قسمت ششم-
باید سر و سامونی به خونه میدادم باید روح رفتهی خونه رو برمیگردوندم تا شب کل پذیرایی و آشپزخونه رو مرتب و آماده میکنم میمونه اتاقها، اتاقِ خودمون و اتاقِ کارِ تو. با همهی خستگی خودم رو روی تخت میندازم و با دقت اتاق رو نگاه میکنم. نه ! این اتاق رو لازم نیست دست بزنم لازم نیست چیزی رو بشورم میترسم عطرت از اتاق پر بکشه:)
بارون اوج گرفته دستم رو دراز میکنم و قاب عکست رو از روی پاتختی برمیدارم
آخ از چشمات که حتی از توی عکس هم دلبری میکنن برام، بارون شدید شده قطرههای بارون محکم به پنجره میخورن و منو توی خاطرات غرق میکنن
-فلشبک-
-محمد: عطیه ندو زشته تو خیابون، دخترِ خوب یه دقیقه صبرر کن چرا انقدر تند تند راه میری خب؟
-عطیه: داره بارون میگیره محممد آسمون رو نگاه، بدووو زیر بارون میمونیم خیس میشیماااا
-محمد: بارون که خیلی قشنگه، چه مشکلی با بارون داری آخههه؟
-عطیه: با این همه خرید زیر بارون بمونیم که هم خودمون نابود میشیم هم خریدا؛ چرا انقدر ماشین رو دورر پارک کردی آخهه؟
-محمد: دم عیده خیابونا شلوغه اونم اینجا که پره مرکز خریده پارکینگا هم پرر بود خب چیکار میکردم؟
-عطیه: خیله خب بدو بیا دیگه آقاا
-محمد: اومدم بانوو ،اونم ماشین سوار شو
-عطیه: وای محمد چقدر سررده بخاری رو روشن کن سریع تر هم راه بیوفت زودتر برسیم خونه . .
-محمد: چششم خانومم چشم
*صدای حرکت ماشین و بارون
-عطیه: واا چرا وایسادی محمد؟ عه چرا ماشین رو خاموش کردیی؟
-محمد: حیف نیست بارون به این قشنگی رو ول کنیمم بریم تو خونه؟ ببین این پارکِ خلوته پیاده شو یکم قدم بزنیم.
-عطیه: یعنی واقعااا دیوانهاییی من موندم باا کدوم عقلل عاشق جنابعالی شدم آخه
-محمد: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیدد سرکار خانووم، پیاده شو
-عطیه: ولی محمدد میگم تو این باررون قدم زدن کیف نمیده باید دویدد =)
-محمد: بیا خانومو ببینش بعد به منن میگه دیوونه تو وضعت از من خراب تره که
-عطیه: دیوانه چوو دیوانه ببیند خوشش آید جنابب
-محمد: حالا حرف خودمو به خودم برمیگردونی شیطوون؟
-عطیه: اهممم. طبق یه قانون توی جامعه شناسی هر کنشی یه واکنشی داره آقاا
-محمد: آخخ از دست شماا خانومِ روانشناسِ منن، بیا مسابقه بدیمم تاا اون صندلیه
-عطیه: اومممم باشهه، جایزه چی باشه فقط؟
-محمد: هررچی شما بخوای، آماده باش یکک، دوو، سههه . . .
-عطیه: -با نفسنفس- این ناجوانمرردانه بوود توو آمادگی جسمانیت خیلیی بالا بود، برای شرایط سخت هم آموزش دیده بودیی
-محمد: -با نفسنفس- عع خب چیکارر کنم، بهونه نیارر دیگه شیطونک باختی و بایدد جایزهی منو بدی
-عطیه: خیلیی خبب حالا چی میخوایی؟
-محمد: همون چیزی که وقتی دلم از دنیا پره بهم هدیه میدی، پناهگاهِ دلم، بغلتوو :)))
محکمم بین بازوهات فشارم دادی و چه چیزی دلبرتر از آغوش تو اونم زیر باررون.....
ببین محمدم، ببینن دوباره نزدیک عیده، دوباره بارونه ولی این دفعه به جای خودت قابِ عکست رو توی بغلم فشار میدم. کجایی جانِ من؟ کجایی؟