eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• السلام علی نور الله فی ظلمات الارض شب وجودم را فراگرفته، سیاهی احاطه‌ام کرده است،سرد و تاریک؛ گوش‌هایم از ازدحام سردرگمی‌ها خسته شده‌، چشم‌هایم به تاریکی عادت کرده‌اند؛ لبریزم از دل‌مشغولی‌های ساختگی و روزمرگی‌های پوچ، لبریز از اضطراب تاریکی؛ خسته ام از این خمودگی از این سکون؛ نگاهم تشنه نور است و در عطش روشنایی ذهنم را می‌کاود و تنها کورسویی می‌یابد به نام انتظار که آرام‌آرام رو به زوال است. تاریکی و یاس از هر سو به قلبم هجوم می آورد تا سوسوی امیدم را خاموش کند؛ آری اینک مصافی سخت پیش روی من است؛ زیراکه ظلمت با تمام قوا درپی نابودی گوهر شب چراغ من است؛ منتظر نور ماندن تنها انگیزه من برای ایستادگی در برابر تاریکی است. آری من منتظرم، منتظر نور، منتظر دمیدن صبح، و این انتظار تنها سرمایه من در این تاریکی است؛ باید آن را چون گوهری درخشان حفظ کنم تا صبح را به من نشان دهد صبحی که رویای من است . من از خالق صبح با تمام وجود صبح را طلب می کنم تا قلبم را از تاریکی برهاند و به روشنی پیوند دهد: الیس الصبح بقریب؟؟؟ آیا صبح نزدیک نیست؟؟؟؟ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
به نام او مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته همچون وزش نسیم صبحگاهی جان را تازه می‌کند؛ سال‌هاست که قلم را کنار گذاشته‌ام و دل به نوشتن وقایع روزگار نمی‌دهم اما کتاب‌تکانی امروز و پیدا کردن یک روز‌نوشته قدیمی باعث شد تا باز دست به قلم ببرم و خاطرات آن روزها را بازنویسی کنم: " روزهای پرالتهابی را می‌گذرانیم؛ نوسانات پر افت و خیز بازار سکه و ارز از سویی و اتفاقات مرموز گوشه‌گوشه کشور از سوی دیگر تابستان داغی را رقم زده است؛ از هیجان گرمای تابستان ۹۹ که بگذریم، جهان بعد از گذشت چندین ماه همچنان میزبان مهمان‌ناخوانده ی نامهربانی است که وحشتش زودتر از خودش دنیا را درنوردید و زمین را فتح کرد؛ هیولایی ذره‌بینی که قدم در هر سرزمینی می‌گذارد غبار مرگ می‌پراکند و آوای اندوه می‌سراید؛ پزشکان، مردم را به ماندن در خانه‌ها و شستشوی مداوم دست‌ها تشویق می‌کنند؛ روزهای سختی است؛ هر لحظه، حسرت درآغوش کشیدن و بوسیدن مادر و پدرمان بر جان‌هایمان شعله می‌زند؛ پیاده‌روی با آرامش و خرید کردن بی‌ترس و دغدغه، آرزویی دست‌نیافتنی به نظر می‌رسد؛ بیماری چنان احاطه‌مان کرده گویی هرگز دنیای بدون کرونا وجود نداشته است. امروز پسرم پرسید: مامان می‌ترسی؟ گفتم: از چه؟ از کرونا؟ سکوت کرد. گفتم: آری؛ عزیزم می‌ترسم؛ می‌ترسم درد کشیدن عزیزانم را ببینم در‌حالی‌که هیچ کاری از هیچکس برنمی‌آید؛ از مبتلا شدنم می‌ترسم؛ می‌ترسم وارد دالان مرگ شوم و ایمانم دستخوش تزلزل شود؛ اما از حقیقتی مطمئنم. پرسید: از چه؟ خندیدم و گفتم: مطمئنم این اتفاق پایان دنیا نیست؛ قرار نیست دنیا را نابود کند، بلکه این بیماری مقدمه اتفاقی بزرگ است. وقتی حالت سوالی چشمانش را دیدم با اطمینان ادامه دادم: حتی اگر من و تو نباشیم خداوند به بشریت وعده داده: روزی خواهد آمد که امام زمان ظهور می‌کند و صلح و امنیت را همه‌جا حکمفرما خواهد کرد؛ بیا دعا کنیم ما هم آن روز در کنار آقا باشیم... حتی امروز که بعد از گذشت ۲۰ سال از آن روز‌ها آن خاطره را مرور می‌کنم ترس و درد آن روزها قلبم را می‌لرزاند؛ عجب روزهایی بود... فروردین ۱۴۱۹هجری شمسی/ بیستمین سال ظهور. متنی بسیار زیبا از دوست عزیز و خوبمون •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
شب هفتم محرم لبخند بزن کودک من تا نگویند این طفلک شیرخوار را چه معرکه‌ای چنین؟ عصاره‌ی وجودم، تمام امیدم، کودک شیرینم حالا که به دیدار معشوق عازمی لبخند بزن و لبخند شیرینت را به آستان حضرت دوست اهدا کن؛ لبخند بزن و اوج حماسه و ایثار حسین را به جهانیان نشان بده. بند‌بند وجودم تو را می‌خواند و دلم برای در‌آغوش کشیدنت پر‌پر می‌زند اما تو نیز برای رفتن عجله داری دست‌و‌پا می‌زنی و‌ می‌خواهی به‌سوی معرکه پرواز کنی گویا در هراسی مبادا از خیل عشاق جا بمانی. اسماعیل من حالا که روانه قربانگاهی بگذار ببویم و ببوسمت؛ بگذار با تمام وجودم تو را بدرقه کنم. برو مادر با لبخند برو. می‌دانم که عاشقانه می‌روی؛ مردانه و غیرتمند مثل زهرا، مثل علی. برو سفرت به خیر. دوست عزیزمان سرکار خانم
هفتم محرم اشک‌هایم روی گونه‌ات می‌لغزد، تو را سخت به خود می‌فشارم، نمی‌دانم با تو وداع می‌کنم یا جان می‌دهم! پرده خیمه را کنار زده، بیرون را می‌نگرم؛ همه رفتند، "جون"، "حبیب"، " علی اکبر" و " قاسم" همه ؛ حتی عباس هم رفت و حسین هربار همین گونه آنان را بدرقه کرد: یعنی با جان، هربار همراه پرواز فدائیانش پرکشید؛ آری گاهِ هر وداع، غم میان چشمانش شعله کشید و جانش را سوزاند... اندک‌اندک زمان عشق‌بازی تو می‌شود. نوبت سربازی و جان‌فدایی تو. طفلکم با‌اینکه قلبم در سینه آرام و قرار ندارد، با‌اینکه تمام وجودم درگیر تلاطمی دردناک است، با‌اینکه رنج دوریت جانگداز است اما می‌خواهم به حسین اقتدا کنم و چون او از تمام هستی‌ام در راه معشوق بگذرم؛ تو جان منی و می‌خواهم جانم را در طبق اخلاص بگذارم و پیشگاه معبود اهدا کنم. برو سرباز دلیر من؛ برو آخرین مدافع حرم. و بعداز تو من می‌مانم و این گهواره بی‌طفل، من می‌مانم و آه سردی که از آتش سوزان عطش در آغوش کشیدنت برمی‌خیزد، من می‌مانم و دامنی که خالی‌ است اما بدان که من تمام این رنج‌ها را مشتاقانه به جان می‌خرم تا قدمی در راه عشق برداشته باشم و مثل تو سرباز ولایت شوم. خانم عزیز ❤️ •┈••✾❀🕊🖤🕊❀✾••┈•• @koocheye_khaterat •┈••✾❀🕊🖤🕊❀✾••┈••
روز هشتم محرم پدر که می‌شوی لحظه‌ها را می‌شماری تا بابا خوانده شوی و تا‌ابد تمام وجودت گوش می‌شود تا بابا صدازدن‌های فرزندت را بشنوی. پدر که می‌شوی سراپا چشم می‌شوی تا بالیدن فرزندت را ببینی و جوان که شد با هر نگاه قامت رعنایش را می‌بلعی. پدر که می‌شوی آغوشت اقیانوس می‌شود تا درد‌ها و غم‌های فرزندت را در خود حل کند... و آه و امان از لحظه‌ای که جوانی رشید قدم به‌سوی معرکه‌ای خونین می‌زند و پدر با نگاه بدرقه‌اش می‌کند. امان از لحظه‌ای که نگاه پدری چشم‌انتظار دوخته می‌شود به معرکه‌ای پر‌هیاهو که مگر خبری بشود از جوان تشنه‌لبی که دمی پیش وداع کرده است. امان از لحظه‌ای که پدر با شنیدن نغمه باباگفتن پسر بر بالین پسر فرود می‌آید و جوانش را می‌بیند که بر زمین پا می‌کشد... امان از لحظه‌ای که پدری خون از دیدگان پسر پاک می‌کند تا مگر بار دیگر نگاه شیرین پسر را نظاره کند... امان از لحظه‌ای که صدای هلهله دشمن در رثای پدری بر پسرش نمی‌گذارد آخرین واگویه‌ها شنیده شود... امان از لحظه‌ای که اقیانوس آغوش پدر نتواند تن گلگون پسر را در خود حل کند... امان از لحظه‌ای که پدر بانگ برآرد که: علی الدنیا بعدک العفا... و آه و امان از آن گاه که دریا شود بیابان از خون دیدگان پدر و ناله‌هایش به گوش آسمان برسد که: ای فرزند گران است بر من شهادت تو... امان از لحظه‌ای که پدر، پاره‌پاره‌های جسم پسر را در عبایی بپیچد تا به غنیمت ببرد از میان هیاهوی معرکه‌ای سیاه... جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم •┈••✾❀🕊🥀🕊❀✾••┈•• @koocheye_khaterat •┈••✾❀🕊🥀🕊❀✾••┈••
به بهانه ۷ صفر : بیمار و بدحال است؛ با هر نفس لخته‌های خون است که بیرون می‌ریزد؛ می‌گویند سم جگرش را سوزانده، می‌گویند این بریده‌های خون، پاره‌های جگرش است که در تشت فرو می‌افتد؛ او اما آرام است؛ به لخته‌های خون درون تشت می‌نگرد و به روزهای دور می‌اندیشد؛ آن روز که کودکی خرد بود و همپای مادر در کوچه‌ها قدم می‌زد ؛ همان روز که چادر مادرش خاکی شد؛ همان روز که مزد رسالت را با سیلی محکمی بر صورت مادرش کوبیدند؛ همان روز که کائنات لرزید از آه مادرش؛ آری همان روز بود که جگرش پاره‌پاره شد؛ از همان روز دیگر تمام لحظه‌ها زهر بود که در جانش می‌نشست؛ لحظه‌هایی که قامت خمیده مادر را می‌دید؛ لحظه‌هایی که مادرش به جای صحت از خدا طلب مرگ می‌کرد؛ لحظه‌ای که جسم بی‌جان مادرش را در آغوش کشید، لحظه‌هایی که پشت کردن‌ها و بی‌وفایی‌های امت اسلام را می‌دید؛ لحظه‌هایی که اشک‌های مردانه علی را می‌دید، لحظه‌هایی که رنج پدر و دریای صبرش را می‌دید و لحظه‌ای که خون روی سر و صورت پدر را دید؛ آری تمام این لحظه‌ها جرعه جرعه زهر بود که در کام او ریخته شده بود و دیگر چه حاجت به زهر که از پا بیاندازدش؟؟؟؟ می‌داند این تشت و این لخته‌های خون پایان رنج‌هایش است اما پایان مصیبت نیست و نگاه نگرانش را به یادگاران مادر می‌دوزد؛ خواهر و برادری که سفری دراز در پیش دارند و فردا اولین روز سفر تلخشان است؛ فردا که بنی هاشم می‌مانند و تابوتی که آماج تیرها می‌شود و جنازه‌ای که به دور از معرکه سرشار از زخم و جراحت است.... سفری پر از فراز و فرود، سفری به قاف عشق به قله‌ای به نام عاشورا.... دلنوشته ی خانم عزیز🌹❤️ •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• ملائکه " اولی اجنحه" می‌آیند، " مَثنی" و "ثلاث "؛ به خانه آمنه می‌آیند، به پابوس سرور عالمیان. ملائکه می‌آیند تا طبق‌ طبق نور پیشکش آسمان چشمانش کنند. سبقت می‌گیرند به‌سویش و از اشتیاق در می‌فشانند و گوهر؛ و آبشار برکت است که بر کویر خشک حجاز جاری می‌شود. ماه دم به دم پیشانی مهمان نورسته این خانه را می‌بوسد و ستارگان گرداگردش می‌رقصند و هلهله می‌کنند. نسیم مست و سرخوش قصه‌ای شگرف در گوش کائنات زمزمه می‌کند: در شبی تاریک بداء حاصل شد و خورشید از اتاق خاموش آمنه طلوع کرد. آسمان لب به ستایشش می‌گشاید و زمین بر این موهبت الهی سر به سجده می‌ساید و چه افتخاری بالاتر که فرش قدوم سید الرسل گردیده است. محمد چشم می‌گشاید و نور نگاهش سیاهی را می‌شکافد و لرزه بر اندام شیاطین می‌افکند. رایحه گل‌های محمدی از آوای ملکوتی‌اش می‌تراود و تا آسمان هفتم بالا می‌رود و بهشت را معطر می‌سازد. و خدا بر آسمانیان مباهات می‌کند از چنین خلقی و چنین خُلقی. •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
برای هیوا ستون خانه که می‌شوی باید دلت را دریا کنی و ذهنت را آسمان. باید مثل کوه استوار باشی. باید پناهگاه باشی امن و آرام. اما یادت باشد باید خودت را، دلت را، احساست را فدا کنی و در پایان هیچ اجری نخواهی داشت. گاهی آماج تهمت‌ها می‌شوی و گاه هدف ناسزاها، گاهی با غضب با تو سخن می‌گویند و گاهی با خشم نگاهت می‌کنند. گاهی تو را وقت‌نشناس می‌خوانند و گاه ناسپاس. خوبی‌هایت فراموش می‌شوند و محبت‌هایت نادیده گرفته می‌شوند. اگر خلاف میلشان عمل کنی تکفیر می‌شوی... اما تو صبور باش. این داستان همه اولیاست. چیزی به زر شدنت نمانده، نزدیک است خورشید شوی.
برای حسام الدین گاهی باید ظالم بشوی، بایستی و محکم به صورت عزیزترینت بکوبی تا چشمانش باز شود. گاهی باید خودت را، عزتت را فدا کنی تا عزیزت را رها کنی. شاید قلب آن عزیزترین پر شود از نفرت به تو و نفرتش تا چشمانش زبانه بکشد اما تو راه درست را رفته‌ای و به قیمت کشتن خودت در دل او، او را زنده کرده‌ای. شاید شهاب هرگز تو را نبخشد اما همین استواری‌ات، همین پدر بودنت تو و او را خوشبخت می‌کند...
برای هیوا ستون خانه که می‌شوی باید دلت را دریا کنی و ذهنت را آسمان. باید مثل کوه استوار باشی. باید پناهگاه باشی امن و آرام. اما یادت باشد باید خودت را، دلت را، احساست را فدا کنی و در پایان هیچ اجری نخواهی داشت. گاهی آماج تهمت‌ها می‌شوی و گاه هدف ناسزاها، گاهی با غضب با تو سخن می‌گویند و گاهی با خشم نگاهت می‌کنند. گاهی تو را وقت‌نشناس می‌خوانند و گاه ناسپاس. خوبی‌هایت فراموش می‌شوند و محبت‌هایت نادیده گرفته می‌شوند. اگر خلاف میلشان عمل کنی تکفیر می‌شوی... اما تو صبور باش. این داستان همه اولیاست. چیزی به زر شدنت نمانده، نزدیک است خورشید شوی.
برای حسام الدین گاهی باید ظالم بشوی، بایستی و محکم به صورت عزیزترینت بکوبی تا چشمانش باز شود. گاهی باید خودت را، عزتت را فدا کنی تا عزیزت را رها کنی. شاید قلب آن عزیزترین پر شود از نفرت به تو و نفرتش تا چشمانش زبانه بکشد اما تو راه درست را رفته‌ای و به قیمت کشتن خودت در دل او، او را زنده کرده‌ای. شاید شهاب هرگز تو را نبخشد اما همین استواری‌ات، همین پدر بودنت تو و او را خوشبخت می‌کند...