eitaa logo
مداد من
499 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
162 ویدیو
8 فایل
🔰حجة‌الاسلام جواد حاجی‌اکبری ✔ موسس مکتب‌خانه قرآنی امام رضا(ع) ✔ کارشناس ارشدفقه واصول ✔ کارشناس تاریخ ✔ مدرس زبان اسپانیایی ✔ نویسنده و مدرس یادداشت‌نویسیِ رسانه‌ای ✔ مبلغ و مشاور جوانان و خانواده ✔ طلبه‌ سطح ۴ شیعه‌شناسی فعالیت توسط ادمین: @medadman
مشاهده در ایتا
دانلود
با دوستانم به پارک می رفتیم. در پارکِ مرکز شهر، مجسمه محمدرضا شاه را گذاشته بودند. بچه بودیم. شایعه شده بود که این مجسمه در آن دوربین و دستگاه ضبط صدا قرار داده اند. در جمع کودکانه خودمان می گفتیم: اگر ضد شاه چیزی بگویید یا اهانتی به او بکنید؛ دستگیر می شوید. محمود هم دنبال ما می آمد. از داستان مجسمه بی خبر بود؛ پنج ساله بود. داستان را برایش گفتم. حسابی ترسید. یک روز می خواست از مقابل مجسمه عبور کند و به دنبال ما بیاید. من و بچه ها در آن طرف مجسمه ایستاده بودیم. گفتیم به او: اگر بیایی و شاه ببیندت باید بروی زندان! بجای اینکه فرار کند. دیدمش چهار دست و پا با سرعت، از مقابل تندیس شاه گذشت! طوری دوید که مجسمه او را نبیند و خودش را به ما رساند. از همان بچگی درس شجاعت را به ما یاد داد. راوی: جمیله پیری(خواهر شهید) ✍ محمدمهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
در آهنگری شاگردم بود. آن زمان محمود هشت سال داشت و به شدت بازیگوش! پدرش او را پیش من آورده بود تا کمک کارم باشد. یک روز در دکّان آهنگری مشغول کار بودم. محمود صبح آمده بود ولی در مغازه اثری از او نبود؛ در دلم گذشت که نکند خراب کاری کند؛ تا این فکر در ذهنم گذر کرد؛ همان موقع خانمی عصبانی جلوی آهنگری ایستاد. شروع به داد و هوار کرد! گفت: این شاگردت را جمع کن! این را که گفت فهمیدم محمود دست گل به آب داده است. پرسیدم:مگه چی شده؟! خودت نگاه کن به چادرم! چادر خانم پر از روغن سوخته بود! محمود بازیگوش روغن دان را برداشته بود و به چادر خانمی که داشت از کنار دکّان می گذشت روغن پاشیده بود. یک گوش مالی ریزی به او دادم؛ آستین های لباسش را به گیره آهنگری بستم و گفتم: توی همین دکان زندانی هستی و حق نداری بیرون بروی! طفلک خیلی ترسید؛ به گریه افتاد. یکی از همچراغی ها پا در میانی کرد؛ من هم بخشیدمش! بعد از آن تا دو سه روز از من حساب می برد. راوی: محمود وراثی ✍ محمدمهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
تلفن خانه زنگ خورد! صدای محمود بود. بعد از حال و احوال گفت: عمه من ترمینال تهران هستم میایی به اردکان برویم؟ بدون معطلی گفتم بله! محمود گفت: پس وعده ایستگاه اتوبوس تهران با هم برویم. من هم بدون معطلی چمدانم را بستم و روانه قرار شدم. سوار اتوبوس شدیم. ماجرای عجیبی را برایم در طول مسیر، بارها تعریف کرد. می گفت: عمه خواب دیده ام در جبهه خمپاره ای کنارم منفجر می شود و من شهید می شوم! هنگامی که خوابش را تعریف می کرد می گفت: به به چقدر شهادت شیرین است. راوی: سکینه پیری (عمه شهید) ✍ محمدمهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
از جبهه برگشته بود؛ اما به خانه نیامده بود؛ آخر کجا رفته است؟ با خبر شدم که زخمی شده است. ترکش خمپاره به گوشش اصابت کرده بود. رفتم به دیدن محمود. پسرم در بیمارستان بستری شده بود؛ بعد از دیدار به خانه آمدم. اندکی بعد دیدم محمود آمده خانه. تعجب کردم! گفتم محمود اینجا چه می کنی؟! لباس های بیمارستان تنش بود. گفت: سُرُم و باند ها را باز کردم و فرار کردم. _چرا این کار ها را می کنی؟ از انباری بیلی را آورد. گفت: جای من مادر در جبهه است نه بیمارستان! خوب شده ام می خواهم بروم. وسط باغچه خانه رفت؛ چاله‌ای را کَند. لباس های بیمارستان را در آن گذاشت وخاک رویشان ریخت! بدون معطلی لباس های جبهه اش را پوشید و عازم شد. راوی:مادر شهید ✍ محمدمهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
همسایه ما تلفن داشت. بچه هایش با شتاب داخل خانه مان آمدند! نفس نفس زنان گفتند: محمود تماس گرفته و یک ربع دیگر زنگ می زند. مادرم سریع چادرش را برداشت! از خوشحالی پر در آورده بود. من هم دوان دوان همراهشان رفتم. مادرم صدای محمود را که شنید قند در دلش آب شد. بعد از احوال پرسی، محمود پرسید: مادر،پسر برادرم دنیا آمده؟ گفت: بله! محمود خوش حال شد و گفت من در گردان امام حسن مجتبی علیه السلام هستم. اسمش را مجتبی بگذارید. هفته آینده می آیم! به پسرم رضا گفتم: محمود اسم کودک را انتخاب کرده است. ولی دیر شده بود. اسم کودک را محسن گذاشته بودند و شناسنامه اش را هم گرفته بودند. محمود گفته بود: هفته آینده می آید ولی آمدنش ده سال طول کشید! بعد از ده سال استخوان هایش را آوردند! به احترام او، فرزند پسر را دو اسمی کردند. مجتبی و محسن؛ الآن تمام خانواده و اقوام آن کودک را به اسم مجتبی می شناسند! روای: مادر شهید _محمد پیری برادر شهید ✍ محمدمهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc