بسم رب الصابرین هفت روزها ازپس هم میگذشت امتحان میان ترم حوزه و دانشگاه باهم شروع شدن تحقیق حوزه ،نقاشی ها که باید تحویل میدادم روزها میگذشتن و شاید من فقط برای ناهار وشام از اتاق خارج میشدم روزهایرخسته کننده ایی بود 😰 روزهای آخر هم رسید و ما راهی مشهد شدیم دلم پربود توان اینکه مسئول بشم نداشتم قبل از رفتن همین جا به وحید گفتم پسرخاله لطفا مسئول خواهرا بشه اونم چون میدونست مشهد رفتنی چقدر به آقا محتاجم قبول کرد با اتوبوس راهی مشهد شدیم منو سارا پیش هم نشسته بودیم سرم تکیه دادم به شیشه و اشکم جاری شد سارا دستش رو شانه ام فشرد :پری چی شده ؟ -هیچی دلم گرفته سارا دلم کربلا میخواد سارا:الهی عزیزم ان شالله میری اونم دونفره 😍😍 -مسخره این چه حرفیه توام با دعا کردنت ازدواج کنم چه بشه 😒😒😖😖 سارا:ما ازدواج کردیم چی شده؟ -شماها تو برنامتون ازدواج بود من اصلا تو برنامم ازدواج نیست سارا: وا😳😳😳 -والا من آرزومه تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم سارا:پری خیلی مسخره ای یعنی تو ازدواج کنی دیگه نمیتونی تو هئیت و پایگاه و خیریه فعال باشی؟ مگه من الان متاهل نیستم تازه حسن خودش هم قدمه و تشویقم هم میکنه -باشه بابا 😖😖 اه نمیزاره یه دودقیقه ادم تو خودش باشه😢 نام نویسنده: بانو......ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم