تلفن خانه زنگ خورد! صدای محمود بود. بعد از حال و احوال گفت: عمه من ترمینال تهران هستم میایی به اردکان برویم؟ بدون معطلی گفتم بله! محمود گفت: پس وعده ایستگاه اتوبوس تهران با هم برویم. من هم بدون معطلی چمدانم را بستم و روانه قرار شدم. سوار اتوبوس شدیم. ماجرای عجیبی را برایم در طول مسیر، بارها تعریف کرد. می گفت: عمه خواب دیده ام در جبهه خمپاره ای کنارم منفجر می شود و من شهید می شوم! هنگامی که خوابش را تعریف می کرد می گفت: به به چقدر شهادت شیرین است. راوی: سکینه پیری (عمه شهید) ✍ محمدمهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc