محــــــــــــــــــــــــــــــــرّم: صبح بود و سیبِ سرخِ زندگی در بیابانِ جهان بَر داده بود سیب بود و کعبه‌ای در سینه داشت دور گلبرگش پر از سجّاده بود عطر پر نورش هوا را تازه کرد عقل انسان از شمیمش مست بود نور سبزش تا خدایِ نور رفت هر چه بالا در کنارش پست بود ظهر بود و ناگهان پیدا شدند کودکانِ جاهلی با تیر و سنگ سیب خونین روی خاک افتاد و آه لاله روئید از مزارش رنگ رنگ تا زمانِ انتقامِ سیب سرخ ابرها و چشم‌هامان اشکبار خستگانِ شامِ تاریکیم ما صبح روز بعد را چشم‌انتظار