چندی پیش، در شاهرودِ پر ستاره، روز و شبی بر خوانِ منوّر یکی از یارانِ راه خوشه‌چین بودم. مجالی دست داد و یارِ بی‌قرارْ منِ ناخوش و ناچیز را به بارگاه شیخ ابوالحسن خرقانی و بایزید بسطامی رساند. اوقات خوشی بود. بایزید بسطامی همو که عطّار نیشابوری در وصفش گفت: پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت. ما طفلانِ کوچه پس کوچه‌های غفلت و مرگ چه می‌دانیم که چه رودی و چه رازی در واژهٔ «پیوسته» جاریست! هرچه هست در آن واژه پنهان است و گرنه هر بی سر و پایی چون مؤیدی راه مجاهدهٔ نافرجام و مشاهدهٔ ناتمام را از بر است. بگذار بگذرم... در بارگاه بایزید، بنایی دیدم که آجرهای کهنه و مبنایی تازه داشت (تصویر بالا مربوط به قدمگاه و آرامگاه اوست). کهنگی آجرها به کهنگی شراب می‌مانست که هرچه کهن‌تر خوش‌تر و گواراتر. پیش از آنکه مؤذّن قیام کند و اذان سر دهد، صدای الله اکبر از هر آجر و کتیبه به گوشِ جان می‌رسید. نمی‌دانم که ابوسعید ابوالخیر چه در قامت بایزید می‌دید که می‌فرمود: هژده هزار عالم از بایزید پر می‌بینم و بایزید در میانه نبینم... بارگاه ابوالحسن خرقانی نیز جهان دیگری بود. سراپا یاد بود و برگ و آب. در مقبره‌اش جمله‌ای منصوب بود منسوب به او که: هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛ چه آنکس که به درگاه خدا به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد. این جهان‌بینیِ ژرف امروزه چه کیمیایی است! هر که اینگونه بیندیشد، یک گام یا شاید هزار گام به ذات الهی خویش نزدیک شده است. امید که روزی ذات بی‌مقدارِ من و ما برخیزد و ذات او بر کرسی نشیند.