🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🌱🌸🌱🦋🌱
🌸🌱🦋🌱
🌱🦋🌱
🦋🌱
🌱
_«میداندار.فصل دوم»_
🖋پارت۹۲
-آیدین-
...مثه که اوضاع خیلی ضایع بود😐
رفتم کنار زهرا که پشت سر محمد ایستاده بود و گفتم:
-:حاجی من سمت شمام ها😐...
زهرا انقد عصبانی بود که نگاهش از بهراد بریده نمیشد🙁...یا عزراییل گند نزده باشم!!
بهراد لباسشو با حرص مرتب کرد و دست امیر علی رو پس زد و گفت:
-:دارم براتون!!
زهرا که دیگه انگار منفجر شده بود با غضب گفت:
-:هیچ غلطی نمیتونی بکنی😡!
بهراد به سرعت سمت زهرا پرتاب شد که محمد و امیر علی مانعش شدن!گفت:
-: دختر!...دختر!...قبلا میومدی چش تو چش روبرو طرفت حرفتو میزدی؟!چیشده رفتی اون پشت قایم شدی و زر میزنی؟!ها؟!
از این حرفش اصلا خوشم نیومد!!
مردم جمع شده بودن واوضاع خیلی جالب نبود!
محمد دوباره بهرادو هل داد و بهراد دوباره اومد سمت زهرا ولی این دفعه زهرا محمد رو کنار کشید و روبروی بهراد،محکم واستاد و گفت:
-:بیشتر از این آبروی نداشته خودتو نبر😒
-:ببین نیوشا!...کاری میکنم...یه بلایی سرت میارم که آرزو کنی بری سینه قبرستون کنار بابات بخوابی🤬...
مشت کوبیدم رو شونه شو گفتم:
-:بهراد خفه شو!😡
نگاه متعجبش به من افتاد و آروم آروم عقب رفت وبا حرص گفت:
-:به به...به به!🙄...گارد سلطنتی برا خودت درست کردی؟!!...
مکثی کرد و بعد با لبخند مخوفی گفت:
-:گارد سلطنتی عروسمرده😏!مبارک باشه😈
محمد خواست شتاب بگیره سمتش که دست زهرا دور مچ دست محمد قفل شد و نذاشت...
خدا میدونه تو این مدتی که نبودم چه ها که نشده!🤯
_زهرا_
...با دور شدن بهراد و پراکنده شدن جمعیت،نفس حبس شده توی سینه ام با سرفه های مکرر،باز دم شد.
رفتم کنار دیوار و اسپری مو درآوردم!
نفسم یکم راحت تر شد...
محمد جلوتر از همه اومد کنارم و گفت:
-:خوبی؟!
-:خوبم...
-:بیا رو این نیمکت بشین...
در امتداد دستش،نیمکت سنگی کنار خیابون بود...
-:نه خوبم!
نگاهی به کافه کنارمون انداختم و نیم نگاهی به دوربین دزدگیر بالای ساختمون و گفتم:
-:بریم اینجا نباید واستیم...
اگه دایی اومده اینجا و بهراد هم این اطراف بوده که پس حتما خبرای بدی تو این کافه هست...
«کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅»
🌱
🦋🌱
🌱🦋🌱
🌸🌱🦋🌱
🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱