قسمت نهم- دلم بیشتر از حد تصور تنگته ولی خب مجبورم برم آسایشگاه، درست جایی که از اولین بار تا آخرین باری که رفتم تو همراهم بودی ‌. ‌ توصیه‌های مسئول بخش رو با دقت گوش میدم و شیفت رو تحویل میگیرم و همزمان هم دنبال بهونه‌ای هستم که دیگه اینجا نیام، از اینکه اومدم اینجا و استخدام شدم پشیمونم ولی خب فعلا چاره‌ای جز موندن ندارم . . -فلش‌بک- -محمد: خب خانوم خانوماا اینجام همون جایی که تعریفشو میکردم برات، بفرمایین داخل -عطیه: آخه من موندم اینجا انقدر تعریف داره؟ یه مرکزه پر از پیرمرد دیگه -محمد: نگوو خانوم دکتررر، پیرمردهای اینجا بسی اهل دلن، همشون هم عاشقن عاااشق آخ که خاطرات اینجا بودنمون زیادی داره دلتنگم میکنه محمد، اصن فکرشو میکردی یه روز بدون تو بیام اینجا؟ -محمد: اینم بهترین اتاق این مرکز، ببین عطیه یه پیرمرد گلِ گلاب اینجاست که قوووول میدم عاشقش میشی -عطیه: ببینیم و تعریف کنیم آقاا -صدای در اتاق- -عموسید: بفرمایید تو باباجان -محمد: سلام عمو -عموسید: سلاممم گل‌پسررر آفتاب از کدوم طرف در اومده راه گم کردی محمد آقا -محمد: بی‌انصااف نباش عموجون، ببین براتون چی اوردمم بفرمایید اینم عروستون -عموسید: به‌بههه چه عجب پس بالاخره رفتی قاطی مرغا آقا محمدد -محمد: یه چند وقتی هست عمو، اماا خب شرایطش نبود اینجا بیارمش -عموسید: میفهمم باباجان، بیا جلو گل‌دختر بیا ببینمت عروسِ محمدم -عطیه: سلام -عموسید: علیک سلام باباجان ماشاالله هزارر ماشاالله، عاقبت بخیر شی دخترم -عطیه: لطف دارین ممنونم -عموسید: غریبی نکن عموجان من این آقا محمدِ شما رو از نوجوونی میشناسم، -عطیه:از گذشته؟؟ *داستانش مفصله باباجان *به‌نظرم‌قسمت‌ستاره‌دار‌رو‌با‌خنده‌بگن،‌یه‌تک‌خنده‌ی‌آرووم‌البته نگاهی پر از تعجب به محمد میندازم، لبخند پر از ارامشی صورتش رو پر کرده و انگار اینجا یه آدم دیگه‌س -محمد: داستانش مفصله خانوم فعلا همینقدر بدون که دوران دبیرستان از طرف بسیج محله آوردنمون اینجا و ما از اون به بعد نمک‌گیر شدیم -عموسید: اره باباجان یه شکلات بهش دادم و پاگیر اینجا شد *باخنده -محمد: نگو دیگه اینجوری عمو الان عطیه فکر میکنه چقدر شکمو ام ما نمک‌گیر خودتون شدیم نه شکلاتتون عموسیدد خاطرات اون روز رو مرور میکنم وو عموسید؟ چرا این پیرمرد مهربون رو فراموش کرده بودم؟توی لیست دنبال شماره‌ی اتاقش می‌گردم ولی چون اسم و فامیل دقیقشون رو نمیدونم و اینجاهم پر از سید و ساداته باید خودم راه بیوفتم و دست و پا شکسته با چیزایی که یادمه اتاقش رو پیدا کنم