#طهورا👫
#قسمت_اول
حورا خانم عجله کن دیر شد ؟
باشه الان ؟
به سمت کشو رفتم کمی آن را جلو کشیدم ، چند شال را عقب و جلو کردم در آخر شال رنگ مغز پسته را انتخاب کردم
طرح لبنانی بستم ؛ به سمت آقا طاها رفتم چطور شد خوب هست ؟
آره عالیه عزیزم
اجازه می فرمائید برویم دیر شد خانم
چادرم در پله ها سر کردم و از خانه خارج شدیم تا سر خیابان پیاده رفتیم بعد طاها دستش را بلند کرد تا تاکسی بگیرد.
پنج دقیقه بعد سوار تاکسی شدیم .
هر دو در صندلی عقب نیشتم درست شانه به شانه هم طاها دستش دورم حلقه کرد. بعد با لبخندی گفت دعا امروز مجوز بگیریم
سری تکان دادم انشاءالله
بیست دقیقه بعد ...
ماشین جلوی ساختمان شورای فرهنگی توقف کرد ، هر دو پیاده شدیم ، وارد ساختمان شدیم فضای ساختمان متشکل بود از چند طبقه با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم بعد از گذر از چند اتاق به سمت راهروی دست چپ رفتیم ،در اتاق چند نفر دیگر بودند.
من بیرون اتاق منتظر آقامون شدم.
طاها بعد ده دقیقه معطلی تا امضا را بگیرد در حالی که با پرونده ی سبز رنگ با لب هایی که لبخند روی آن بود بیرون آمد گفت : مجوز گرفتم
با خوشخالی گفتم این که عالیه
هر دو به سمت آسانسور رفتیم در حالی که در دل هایمان جشنی بزرگ برپا بود ؛ از ساختمان خارج شدیم .
نگاهی به طاها کردم الان باید چه کنیم ؟
شما فعلا یک شیرنی درست و حسابی پیش بنده دارید.
بی خیال آقا
نه اصلا اول شیرینی ☺️
در حالی که می خندیدیم به سمت خیابان رفتیم .
نویسنده :تمنا ❤️💐