مداد من
بر سر دوراهی از سر سفره بلند شدم . رفتم در اتاق کناری، روی پشتی ابری آبیرنگی نشستم . احسان غیبش ز
بر سر دوراهی
فرمانده در پایگاه را قفل کرد.
حولوحُوش ساعت یازده و نیم شب بود. داشتم بند پوتینم را میبستم که بچهها گفتند فکرهایت را بکن وقت زیادی نداری .
ابرو هایم را بالا انداختم و شروع به حرکت کردم.🚶♂
توی فکر رفته بودم . قدمهایم را آهسته برمیداشتم. دستانم را در جیب پیراهن نظامیام کرده بودم. به حرفهایی که در پایگاه رد وبدل شده بود فکر میکردم .
_ ببین تو هم عقل داری و کسی هم دست و پایت را نبسته! برو ببین و بعد انتخاب کن. دوما اصلاً احسان به تو گفته که بیایی حوزه را ببینی.👀مجبور که نیستی
درضمن یخورده از بالا خانه ات کار بکش .فکر کن 🤯
حرفهایم را ادامه دادم
_ اصلا بروم آنجا را ببینم و یقین کنم که من به درد آنجا نمیخوردم.
نمیدانم چرا ولی حسابی کنجکاو شده بودم. میخواستم جایی را که اینقدر تعریفش را میکند ببینم و بعد از دیدن بگویم تمام شد خیلی تاثیر گذار بودو کار خودم را بکنم .😊
به یاد حرفش افتادم که گفت تو بیا ببین و بعد قضاوت کن حرفش حسابی بود✅
به سر کوچه خانهی مان رسیدم ناگهان جرقهای در سرم خورد
_ شیخ حسین👌
کسی بود که کلاس برگ سبز میآمد برای گرفتن کسری سربازیانسان عاقل و کار درستی بود . شروع به نقشه کشی کردم
_اول باید از او زیر و بم حوزه را در بیاورم 🧐
شیخ حسین بود که میتوانست به من کمک کند فردا عصر از او پرس و جو میکنم.
اگر فضای موفقیتم در آنجا بیشتر و بهتر باشد چرا کله شق بازی در بیاورم و تعصبی عمل کنم. 😏
کلید را در درب کردم .
وارد خانه شدم چراغها خاموش بود همه خواب بودند😴
ساعت گوشیم را کوک کردم که صبح ساعت شش باید آماده شوم و به سر کار بروم
شبخواب راحتی نداشتم . مدام فکرم مشغول کارهایی بود که در پایگاه اتفاق افتاده بود.
هشدار گوشی ام شروع به زنگ خوردن کرد .
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_پنجم
✍محمد مهدی پیری اردکانی
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
تکنیک های ویکتورهوگو(۴) چهارمین #تکنیکی که نویسنده در بینوایان از آن استفاده کرده است. ایجاد نقط
تکنیک های ویکتورهوگو (۵)
پنجمین تکنیکی که جذابیت قابل توجهی دارد مربوط به قسمت الفاظ می شود.
نویسنده نباید الفاظ و کلمات را همین طور ساده و دم دستی به خواننده عرضه کند.
باید کلمات را همراه با آرایه ها و روش هایی همراه کند. تا دلنشین تر شوند.
یکی از آرایه ها پارادُکس(تناقض) گویی در داستان است.
در بینوایان می خوانیم که:
دکتر بعد از دیدن ژان والژان به زن دربان گفت: همه چیزش هست و هیچ چیزش نیست.(پرادکس)
بجای اینکه بگوید دکت بگوید: نمیدانم چه مشکلی دارد. ویکتورهوگو از آرایه پارادکس استفاده کرده است.
یکی دیگر از آرایه های مشهور تشبیه است. البته باید تشبیه کاملا مرتبط باشد.
مثال: فردی را دیدم که مو هایش برفی و ریش هایش رنگی شده بود.(بجای اینکه بگوییم فرد پیر را دیدیم از تشبیه و توصیف استفاده کردیم)
استفاده از تمثیل هم متن را زیبا میکند
تمثیل یعنی: بیان همراه با مثال آوردن👌 ویکتورهوگو اینگونه از این آرایه استفاده میکند:
همان طور که جنگل پرنده ای به نام گنجشک دارد. پاریس نیز کودکی به نام ولگرد دارد.(تمثیل)
ادامه دارد
#قسمت_پنجم
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو
#محمد_مهدی_پیری
📚📝📚
✏️ @medadman
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#از_تبار_باران #قسمت_چهارم #خاطرات_شهید_محمود_پیری از جبهه برگشته بود؛ اما به خانه نیامده بود؛ آخ
#از_تبار_باران
#قسمت_پنجم
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
همسایه ما تلفن داشت. بچه هایش با شتاب داخل خانه مان آمدند! نفس نفس زنان گفتند:
محمود تماس گرفته و یک ربع دیگر زنگ می زند.
مادرم سریع چادرش را برداشت! از خوشحالی پر در آورده بود. من هم دوان دوان همراهشان رفتم.
مادرم صدای محمود را که شنید قند در دلش آب شد. بعد از احوال پرسی،
محمود پرسید: مادر،پسر برادرم دنیا آمده؟ گفت: بله!
محمود خوش حال شد و گفت من در گردان امام حسن مجتبی علیه السلام هستم.
اسمش را مجتبی بگذارید. هفته آینده می آیم!
به پسرم رضا گفتم: محمود اسم کودک را انتخاب کرده است.
ولی دیر شده بود. اسم کودک را محسن گذاشته بودند و شناسنامه اش را هم گرفته بودند.
محمود گفته بود: هفته آینده می آید ولی آمدنش ده سال طول کشید!
بعد از ده سال استخوان هایش را آوردند! به احترام او، فرزند پسر را دو اسمی کردند. مجتبی و محسن؛
الآن تمام خانواده و اقوام آن کودک را به اسم مجتبی می شناسند!
روای: مادر شهید _محمد پیری برادر شهید
✍ محمدمهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_چهارم ولی یکبار در خیابان بهشتی او را دیدم که مشغول اشغال جمع کردن بو
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_پنجم
بعد از گذشت یک ماه قصد داشتم پرونده الیاس را مختومه اعلام کنم؛ تصمیم گرفتم دوباره به طرف خیابان بهشتی بروم و سراغ الیاس را از پیرمرد عتيقه فروش بگیرم.
داخل مغازه که شدم؛ پیر مرد مشغول گرد گیری شمع دان های قدیمی اش بود.
با سرفه او را متوجه حضورم کردم. سرش را بالا آورد سلام کرد؛
جواب دادم و گفتم خبری از الیاس ندارید؟
گفت نه!
با نا امیدی خارج شدم؛
سر خیابان بهشتی یک کافه بود؛ دلم خواست یک قهوه بخورم؛ روی صندلی کافه نشستم و درخواست قهوه کردم! کافه شلوغ بود و در آن شلوغی پخش موسیقی بی کلام آرام کننده بود.
مشغول روزنامه خواندم شدم؛ صدای کودکی مرا به خودش جلب کرد؛ آقا قهوه شما آماده است؛
با دقت به کودک نگاه کردم؛ گفتم: ممنون! خوشحال میشم اسمتون رو بدونم
کودک با لبخند گفت اسمم الیاس هست؛
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#سقوط #قسمت_چهارم بعد از سالیان سال، صاحب دختر شدم؛ الآن شش سال داره؛ ۱۱ کیلو هست دو تا کلیه نداره و
#سقوط
#قسمت_پنجم
دستی روی پایش زد و آهی کشید.
مشغول تماشای فوتبال بچه ها شد.
خیلی غیر منتظره بود آشنایی با کوهنورد؛
فقط داشتم بازی بچه ها را می دیدم که مردی کنارم نشست و داستان زندگی اش را برایم تعريف می کرد.
حالم بد شده بود! اما در دلم عمیقا خدا را شکر می کردم که این اتفاقات تلخ برای من رخ نداده است.
سرش را رو به من کرد و گفت: جوون از خدا هیچی نخواه فقط بگو به خدا تن سالم بده!
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc