شب هفتم محرم لبخند بزن کودک من تا نگویند این طفلک شیرخوار را چه معرکه‌ای چنین؟ عصاره‌ی وجودم، تمام امیدم، کودک شیرینم حالا که به دیدار معشوق عازمی لبخند بزن و لبخند شیرینت را به آستان حضرت دوست اهدا کن؛ لبخند بزن و اوج حماسه و ایثار حسین را به جهانیان نشان بده. بند‌بند وجودم تو را می‌خواند و دلم برای در‌آغوش کشیدنت پر‌پر می‌زند اما تو نیز برای رفتن عجله داری دست‌و‌پا می‌زنی و‌ می‌خواهی به‌سوی معرکه پرواز کنی گویا در هراسی مبادا از خیل عشاق جا بمانی. اسماعیل من حالا که روانه قربانگاهی بگذار ببویم و ببوسمت؛ بگذار با تمام وجودم تو را بدرقه کنم. برو مادر با لبخند برو. می‌دانم که عاشقانه می‌روی؛ مردانه و غیرتمند مثل زهرا، مثل علی. برو سفرت به خیر. دوست عزیزمان سرکار خانم