مبیّنات
#آهو #قسمت_دوم او با کمری خموده، در حالی که پوزخندِ احمد از جلویِ چشمانش کنار نمی رفت؛ واردِ حجره ش
♡﷽♡ چشمانِ حشمت خان از بهت، به اندازه ٔ دو سکه ٔ شاهی در آمد و تقریبا فریاد زد: "پنج تومن؟ چه خبره؟ مگه چند وقته مال یات ندادم؟" ماموران همگی پوزخندی زدند و یکی از آنان نیش زد: «نمیدونم واال، بچه ها آقا می پرسه چند وقته؟ » همه به قهقهه خندیدند و یکی از آن ها در ادامه سخنِ دیگری گفت: «حشمت، برو یکی دیگه رو سیا کن؛ الان هشت ماهِ آزگاره ما رو کردی دلقک دربار واستادی هرهر به ریشمون می خندی. انتخاب کن؛ یا می ری هلف دونی یا مالیاتت رو میدی؛ شنفتی؟» حشمت خان که از تمسخر آنان به ستوه آمده بود و از طرفی دیگر از سیاه چاله رفتن می‌ترسید دست در صندوقش کرد و با خساستِ تمام، پنجاه قِران در آورد و به سر دسته ماموران داد و گفت: تومن ندارم؛ فقط همیناس، حالام بفرمایید شما رو به خیر و ما رو به سلامت. سپس با چهره ای گلگلون از جلوی ماموران گذشت و از محوطه ٔ کاروانسرا خارج شد. اصفهان پر از ازدحام بازاریان و رعایا بود؛ آسمان پس از باران تند دیروز، در هنگام غروب امروز رنگ آبیِ لطیفی به خود گرفته بود و کبوتران با رقصِ پروازشان در ابر و باد تماشاچی می طلبیدند. کریستوف همراه با سباستین دوست چاقِ بانمکش در بازار قیصریه مشغول گشت و گذار بود. کریستوف دوربین عکاسی اش را محکم و با شوق در دست داشت و با حیرت و لبی سرشار از لبخند، با ذهنی که در حال تراوشِ تاریخ و هنر بود از حجره های کوزه گری، قالی های نفیس، سقف های گنبدی شکل و کودکانی که از زیر دست و پای مردم سُر خورده و می دویدند عکس برداری می کرد. سباستین چمدان قهوه ای رنگش را در دست جابجا کرد و در حالی که با کفِ دست، عرق نشسته بر پیشانی اش را می گرفت، روبه کریستوف کرد و با همان غرغر های مختص به خودش گفت: محض رضای خدا بیا گورمون و از این جا گم کنیم؛ احساس می کنم دارن اعضایِ بدنم رو از هم دیگه جدا می کنن. کریستوف دوربینش را پایین آورد؛ باشور و هیجان به سمت سباستینِ اخمو و همیشه خسته بازگشت و گفت: «حیف نیست از این بنایِ شگفت انگیز، دست بکشیم و بریم؟ ببین؛ انگار همۀ دنیا رو جمع کردن تو شهرِ اصفهان، هیچ کجای دنیا این طورگچ بری ها و لُعاب زنی ها ی زیبایی رو ندیدم.» سباستین لب های نازکش را به سویی کج کرد و با لحنی که انگار قصد مسخره کردنش را داشته باشد گفت: تو رو با همین گچ بری ها و لعاب زنی های زیبا تنها میذارم؛ امیدوارم مسیح تورو یه جایی تو کتاب تاریخ بچسبونه تا دیگه از این آثار جدا نشی.» کریستوف با بیخیالی، دستش را در هوا تکان داد: «بیخیال پسر، تو هیچ وقت ارزش زمان و مکان رو درک نمی کنی! زمان، نشون دهندۀ عبرته و مکان، پیشرفت. این بناها روح دارن.» سباستین کلافه گفت: خیلی خوب کریس...بهتره بذاری این روح ها در آرامش باشن؛ هوم؟ لطفاً بریم استراحت کنیم. من واقعاً خستم. کریستوف با تردید، نگاهی حسرت بار به اطرافش انداخت که سباستین متوجه ٔ نگاهش شد و دست او را گرفت و کشید و غرغرهایش را یک ضرب به گوش های کریستوف خواند: نمی دونم چرا باهات به ایران اومدم؛ فکر کردم قراره خوش بگذرونیم؛ اما تو تقریباً دو هفته ٔ تمامه که منو از این شهر به اون شهر می بری و متوجه نگاه های عجیب مردم این جا نمیشی. «کریستوف، درحالی که هم قدم سباستین شده بود؛ گفت: من زبون اون ها رو بلدم اونا چیز بدی راجع به ما نمی گن؛ فقط از لباس پوشیدن و طرز گویشمون تعجب می کنن؛ همین. سباستین ترجیح داد سکوت اختیار کند؛ هرچه می گفت؛ کریستوف جوابی منطقی برایش در نظر داشت تا دهانش را ببندد. در بَدو خروج، نگاه کریستوف محوِ بنای مسجدِ سلطانی و گنبد هایِ کنده کاری شده اش شد. در این دو روز مستقر شدنش در ٔ اصفهان این شهر برایش قلب دنیا بود؛ هر اثری را با نگاهش می بلعید و با زبانش می ستود؛ کاری که اکثر جهانگردانِ تشنه دانستنی چون او انجام می دادند. اما نمی دانست در همین شهر گوهر با ارزشی به دست خواهد آورد و از دستش خواهد داد. پس از کمی سکوت که بین آن دو برقرار شده بود؛ سباستین با اعتراض دهان باز کرد: «کریس! بیا بریم یکی رو پیدا کنیم که مارو به یک کاروانسرا برسونه؛ دارم از شدتِ خستگی بیهوش می شم.» سباستین نگاهش را در جستجوی یک سواره به اطراف گرداند و کمی دورتر از بازار، زیر درخت چنار، یک قاطرچی را یافت که زیر آن نشسته به چرت عمیقی فرو رفته بود؛ قاطرش را نیز به همان درخت بسته بود. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912