eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
6 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 اینجا کجاست؟ ماجرا چیه!؟ کمی فکر میکنم تا یادم میاد چه اتفاقی افتاده... دقت میکنم... صدای موزیک میاد... پس از کاخ خارج نشدم... هنوزم تو کاخم... ولی کار کی ممکنه باشه!؟ همینطوری تو ذهنم با خودم درگیر بودم که در اروم باز میشه و همون دختر پر عشوهه میاد تو... او، باید حدس میزدم... حالت خونسردی به خودم میگیرم و فقط نگاش میکنم... میاد سمتم... تق تق تق... صدای کفشاش عصابمو بهم میریزه... ولی تو دلم صلواتی میفرستم تا بتونم خونسردیمو حفظ کنم... -که تو دیدیش؟ هوم؟ +.... -باتوعم... چیه موش زبونتو خورده؟ هه تا دو دیقه پیش خوب چادرم چادرم میکردی +.... -چیشد که دیدیش؟ چرا انقدر باید عاشقت باشه... یا حتی بهت اعتماد داشته باشه که بتونی دیده باشیش... از همون اول اول که رییس باند شد و رییس بزرگ اونو به عنوان جانشین انتخاب کرد من پیشش بودم... همراهش بودم... ولی هیچوقت هیچوقت نزاشت بشناسمش... یا حتی اسمشو بدونمممم... بعد توی عوضیییی یه روزهههه میخوای از دستم بقاپیشششش... من کلی تلاش کردم... تا زنش شم... بشم ملکههه... نمیزارم فرصتمو ازم بگیریییی... جیغاش عین کشیدن گچ روی تخته سیاهه... حالم داره از حرفاش بهم می‌خوره... ولی مدارک خوبی برای دایی ایناست... پس حرفی نمیزنم تا شاید بیشتر ادامه بده... ولی بجای حرف زدن لبخند شیطانی میزنه و با قدم های پر از عشوه میاد سمتم و کُلتی رو از توی کیفش درمیاره... با نگاهی پر از نفرت بهم نگاه میکنه... چشمامو میبندم... صدای وحشتناک شلیک... جاری شدن مایع روونی رو روی دست راستم حس میکنم... چشمامو با درد و بغض باز میکنم... _________ آرمین... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱