┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ۱.اتاق رو آتیش میزنم! برادرش مرتضی که به دنیا اومد ، مصطفی سه سال و نیمش بود. بچه توی بغلم بود و میخواستم حمامش کنم . مصطفی اومد و به زبون بچگونه گفت که می خواد برادرش رو بشوره . گفتم :نمیشه مامان . از حمام که اومدم بیرون ، یکهو پای مرتضی رو گرفت و کشید . با ناراحتی گفتم : چرا این کار رو کردی ؟ عصبانی شد و گفت : حالا که به من ندادی ، منم اتاقو آتیش میزنم ! به روی خودم نیاوردم . پیش خودم فکر کردم از سر بچگی یک حرفی زده . لباس مرتضی رو تنش کردم و خواستم از پله بیام پایین که متوجه شدم دود که از آشپزخونه می زنه بیرون ! وقتی رسیدم دیدم فرش آشپز خونه رو آتیش زده ! خودش هم با اون قدو قواره یک پتو گرفته بود دستش که اگه زیاد شد پتو رو بندازه روی آتیش . دیگه حساب کاراش دستم اومد . مصطفی ۵ محرم مصادف با ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ توی شوشتر به دنیا اومد. خودم سید طباطبایی هستم و همسرم هم از سمت مادرش سیادت داشت . مصطفی سومین بچمون بود . نه ماهه که بود از شوشتر به اهواز رفتیم . خونه ی اهوازمون طبقه ی دوم بود و من هیچ وقت خیالم از این بابت راحت نبود. مصطفی از خواهر و برادرش شیطنت بیشتری داشت ، اگه بعضی وقتها در باز می موند مطمئن بودم حتما بلایی سرش میاد . یک بار که اتفاقا در باز مونده بود ، برای اینکه بهش نرسم و نگیرمش چهارده پله رو یکی کرد و پرت شد توی کوچه . چهار پنج ساله بود که خودش رو از پنجره طبقه دوم آویزون کرد و هر طور که بود پرید توی کوچه ؛ عابرهای کوچه همه مونده بودن که چطور بااین سن و سال و جثه اینکار رو کرده. از دیوار صاف بالا می رفت و تفریحش این بود که باهم سن و سالاش مسابقه بذاره که کی میتونه از درخت بالا بره . یکر روز همه باهم سوار ماشین شدیم و برای دیدن اقوام به شوشتر رفتیم . توی ماشین با خواهر برادرش سر اینکه کی کنار پنجره بشینه کَل کَل کردند . مصطفی هم عصبانی شد و گفت : همین جا نگه دارین من میخوام پیاده بشم . باباش گفت پیاده بشی کجا میری ؟ گفت میرم خونه عمه . من و باباش نگاهی به هم کردیم ،گفت بذار روشو کم کنم . نگه داشت ، مصطفی هم سریع پیاده شد . به باباش گفتم الان بره چیکار کنیم . باباش گفت بلد نیست مطمئن باش . بعد از چند دقیقه دور زدیم اما هرچقدر گشتیم مصطفی نبود . خیلی نگران شده بودم . تصمیم گرفتیم بریم خونه خواهر همسرم . اونها هم خونه نبودند . جلوی در قدم میزدم و حرص میخوردم . سرم گیج می رفت. داشتم میگفتم : ((ما میخواستیم روی مصطفی رو کم کنیم مصطفی روی مارو کم کرد. )) که دیدم مصطفی از بالای دیوار گفت : حالا دیدید ! من که گفتم میرم . باباش با تندی گفت : چطور اومدی که زود تر از مارسیدی و رفتی بالای دیوار . گفت شما که رفتین . یک موتوری اومد بهش گفتم : آفا ببخشیر شما اوستا احمد مکانیک رو میشناسید ؟ گفت آره . گفتم منو میبری خونشون ؟ اونم قبول کرد . هر چقدر بزرگ تر میشد شیطنتش بیشتر میشد . یک روز انقدر اذیت شدم . که بردمش پیش روانشناس ، بعد از یک ساعتی که با مصطفی حرف زد . بهم گفت: مصطفی یک مشکل داره اونم اینه که روح بزرگش توی جسم کوچیکش نمی گنجه بخاطر همین فوران میکنه. اذیتش نکنید و بهش نگین که باید تورو پیش دکتر ببرم . بعد ها که بزرگتر شد همه شیطنت هاش رو یاد آوری می کرد و میگفت: ((مامان ببخشید خیلی اذیتت کردم .)) @mesle_mostafa