🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتآخر✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
گوشیمو ور میدارم و میرم یه سایت معتبر برای استخاره...
نیت میکنم و استخاره میکنم که خوب میاد...
تسبیحمو از تو کیفم ور میدارم و شروع میکنم به ذکر گفتن...
خدایا هرچی که خودت میدونی برام خوبه رو سر راهم قرار بده...
راضیم به رضای خودت...
__
به ساعت ماشین نگاهی میندازم ساعت 14:45 دقیقه رو نشون میده...
پامو بیشتر روی گاز فشار میدم...
...
وارد رستوران که میشم هیچکس نیست...
دوباره همون گارسون به سمتم میاد و منو به بخش دیگه ای از رستوران میبره...
وقتی وارد اون بخش از رستوران میشم با یه میز بزرگ و مجلل با کلی غذای رنگارنگ و کلی صندلی که آرمین روی اولین و بالاترین صندلی نشسته روبه رو میشم...
آرمین با دیدنم لبخندی میزنه و آرامشی تو چشماش تزریق میشه...
به ارومی از جاش بلند میشه و به سمتم میاد و دست به جیب رو به روم می ایسته...
-سلام...
با خجالت سرمو میندازم پایین و با صدای خیلی ارومی میگم
+سلام
-نمیدونی چقدر با اومدنت و درواقع با جواب مثبتت خوشحالم کردی...
قول میدم از انتخابت پشیمون نشی...
لبخندی میزنم و میگم
+بهتون اعتماد دارم
آرمین با شنیدن این حرفم لبخند پت و پهنی میزنه و میگه...
-کار درستم همینه..
آرمین یهو یه بشکن میزنه که از تو دیوار درای پنهونی باز میشن و همه...
رهی و دعا و خانوادشون و بانوجانو و مامان اینا و...
همه وارد سالن میشن...
یعو آرمین جلوی پام زانو میزنه و از تو جیبش جعبه ی قشنگی در میاره و درشو باز میکنه که با باز شدنش موسیقی قشنگی ازش پخش میشه و با لبخندی قشنگ میگه...
-آیه خانم...
با من ازدواج میکنین؟
چشمامو میبندم و تو قلبم یه الهی به امید تو میگم و با لبخند و اروم میگم
+با اجازه ی همه ی کسایی که دوستشون دارم و برام عزیزن بله...
همه شروع میکنن به دست زدن و سوت کشیدن...
___
الان سه هفتس که از روز خواستگاری میگذره و من الان تو ماشین با لباس عروس نشستم البته تو شهر مشهد،چون واسه امشب برنامه دارم...
انقدر شنلم بلنده که همه جامو بپوشونه و لباسم پف داره که اصلا نمیتونم نفس بکشم...
با اینکه فیلمبردارا از بیرون دارن اَزَمون فیلم میگیرن ولی آرمین رضایت نمیده و گوشی خودشو میزاره جلوی ماشینو شروع میکنه به دیوونه بازی دراوردن و خندوندن من..
مطمئنم امشب به عنوان یکی از بهترین شبای زندگیم ثبت خواهد شد...
__
با کلی بدبختی ارمینو راضی میکنم که بیایم مشهد زندگی کنیم...
اولش بخاطر شرکت راضی نمیشد که گفتم بابا حواسش به شرکت هست...
اینطوری شد که مجبوریم هی بین تهران و مشهد در رفت امد باشیم که هم مامان منیر و باباعلی راحت باشن هم مامان نقره و بابا شاهین...
ارمینم برای شغلش انتقالی میگیره و همینجا به ماموریتاش ادامه میده و از همینجا شرکتم دورادور اداره میکنه،البته بیشتر کارا رو دوش باباست...
بعد عروسی با خوشحالی میریم خونه ی خودمونو و لباسامونو عوض میکنیم و میریم حرم...
فقط منو ارمین...
برای اولین باره که باهم میایم حرم...
و من خیلی ذوق دارم...
ساعت حدودا 2 نصفه شبه و حرم خلوته خلوته...
بعد از زیارت و درد و دل کردن با امام رضا یه گوشه ی حیاط میشینیم و تکیه میدیم به دیوار و من سرمو میزارم رو شونه ی آرمین...
+آرمین
-جان آرمین
+بین 0 تا 1 خیلی عدد هست
مثل 0/1
یا 0/13
یا خیلی اعداد دیگه...
بین 0 تا 2 عددهای خیلی بیشتری هست...
و بین 0 تا 1000000 عددای خیلی خیلی بیشتری هست...
ولی میدونی چیه؟
همه این عددا...
برای توصیف مقدار عشق من نسبت به تو خیلی خیلی کم و ناچیزه...
آرمین با لبخند بزرگی روی لبهاش نگاهی بهم میکنه و میگه
-دورت بگردم من
منم خیلی عاشقتم عزیزدلم
چشمامو میبندم و میزارم روحم توی بوی این ارامش و امنیت و عشقی که فضارو پر کرده غرق بشه...
خدایا شکرت...
بخاطر همه چیز...
بخاطر اینکه همیشه هوامو داریو حواست بهم هست...
خیلی خیلی دوستت دارم...
لطفا کمکم کن که هیچوقت باعث نشم که نگاه مهربونتو ازم دریغ کنی...
خدایا...
خودت همه رو به ارزوهای قشنگشون برسون...
حواست به منو ارمین و زندگیمونم باشه...
عاشقتم خداجون...
پایان رمان آیه...🕊
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱