🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . جونم واست بگه عزیزم. این پرنده ها رفتند و رفتند و هرچه جلوتر میرفتن، مسیرشون هم مشکل تر می شد خیلی ها هم که طاقت کمتری داشتند همان وسط های راه از رفتن باز ماندن. خلاصه خدا میدونه چند تا کوه و درو دریا را پشت سر گذاشتند بالهاشونو پرواز درد گرفته بود ولی به راهشان ادامه می‌دادند آخه هر کدومشون که میموند سرنوشته جزمرک در انتظارش نبود. وضعیت مشکلی بود باید با همه تمامشون با خستگی و مشکلات دیگه می جنگیدند تا بتوانند به راهشان ادامه بدهند. _مامان پرنده ها هم مثل آدم ها واسه جنگیدن تفنگ دارند؟! _عزیزم جنگ آنها جنگی نیست که تیر و تفنگ توش نتیجه بده. اون ها با تلاششون میجنگند بابال زدنشون با زنده ماندن شون. همینطور کوه ها در حال پشت سر می گذاشتند و می رفتند. از آن طرف خانواده اون پرنده ها که توی دست مونده بودن دائم انتظار برگشتن شان را می کشیدند روزها گنجشک کوچولو ها و چندتا از جوجه پرنده های دیگر می رفتند اول دشت، روی درخت بزرگی می نشستند و چشم به آسمان می دوختند که ببینند آن ها کی برمی گردند. _مامان جون بابا کی برمیگرده؟! _همین روزها عزیزم خیلی زود آخه دیروز رادیو میگفتم ولی یادشون با پیروزی تمام شده. _مامان جون عملیات یعنی چی؟! _یعنی همون کاری که بابات توی جبهه با دوستاش میکنن _بابا جون که میگفت میخواد بره صدام را دستگیر کنه. _امان از دست تو دختر زبون باز در میزنن بزار ببینم کیه... @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*