🌾 ✍دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت؛ پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و می رفت و در راه با پرودرگار خود سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده! گره از گره های زندگی ما بگشای؛ در همین حال، ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت؛ او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم: ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ و نشست تا گندم ها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید؛ دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه‌! ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @Qaraati313_ir ✅با تشکر از جناب «مقاومت»🌺 @meighanjavan97