#از_تبار_باران
#قسمت_سوم
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
تلفن خانه زنگ خورد!
صدای محمود بود. بعد از حال و احوال گفت: عمه من ترمینال تهران هستم میایی به اردکان برویم؟
بدون معطلی گفتم بله!
محمود گفت: پس وعده ایستگاه اتوبوس تهران با هم برویم.
من هم بدون معطلی چمدانم را بستم و روانه قرار شدم.
سوار اتوبوس شدیم.
ماجرای عجیبی را برایم در طول مسیر، بارها تعریف کرد.
می گفت: عمه خواب دیده ام در جبهه خمپاره ای کنارم منفجر می شود و من شهید می شوم!
هنگامی که خوابش را تعریف می کرد می گفت: به به چقدر شهادت شیرین است.
راوی: سکینه پیری (عمه شهید)
✍ محمدمهدی پیری
✏️
@medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc