کلاه ملعون کلاه شاپو روی جالباسی صندوق خانه‌مان جا خوش کرده بود. هر روز می دیدمش‌. مادرم تا چشمش به کلاه می افتاد، شروع می‌کرد به نفرین کردن. با بغض و کینه می‌گفت: « این کلاه یادگاری رضاشاه ملعونه. نگهش داشتم تا هر وقت چشمم بهش افتاد، لعنت بفرستم. روستا بهداری می‌خواست، آب درست و درمون می‌خواست، جاده می‌خواست. زن روستایی، کلاه به چه کارش می‌اومد؟! 📚منبع: به خون کشیده شد خیابان، ص۴۶، راوی: حجت‌الاسلام حسین صادقی __________________________________ ◀️ میراث زخم خورده روایتی از چهره واقعی در برخورد با برای ، رسانه باشید.👈[میراث زخم خورده] https://eitaa.com/joinchat/3099328514C4623e03da5