🌷🕊🌷 صبح تا شب دويده بوديم. آمديم سر سفره. نان نداشتيم. غذايمان هم حاضري بود. عمو حسن تمام نان خشك هايي را كه توي گوني ريخته بود آب زد و جلويمان گذاشت. 🌷🕊🌷 يكي گفت «عمو جون اگه صبح يه ساعت زودتر مي رفتي، نون بود.» گفت «مي گيد خب اين ها رو چي كارشون كنم؟ بريزمشون دور؟ بخوريد. مريض نمي شيد. زمونه ي قحطي يادتون نمي آد.» 🌷🕊🌷 شروع كرد به داستان گفتن. سر و صداي شكم هايمان درآمده بود. عمو ول كن نبود. مي خواست هر طور شده اين نان ها را به خوردمان بدهد. 📚يادگاران، جلد 15 كتاب (عموحسن) •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @miadgahe_deylam 🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•