eitaa logo
دانلود
قسمت دهم- سعی میکنم اتاق عمو سید رو به خاطر بیارم یعنی هنوزم اینجاست؟ با پیدا کردن اتاق مردد میشم برم داخل اگه از محمد چیزی بپرسه چی جوابشو بدم؟ اصلا از کجا معلوم هنوز عمو اینجا باشه؟ آروم در اتاق رو باز میکنم و وارد میشم هنوز اینجاست با همون صورت نورانی اما خوابه، عقب گرد میکنم تا از اتاق خارج بشم -عمو سید: عروسِ محمد کجا؟نیومده داری میری؟ -عطیه: سلام دیدم خوابید گفتم مزاحمتون نشم -عموسید: مزاحمِ چی باباجان از سرشب منتظرت بودم -عطیه: منتظرم بودین؟؟ *باتعجب -عموسید: آره باباجان منتظرت بودم بیا تو خانومِ زیبا بیا تو که عطرِ محمد رو با خودت اوردی -عطیه: شما از نبودِ محمد تعجب نکردین میدونستین . . -عموسید: آره باباجان میدونستم از همون اولش -عطیه: از همون اولِ اولش؟ -عموسید: آره از همون اولِ اولش، همیشه استرس اینو داشت که چطور به تو بگه روزی که بهت گفت کل آسایشگاه رو شیرینی داد همش می‌گفت عذاب وجدان دارم بدون اینکه به عطیه بگم اقدام کردم ذهنم پر میکشه به اون روزها -فلش‌بک- -محمد: عطیه خانوم ناراحت شدی؟ ببخشید خانومم شرمندم میدونم باید اون اول میگفتم نه الانی که زمان اعزام هم مشخص شده. یه چیزی بگو خانوم جان اونجوری نگام نکن عشقم -عطیه: چی بگم؟ چی میتونم بگم؟ شما که برای خودت بریدی و دوختی و تنت کردی -محمد: میترسیدم عطیه‌ی‌من، میترسیدم از اینکه بگی نه گفتم بزار اقدام کنم اصلا شاید قبول نکردن . ‌. -عطیه: اگه بگم نمیگفتم نه که دروغ گفتم ولی خب من فقط میتونم دلت رو بلرزونم. من کی باشم که پای ایمان و سعادتت رو بلرزونم حضرت یار . . بعد از اون شب اشک هام رو مخفی کردم که مبادا پای رفتنت بلرزه ‌. . -عموسید: کجایی باباجان؟ -عطیه: همین جا عمو ببخشید من من برم بعدا میام درست حسابی حرف می‌زنیم . . -عموسید: عجب بهاریه امسال برایِ تو عطیه خانوم، محمدت داره برمیگرده عروسِ محمد . .
قسمتِ پنج و شیش ویرایش شده نیستا
قسمت پنجم- جمع کردن وسایل اتاق کار سختی بود مخصوصا که با دست گذاشتن روی هر وسیله یاد تو برام زنده میشد. کجایی محمد؟ برگرد که این فراق داره منو میکشه . . جعبه‌ی وسایل رو یکی‌یکی داخل ماشین میزارم و راه میوفتم سمت خونه، دلم میخواد گوشیم رو خاموش کنم و تلفن رو هم از برق بکشم ولی خب میدونم با این کارِ من همه نگران میشن؛ وارد خونه که میشم دوباره عطرتو توی تک‌تکِ سلول‌هام حس میکنم . . . -فلش‌بک- -عطیه: محمد، آقااا محمد خونه‌ای؟ -محمد: بیا عزیزم تو تراسم -عطیه: واییی هوا سرده تو تراس چیکار میکنی؟ -محمد: سردِ چی بانووو نزدیک عیده دیگه هوا بهاری شده -عطیه: به هرحاال وسط تابستونم که نیستت هوا سوز داره بیا تو، عطیه قربونت مریض بشی کارِ من ساخته‌س -محمد: چیزی نمیشه خانومم برو داخل شما برو منم الان میام عیدِ اون سال رو یادته؟ سرماخورده بودی و با هر عطسه‌ای که میکردی یه نگاه به من مینداختی و یه لبخند شرمگین میزدی . . عید؟ چرا فراموش کردم؟ امروز اصلا چندمه؟ بیست و شیشِ اسفند؟ وای چرا من حواسم از روزها پرت شده آخه؟ یعنی سه روز تا عید مونده؟ درِ تراس رو باز میکنم، درست قامتت رو همون جایی که دفعه پیش واستاده بودی میبینم -محمد: چرا اینجوری نگام میکنی؟ بیا عطیه بیا ببین چه گلای خوشگلیِ، اینو نگا چه شکوفه‌های نازی دارره بیا دیگه عطیه نگاه کن . . قدم‌های لرزونم به سمت گلدونا میکشم. شماها چرا خشک شدین؟ نزدیک بهااره باید شکوفه بدین سبز بشین. یادتونه؟ یادتونه محمد چقدرر دوستون داشت؟ یادتونه چقدر با برگ و گلاتون براش دلبری کردین؟ یادتونه چقدر براش عزیز بودین؟ یادتونه چقدرر حواسش بهتون بود؟ -عطیه: آی‌ آقا داره کم‌کم حسودیم میشه‌هااا. اون چهارتا گلدون شده هوویِ منن -محمد: آخ آخ آخ حسوود نبااش دیگه ،آخه ببین چقد خوشگلنن اصلا دلت میاد به اینا بگی هوو؟ بیا خانوم بیا ببین چقدر ناز و دلبرن درست عین خودت، با تر شدن پیشونیم از خاطراتم جدا میشم، بارون گرفته میبینین بعد محمد هممون خشک شدیم، نگاه کنین آسمون هم داره به حالمون گریه میکنه :"))
قسمت ششم- باید سر و سامونی به خونه میدادم باید روح رفته‌ی خونه رو برمیگردوندم تا شب کل پذیرایی و آشپزخونه رو مرتب و آماده میکنم میمونه اتاق‌ها، اتاقِ خودمون و اتاقِ کارِ تو. با همه‌ی خستگی خودم رو روی تخت میندازم و با دقت اتاق رو نگاه میکنم. نه ! این اتاق رو لازم نیست دست بزنم لازم نیست چیزی رو بشورم میترسم عطرت از اتاق پر بکشه:) بارون اوج گرفته دستم رو دراز میکنم و قاب عکست رو از روی پاتختی برمیدارم آخ از چشمات که حتی از توی عکس هم دلبری میکنن برام، بارون شدید شده قطره‌های بارون محکم به پنجره میخورن و منو توی خاطرات غرق میکنن -فلش‌بک- -محمد: عطیه ندو زشته تو خیابون، دخترِ خوب یه دقیقه صبرر کن چرا انقدر تند تند راه میری خب؟ -عطیه: داره بارون میگیره محممد آسمون رو نگاه، بدووو زیر بارون میمونیم خیس میشیماااا -محمد: بارون که خیلی قشنگه، چه مشکلی با بارون داری آخههه؟ -عطیه: با این همه خرید زیر بارون بمونیم که هم خودمون نابود میشیم هم خریدا؛ چرا انقدر ماشین رو دورر پارک کردی آخهه؟ -محمد: دم عیده خیابونا شلوغه اونم اینجا که پره مرکز خریده پارکینگا هم پرر بود خب چیکار میکردم؟ -عطیه: خیله خب بدو بیا دیگه آقاا -محمد: اومدم بانوو ،اونم ماشین سوار شو -عطیه: وای محمد چقدر سررده بخاری رو روشن کن سریع تر هم راه بیوفت زودتر برسیم خونه . . -محمد: چششم خانومم چشم *صدای حرکت ماشین و بارون -عطیه: واا چرا وایسادی محمد؟ عه چرا ماشین رو خاموش کردیی؟ -محمد: حیف نیست بارون به این قشنگی رو ول کنیمم بریم تو خونه؟ ببین این پارکِ خلوته پیاده شو یکم قدم بزنیم. -عطیه: یعنی واقعااا دیوانه‌اییی من موندم باا کدوم عقلل عاشق جنابعالی شدم آخه -محمد: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیدد سرکار خانووم، پیاده شو -عطیه: ولی محمدد میگم تو این باررون قدم زدن کیف نمیده باید دویدد =) -محمد: بیا خانومو ببینش بعد به منن میگه دیوونه تو وضعت از من خراب تره که -عطیه: دیوانه چوو دیوانه ببیند خوشش آید جنابب -محمد: حالا حرف خودمو به خودم برمیگردونی شیطوون؟ -عطیه: اهممم. طبق یه قانون توی جامعه شناسی هر کنشی یه واکنشی داره آقاا -محمد: آخخ از دست شماا خانومِ روانشناسِ منن، بیا مسابقه بدیمم تاا اون صندلیه -عطیه: اومممم باشهه، جایزه چی باشه فقط؟ -محمد: هررچی شما بخوای، آماده باش یکک، دوو، سههه . . . -عطیه: -با نفس‌نفس- این ناجوانمرردانه بوود توو آمادگی جسمانیت خیلیی بالا بود، برای شرایط سخت هم آموزش دیده بودیی -محمد: -با نفس‌نفس- عع خب چیکارر کنم، بهونه نیارر دیگه شیطونک باختی و بایدد جایزه‌ی منو بدی -عطیه: خیلیی خبب حالا چی میخوایی؟ -محمد: همون چیزی که وقتی دلم از دنیا پره بهم هدیه میدی، پناهگاهِ دلم، بغلتوو :))) محکمم بین بازوهات فشارم دادی و چه چیزی دلبرتر از آغوش تو اونم زیر باررون..... ببین محمدم، ببینن دوباره نزدیک عیده، دوباره بارونه ولی این دفعه به جای خودت قابِ عکست رو توی بغلم فشار میدم. کجایی جانِ من؟ کجایی؟
اینا قرار بود باشن :)😂
اینجارو می‌بینم بغضم می‌گیره
زار بزنین اصن اوکیه