eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: زنی ست شاید همسن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می گویم: نه! زن سرش را تکان میدهد: آهان... آخه خیلی وقته اینجایید. چهره تونم شبیهشه. گفتم شاید نسبتی داشته باشید. التماس دعا. و می رود. راستی من و تو چه نسبتی داریم باهم؟ کجای من شبیه تو است زهره؟ اصلا این قیاس مع الفارغ است. خاکی را چه به افلاکی؟ جوابم را ندادی زهره... چکار کنم؟ بروم یا بمانم؟ حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کرده اند. باران کم جانی می بارد. در آسمان به دنبال رنگین کمان می گردم. عزیز همیشه می گفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگین کمان بگردی. همیشه باهم رنگین کمان را پیدا می کردیم. خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز می کند. الان ابرهای درهم تنیده ابهام در ذهنم از هم باز شده اند. می دانم باید چکار کنم. دست می کشم به عکس زهره: باشه. می رم. تو هم برام دعا کن. نمیدانم ساعت چند است. راه می افتم به سمت خانه و غروب می رسم. کسی خانه نیست. تقریبا مثل همیشه. کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند که می رفتم خانه شان. خانه ما با اینکه دقیقا کنار خانه عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور... بیشتر شبیه خوابگاه است. جایی که ساکنانش هرشب خسته از کار روزانه، می آیند و چیزی می خورند و به اتاقشان می خزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانواده مان گرم تر می شد. حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کل کل می کردیم، می گفتیم و می خندیدیم و خانه را روی سرمان می گذاشتیم. باهم غذا درست می کردیم، درس می خواندیم... اینطوری وقت هایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت. اما مادر هیچوقت دلش بچه دوم نخواست. پدر هم. وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری. البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم. مادر اوایل نوزادی ام بیمار شد و مدتی را زندایی ام به من شیر داد و دوتا خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم. بهتر از هیچ است. مادر هم می توانست با همین جمله که: «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غرزدنم پایان دهد. چادر خیسم را می تکانم و روی بند می گذارم. چراغ ها را روشن می کنم. تلوزیون را هم. اینطوری یک سر و صدایی در خانه هست. چقدر گرسنه ام! ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زده ام و غروب آمده ام خانه. در یخچال دنبال چیزی می گردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده. با ماکروفر گرمش می کنم. کاش مادر خانه می ماند... با یادآوری مادر آه می کشم. می نشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را می گذارم روی میز. زیر لب می گویم: داری چکار می کنی مامان؟ زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت همه چیز طبق روال پیش می رفت. اما حالا فهمیده ام هیچ چیز این زندگی عادی نیست و همه اینها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتی ست که کمابیش فهمیده ام به دست مادر، آتشی افتاده وسط زندگیمان. نمیدانم پدر چرا تا الان متوجه نشده... دلم برای کودکی ام تنگ می شود. برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگی ام. صدای بوق ماکروفر باعث می شود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را بر میدارم و درحالی که اخبار تلوزیون را دنبال می کنم، سعی میکنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این که مزه غذا چه باشد در خانه ما مهم نیست. فقط باید سیر شد. ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمی فهمم. حتی نمی فهمم غذایم کی تمام شد. هروقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می شود، می روم سراغ آلبوم هایمان. انقدر همه را نگاه کرده ام که ترتیب همه عکس ها را حفظم. می روم سراغ کمد مامان و ساک پر از آلبوم را برمیدارم. می نشینم وسط اتاقم و کف زمین پهنشان می کنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع می کنم. عکس های بچگی شان؛ بچگی عمه ها و عموها. بعد عکس مدرسه شان... هرچه جلوتر می روم عکس ها رنگی تر می شوند. عکس های عمو صادق در لبنان، عکس های جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش. عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود. عزیز می گفت از اواخر دبیرستانش رفت جبهه، اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد. اما خیلی زود دوباره عکس ها جبهه ای می شوند. برای امتحان ها می آمد اصفهان... ⚠️ ... 🖊 https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
#نارینه •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• ساعت ۱۲ شب بود که به خانه رسیدم. با صدای باز شدن در، مادر که روی کاناپه دراز کشیده بود سرش را بالا آورد و با دیدن من فوری نشست. نگاهی به ساعت انداخت. _ چرا این قدر دیر کردی؟ پدر از از راهرو وارد هال شد و گفت: خوب بیا اینم فرهاد، بلند شو بیا بگیر بخواب. مرا مخاطب قرار داد و گفت: تو که میدونی تا تو بری و برگردی حال مادرت چی میشه. یکم زودتر بیا خونه. پوفی کشیدم و بدون توجه به آن دو وارد اتاق شدم. در را هم قفل کردم.سویشرتم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم. امشب حالم کمی بهتر شده بود. ناگفته نماند این حال شاید از حضور حمید بود. امشب وقتی از موتور فواد پایین آمدم. محسن و کیوان را دیدم که گوشه ی پارک نشسته بودند. کنارشان هم پسری موجه با ماسکی بر صورت. فواد دستش را بالا آورد و شروع کردن با انگشت شمردن محسن، کیوان، فرهاد، ایشون هم که حمید اقا اینهم که گل سر سبدتون آقا فؤاد. ای بابا باز که همتون هستین ، هیچ کدومتون نمردین ، سعادت نداریم یه حلوا بخوریم محسن با بی حالی گفت: ها چیه منتظری یکی کم بشه؟ جلوتر رفتم و با یکی یکی بچه ها دست دادم. کیوان دستش را بالا گرفت و گفت: ولمون کن تو رو خدا، مامان من حلواش حرف نداره یه بار بیا بهت حلوا بدیم بخور تا بترکی.والا فواد چهار زانو روی زیر انداز نشست. ببین کیوان مگه قرار نبود بساط منقل بیاری که ... با دیدن حمید گفت: اه اه ببخشید من از حضور شما عذرخواهی میکنم. منظورم از منقل خدایی سیخ و سنگ و این چیزها نیست ها . سرم را پایین انداختم. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. فواد با این حالش هیچ وقت روحیه ی شوخ طبعی اش را ترک نمیکرد. اصلا اگر او نبود نمیدانم چطور ما طاقت میاوردیم. عضو جدید گروه ماسکش را پایین داد و گفت: نه داداش راحت باش. حالا سیخش هم خواستی من میارم. فواد و محسن و کیوان با تعجب حمید را نگاه کردند. محسن گفت: حمید آقا بهت نمیاد. حمید سرش را زیر انداخت و با لبخندی ملیح گفت: حالا کاری نداره یه سیخ بیارید چند تا سیب زمینی هم میذاریم زیر منقل دیگه خیلی عالیه میشه. فواد محکم به پایش زد و گفت: ای ای هرچی به این کیوان چهاردرصدی گفتم سیب زمینی یادت نره. الان کو؟ کجاست؟ ما رو مَچل خودت کردی با اون سر کچلت. کیوان لبخند نیمه جانی زد و گفت: پر مو برو از ماشین بردار. فواد کلاهش را از سرش برداشت و گفت: سر من حداقل از مال تو موهاش بیشتره. من مانده بودم و وسط این دوتا خُل و چِل. محسن گفت: حالا بخاطر چهارتا تار توی سرت کلاس میذاری؟ بیا برو که قرص هامو ردیف میکنم هیچکدومتون به پای من نمیرسید. حمید که حالا ماسکش را پایین داده بود گفت: نه بابا به قرص یه دستگاه هوا هم اضافه کنید. با بیحالی گفتم: اومدید اینجا داشته هاتون رو رو کنید؟یکی از یکی خراب تر. به چه امیدی ما زنده ایم آخه؟ همه سکوت کرده بودند. حمید از جایش بلند شد و از توی کیفش بسته ای بیرون آورد. به تنه ی درختی وصل کرد و گفت: بلند شید بیاید دارت بازی. هرکدام از بچه ها شروع کردند به نشانه گرفتن. حمید در حالی که انگشتانش را پشت کمرش در هم قفل کرده بود گفت: فکر کنید ناامیدی اون وسط سیبل هست و میخواید اونو بزنید. قشنگ نشونه بگیرید بزنید به هدف. اولش بچه ها اخ و توخ کردند اما بعد بازی جالب شد. برای من هم که عقب ایستاده بودم جالب آمد. _شما چرا نمیای بزنی؟ فواد به طرف حمید چرخید و گفت: این محتضره . بین دنیا و اخرت گرفتاره برای همین نمیتونه کاری کنه. نگاه چپ چپی به او انداختم و یکی از مهره های دارت را از دست حمید گرفتم. _این ها همش تلقینه. والا خودمون میدونیم که هیچ امیدی نیست. وقتی دکترها جوابمون کردن دیگه چه امیدی؟ یکی از مهره ها را پرت کردم که با فاصله ی خیلی زیاد با سیبل وسط به صفحه ی دارت اصابت کرد. فواد گفت: نه کار تو از امیدواری که هیچ از مردن هم گذشته. این بار نوبت حمید بود. عقب ایستاد با تمرکز تمام مهره را پرت کرد. دقیقا به وسط خورد. برای چند لحظه ای همه مات شدند. اما بعد برگشت و گفت: نتیجه ی تمرینهک با تمرین کردن خیلی چیزها حل میشه. کیوان گفت: من که فعلا متنبه شدم دارم نمازهای قضامو میخونم. چهارسال از سن تکلیف رو نخوندم. چقدرم زیاده هرکاری میکنم تموم نمیشه. محسن گفت: روزه هات چی؟ کیوان گفت: روزه رو که نمیتونم بگیرم با این داروها؟ محسن سری تکان داد و گفت: آره نمیشه منم همین طور. میگم اون دنیا یعنی به ما سخت میگیرن؟ حالم از این بحث به هم میخورد. تمام محتویات معده ام بالا میامد. نمی خواستم هن هن خستگی راه نیمه رفته ام را رنجموره کنم. 👇👇👇👇
مبیّنات
#آهو #قسمت_دوم او با کمری خموده، در حالی که پوزخندِ احمد از جلویِ چشمانش کنار نمی رفت؛ واردِ حجره ش
♡﷽♡ چشمانِ حشمت خان از بهت، به اندازه ٔ دو سکه ٔ شاهی در آمد و تقریبا فریاد زد: "پنج تومن؟ چه خبره؟ مگه چند وقته مال یات ندادم؟" ماموران همگی پوزخندی زدند و یکی از آنان نیش زد: «نمیدونم واال، بچه ها آقا می پرسه چند وقته؟ » همه به قهقهه خندیدند و یکی از آن ها در ادامه سخنِ دیگری گفت: «حشمت، برو یکی دیگه رو سیا کن؛ الان هشت ماهِ آزگاره ما رو کردی دلقک دربار واستادی هرهر به ریشمون می خندی. انتخاب کن؛ یا می ری هلف دونی یا مالیاتت رو میدی؛ شنفتی؟» حشمت خان که از تمسخر آنان به ستوه آمده بود و از طرفی دیگر از سیاه چاله رفتن می‌ترسید دست در صندوقش کرد و با خساستِ تمام، پنجاه قِران در آورد و به سر دسته ماموران داد و گفت: تومن ندارم؛ فقط همیناس، حالام بفرمایید شما رو به خیر و ما رو به سلامت. سپس با چهره ای گلگلون از جلوی ماموران گذشت و از محوطه ٔ کاروانسرا خارج شد. اصفهان پر از ازدحام بازاریان و رعایا بود؛ آسمان پس از باران تند دیروز، در هنگام غروب امروز رنگ آبیِ لطیفی به خود گرفته بود و کبوتران با رقصِ پروازشان در ابر و باد تماشاچی می طلبیدند. کریستوف همراه با سباستین دوست چاقِ بانمکش در بازار قیصریه مشغول گشت و گذار بود. کریستوف دوربین عکاسی اش را محکم و با شوق در دست داشت و با حیرت و لبی سرشار از لبخند، با ذهنی که در حال تراوشِ تاریخ و هنر بود از حجره های کوزه گری، قالی های نفیس، سقف های گنبدی شکل و کودکانی که از زیر دست و پای مردم سُر خورده و می دویدند عکس برداری می کرد. سباستین چمدان قهوه ای رنگش را در دست جابجا کرد و در حالی که با کفِ دست، عرق نشسته بر پیشانی اش را می گرفت، روبه کریستوف کرد و با همان غرغر های مختص به خودش گفت: محض رضای خدا بیا گورمون و از این جا گم کنیم؛ احساس می کنم دارن اعضایِ بدنم رو از هم دیگه جدا می کنن. کریستوف دوربینش را پایین آورد؛ باشور و هیجان به سمت سباستینِ اخمو و همیشه خسته بازگشت و گفت: «حیف نیست از این بنایِ شگفت انگیز، دست بکشیم و بریم؟ ببین؛ انگار همۀ دنیا رو جمع کردن تو شهرِ اصفهان، هیچ کجای دنیا این طورگچ بری ها و لُعاب زنی ها ی زیبایی رو ندیدم.» سباستین لب های نازکش را به سویی کج کرد و با لحنی که انگار قصد مسخره کردنش را داشته باشد گفت: تو رو با همین گچ بری ها و لعاب زنی های زیبا تنها میذارم؛ امیدوارم مسیح تورو یه جایی تو کتاب تاریخ بچسبونه تا دیگه از این آثار جدا نشی.» کریستوف با بیخیالی، دستش را در هوا تکان داد: «بیخیال پسر، تو هیچ وقت ارزش زمان و مکان رو درک نمی کنی! زمان، نشون دهندۀ عبرته و مکان، پیشرفت. این بناها روح دارن.» سباستین کلافه گفت: خیلی خوب کریس...بهتره بذاری این روح ها در آرامش باشن؛ هوم؟ لطفاً بریم استراحت کنیم. من واقعاً خستم. کریستوف با تردید، نگاهی حسرت بار به اطرافش انداخت که سباستین متوجه ٔ نگاهش شد و دست او را گرفت و کشید و غرغرهایش را یک ضرب به گوش های کریستوف خواند: نمی دونم چرا باهات به ایران اومدم؛ فکر کردم قراره خوش بگذرونیم؛ اما تو تقریباً دو هفته ٔ تمامه که منو از این شهر به اون شهر می بری و متوجه نگاه های عجیب مردم این جا نمیشی. «کریستوف، درحالی که هم قدم سباستین شده بود؛ گفت: من زبون اون ها رو بلدم اونا چیز بدی راجع به ما نمی گن؛ فقط از لباس پوشیدن و طرز گویشمون تعجب می کنن؛ همین. سباستین ترجیح داد سکوت اختیار کند؛ هرچه می گفت؛ کریستوف جوابی منطقی برایش در نظر داشت تا دهانش را ببندد. در بَدو خروج، نگاه کریستوف محوِ بنای مسجدِ سلطانی و گنبد هایِ کنده کاری شده اش شد. در این دو روز مستقر شدنش در ٔ اصفهان این شهر برایش قلب دنیا بود؛ هر اثری را با نگاهش می بلعید و با زبانش می ستود؛ کاری که اکثر جهانگردانِ تشنه دانستنی چون او انجام می دادند. اما نمی دانست در همین شهر گوهر با ارزشی به دست خواهد آورد و از دستش خواهد داد. پس از کمی سکوت که بین آن دو برقرار شده بود؛ سباستین با اعتراض دهان باز کرد: «کریس! بیا بریم یکی رو پیدا کنیم که مارو به یک کاروانسرا برسونه؛ دارم از شدتِ خستگی بیهوش می شم.» سباستین نگاهش را در جستجوی یک سواره به اطراف گرداند و کمی دورتر از بازار، زیر درخت چنار، یک قاطرچی را یافت که زیر آن نشسته به چرت عمیقی فرو رفته بود؛ قاطرش را نیز به همان درخت بسته بود. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912