقعا استرس گرفتم
آرمین لبخندی میزنه و میگه
-استرس چی آخه؟
لولو خور خوره که نیستم
بزور لبخندی میزنم و میگم
+نه
من قصد جسارت به شمارو نداشتم
فقط...
خیلی دوست دارم زودتر بدونم جریان چیه...
-خیله خب
حالا که خودتون اصرار دارین
زود میرم سر اصل مطلب...
+ممنون
-خب...
حقیقتا من این مسئله رو با خانواده در میون گذاشتم
گفتن که نظر شما هرچی باشه نظر اونام همونه
برای همین قرار شد که من اول با خودتون به طور شخصی صحبت کنم
بعد...
اگر شما به امید خدا موافق بودین...
با خانواده به طور رسمی مراحلش رو طی کنیم...
آمممم...
خب راستیتش...
من توی این ماموریت
فقط تجربم زیاد نشده
ترفیع درجه نگرفتم...
بزرگ ترین باند خلافکاری دستگیر نشده...
حقیقتش توی زندگی شخصی منم یه اتفاقی افتاده...
یعنی...
توی قلبم یه اتفاقی افتاده...
راستش من به شما علاقه مند شدم...
و دوست دارم که از اینجا به بعد زندگیم رو با شما شریک بشم...
و در تمام سختیا و خوشیا در کنار هم باشیم و شما بشین امید زندگی من...
اصلا انتظار شنیدن چنین حرفایی رو از دهن آرمین نداشتم...
همینطوری با تعجب بهش زل زدم که تیر آخرو میزنه...
-با من ازدواج میکنین؟
با تته پته میگم
+م...ن
من...حقیقتش
نمیدونم...چی باید بگم...
-چیزی که قلبتون میگه...
قلبم؟
تمام خاطراتم با ارمین و تمامی اتفاقاتی که بینمون افتاده مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشه...
اون یه مرد مسئولیت پذیره که حاضره بخاطر درست انجام دادن مسئولیتش از جونشم بگذره...
پس خیلی راحت میتونم بهش تکیه کنم...
آدم مهربون و خوش قلبیه...
ولی نه با همه و همه جا...
به وقتش و به جاش...
شجاعه...
فداکاره...
و...
نگاهش بهش ميندازم و سعی میکنم جلوی لبخندم و بگیرم...
+من باید فکر کنم...
لبخند روی لبش میماسه...
ولی سعی میکنه خونسردیشو حفظ کنه...
برای همون با ارامش میگه...
-فردا ساعت 3 همین رستوران
اگر اومدین یعنی جوابتون بلست
اگر نیومدینم که هیچی...
_______
ساعت 2 نصفه شبه و من نمیتونم بخوابم...
فکرم درگیر پیشنهاد آرمینه و نمیدونم چی باید بگم...
با کل خانواده مشورت کردم...
همشون گفتن پسر خوبیه ولی نظر خودت مهمه...
هرچی خودت تصمیم بگیری...
آرمین امشب نیومد خونه...
فکر کنم رفت خونه ی خودش تا اگر من خواستم با خانواده صحبت کنم اذیت نشم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتآخر✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
گوشیمو ور میدارم و میرم یه سایت معتبر برای استخاره...
نیت میکنم و استخاره میکنم که خوب میاد...
تسبیحمو از تو کیفم ور میدارم و شروع میکنم به ذکر گفتن...
خدایا هرچی که خودت میدونی برام خوبه رو سر راهم قرار بده...
راضیم به رضای خودت...
__
به ساعت ماشین نگاهی میندازم ساعت 14:45 دقیقه رو نشون میده...
پامو بیشتر روی گاز فشار میدم...
...
وارد رستوران که میشم هیچکس نیست...
دوباره همون گارسون به سمتم میاد و منو به بخش دیگه ای از رستوران میبره...
وقتی وارد اون بخش از رستوران میشم با یه میز بزرگ و مجلل با کلی غذای رنگارنگ و کلی صندلی که آرمین روی اولین و بالاترین صندلی نشسته روبه رو میشم...
آرمین با دیدنم لبخندی میزنه و آرامشی تو چشماش تزریق میشه...
به ارومی از جاش بلند میشه و به سمتم میاد و دست به جیب رو به روم می ایسته...
-سلام...
با خجالت سرمو میندازم پایین و با صدای خیلی ارومی میگم
+سلام
-نمیدونی چقدر با اومدنت و درواقع با جواب مثبتت خوشحالم کردی...
قول میدم از انتخابت پشیمون نشی...
لبخندی میزنم و میگم
+بهتون اعتماد دارم
آرمین با شنیدن این حرفم لبخند پت و پهنی میزنه و میگه...
-کار درستم همینه..
آرمین یهو یه بشکن میزنه که از تو دیوار درای پنهونی باز میشن و همه...
رهی و دعا و خانوادشون و بانوجانو و مامان اینا و...
همه وارد سالن میشن...
یعو آرمین جلوی پام زانو میزنه و از تو جیبش جعبه ی قشنگی در میاره و درشو باز میکنه که با باز شدنش موسیقی قشنگی ازش پخش میشه و با لبخندی قشنگ میگه...
-آیه خانم...
با من ازدواج میکنین؟
چشمامو میبندم و تو قلبم یه الهی به امید تو میگم و با لبخند و اروم میگم
+با اجازه ی همه ی کسایی که دوستشون دارم و برام عزیزن بله...
همه شروع میکنن به دست زدن و سوت کشیدن...
___
الان سه هفتس که از روز خواستگاری میگذره و من الان تو ماشین با لباس عروس نشستم البته تو شهر مشهد،چون واسه امشب برنامه دارم...
انقدر شنلم بلنده که همه جامو بپوشونه و لباسم پف داره که اصلا نمیتونم نفس بکشم...
با اینکه فیلمبردارا از بیرون دارن اَزَمون فیلم میگیرن ولی آرمین رضایت نمیده و گوشی خودشو میزاره جلوی ماشینو شروع میکنه به دیوونه بازی دراوردن و خندوندن من..
مطمئنم امشب به عنوان یکی از بهترین شبای زندگیم ثبت خواهد شد...
__
با کلی بدبختی ارمینو راضی میکنم که بیایم مشهد زندگی کنیم...
اولش بخاطر شرکت راضی نمیشد که گفتم بابا حواسش به شرکت هست...
اینطوری شد که مجبوریم هی بین تهران و مشهد در رفت امد باشیم که هم مامان منیر و باباعلی راحت باشن هم مامان نقره و بابا شاهین...
ارمینم برای شغلش انتقالی میگیره و همینجا به ماموریتاش ادامه میده و از همینجا شرکتم دورادور اداره میکنه،البته بیشتر کارا رو دوش باباست...
بعد عروسی با خوشحالی میریم خونه ی خودمونو و لباسامونو عوض میکنیم و میریم حرم...
فقط منو ارمین...
برای اولین باره که باهم میایم حرم...
و من خیلی ذوق دارم...
ساعت حدودا 2 نصفه شبه و حرم خلوته خلوته...
بعد از زیارت و درد و دل کردن با امام رضا یه گوشه ی حیاط میشینیم و تکیه میدیم به دیوار و من سرمو میزارم رو شونه ی آرمین...
+آرمین
-جان آرمین
+بین 0 تا 1 خیلی عدد هست
مثل 0/1
یا 0/13
یا خیلی اعداد دیگه...
بین 0 تا 2 عددهای خیلی بیشتری هست...
و بین 0 تا 1000000 عددای خیلی خیلی بیشتری هست...
ولی میدونی چیه؟
همه این عددا...
برای توصیف مقدار عشق من نسبت به تو خیلی خیلی کم و ناچیزه...
آرمین با لبخند بزرگی روی لبهاش نگاهی بهم میکنه و میگه
-دورت بگردم من
منم خیلی عاشقتم عزیزدلم
چشمامو میبندم و میزارم روحم توی بوی این ارامش و امنیت و عشقی که فضارو پر کرده غرق بشه...
خدایا شکرت...
بخاطر همه چیز...
بخاطر اینکه همیشه هوامو داریو حواست بهم هست...
خیلی خیلی دوستت دارم...
لطفا کمکم کن که هیچوقت باعث نشم که نگاه مهربونتو ازم دریغ کنی...
خدایا...
خودت همه رو به ارزوهای قشنگشون برسون...
حواست به منو ارمین و زندگیمونم باشه...
عاشقتم خداجون...
پایان رمان آیه...🕊
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱