eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_چهار
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤براساس خاطرات محمدرضا اوجی خیلی آروم به سمت هدف حرکت می‌کرد حرکت از جلب توجه نکند. پشت سر نیروهای خودی با ایجاد آتش مسیر تیراندازی دشمن را به سمت خودشان جهت داده بودند. آب کم کم بوی خون گرفته بود دست هایش از شدت سرما به سختی تکان میخورد تمام بدنش یخ کرده بود اما با اراده جلو می‌رفت این را از چشم هایش می شد خواند. لباس های غواصی نمی توانست مانع ورود سرما به پیکرش باشد سرش را کمی بالاتر آورد و به هدفش دقیق‌تر نگاه کرد. هنوز رد عبور گلوله ها در فضا روی سطح آب جابجا می شد. پایین بودن کف دستش محکم تر دور تفنگ حلقه شد زیر لب کلماتی را نجوا می کرد قطره اشک درازای صورتش را پیمود و در آب دریاچه گم شد. فمن یکفر بالطاغوت و یومن بالله... برای لحظاتی در خودش غوطه ور شده بود انگار یاد قبل از عملیات افتاده باشد پشت وانت که آیت الکرسی می خواندند. بوی خون تازه در رگ هایش به حرکت درآمد در شعاعی طولانی سنگر کمین را دور زده بود و از پشت به سمت آن شنا میکرد منهدم شدن این کمین راه را برای عبور نیروها و تصرف دژ باز می کرد و حالا سید یک تنه به مصاف این مانع آمده بود. تقریباً پشت سنگر بود سرا صدای عراقی ها که بالا هول و هراس عجیبی مشغول تیراندازی بودند گوشش را پر می‌کرد..جملاتی را زیر لب خواند و از آب بیرون پرید و بی درنگ تمامی نفرات کمین را زیر آتش گرفت. اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون.. لحظاتی بعد در کانال پشت دژ،سید مقتدرانه دستور تثبیت موضع میداد. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_پانز
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت همسر شهید تمام زندگی من با شهید کدخدا برایم خاطره است.یکی از آن خاطرات مربوط به آخرین دیدار است. چند روز بیشتر نبود که از دوره فرماندهی تهران برگشته بود .اما خیلی زود آماده شد که دوباره به جنوب برگردد.وسایلش را جمع کردم .چندتا از دوستانش آمدند دنبالش و خداحافظی کرد و رفت ..چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم در می زنند. رفتن در را باز کردم .خودش بود .گفتم :انگار برگشتی سید؟ وارد شد .خیره خیره به من و حیاط نگاه می کرد .پرسیدم چیزی شده ؟ برای اینکه دلیلی بیاورد گفت : نه دنبال تسبیحم می گردم .ولش کن .مواظب خودت و بچه ها باش. مهدی پسر بزرگم آن موقع پنج ساله بود .دوید و خودش را در بغل بالایش انداخت.سید دستی بر سر و رویش کشیدم و گفت: «آقا مهدی مواظب مادرت و خواهر کوچکترت باش و هر کاری گفت انجام بده» 🌺🌺 خاطره دیگرم مربوط میشه به زمانی که خبر شهادتش را برامون آوردن.آن موقع دخترم زهرا سه ساله بود و علاقه زیادی به پدرش داشت .مدام بهانه اش را می گرفت.بر اثر گریه و زاری اطرافیان او هم مریض شده بود . آن زمان شوهر خواهر دیگرم از بچه ها مراقبت می کرد .چون در واقع پنج تا بچه از ما بی پدر شده بود و همه خانواده عزادار .سه تا بچه من و سید ، و دو تا از بچه های خواهر دیگرم که همسرش شهید جمال ظل انوار بود و با سید شهید شده بود. زهرا را دکتر بردیم .گفت بیماری اش روحی است و بخاطر اندوه و غصه است . 🌺🌺 سومین فرزند من و سید ، سید محمد است .چند روزی بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد . سر محمد حامله بودم که سید از اهواز به شیراز آمد ..تمام اسباب و اثاثیه ای را که با خودم برده بودیم ،را بر گرداندیم .می خواست به تهران برود .برای آموزش فرماندهی. داشتم وسایلش را در سنگ جا می دادم که رو کرد به من و گفت :«خانم خواهشی از شما دارم قبول می کنید؟ _اگر بتوانم حتما _می خواهم اگر فرزندمان پسر بود اسمش را سیدمحمد بگذاری . ناراحت شدم و گفتم: این چه حرفیه؟ با خنده گفت شوخی کردم .اما بعدا در جبهه به دوستانش گفته بود به همسرم بگویید اسم فرزندمان را سید محمد بگذارد. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_هفده
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت همسر شهید قرار بود ۲۵ دی برای تولدش برگردی ولی جنازه هاتون را آوردند .جنازه حاج مهدی برادران ظل انوار و خیلی‌های دیگر. حال تمام روزهای با تو بودن ،به خاطر های قشنگ تبدیل شدند .ماه های اول ازدواج مان در هتل شهر اهواز. با اینکه تمام زندگی مون سه تا پتو بیشتر نبود با اینکه هر هلیکوپتری که پشت هتل زخمی‌ها را پیاده می کرد و منتظر بودم تا تو را با بدن زخمی پیاده کنند روزهای قشنگی بود. اونجا همه به من می گفتند تازه عروس با اینکه صاحب بچه بودم باز هم بدون تو هیچ جا نمی رفتم. میدونی سید حالا که بیشتر وقت فکر کردن دارم فهمیدم که عشق‌های زمینی همه ی یک نوع خودخواهیه. آدم عزیزش را فقط واسه خودش میخواد .ولی وقتی رنگ آسمونی میگیره دیگه خودت این وسط مطرح نیستی. تو دلت میخواست شهید بشی این را آخر تمام نماز ها از خدا میخواستی. آرزوت شهید شدن بود .من هم از اینکه به آرزوت رسیدی خوشحالم. چون تو اینجوری میخواستی گرچه خیلی مشکله خیلی... شهید که خدا همیشه در قنوت نماز هایش این دعا را می‌خواند اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیل الله یک روز اعتراض کردم چرا این دعا را می‌خواند گفت که من می‌گویم اگر قرار است روزی از دنیا بروم خدا پایان عمرم را ختم به شهادت کند .حتی برای ما هم همین آرزو را داشت. میگفت: روزی شما هم از دنیا می روید انشالله شهید شوید آخر هم به آرزویش رسید. 🌺🌺🌺🌺 تو انگار یک پرنده بودی. بودنت همان پریدن بود آخر پرنده با پریدنه که معنا پیدا میکنه .کاش تونسته بودم از لحظه به لحظه نشستنت روی درخت زندگی لذت ببرم. یادته اون روز که سر فروش ماشین بگومگو داشتیم. تو گفتی ماشین را بفروشیم و با پولش مغازه های جلوی خونمون رو تموم کنیم ولی من مخالفت کردم. ماشین نوعی داشت که برای ساختن مغازه های جلوی خانه مجبور به فروش شدیم ناراحت بودم .آخر ما آن موقع به مغازه نیازی نداشتیم این را به سید گفتم. جواب داد :شما چه می دانید دو روز دیگر ممکن است من شهید شوم .آنجا میدان جنگ است تیر و تفنگ هم که با کسی شوخی ندارد .آن وقت اگر وضعیت طوری بود که بنیاد شهید نتوانست کاری برایتان انجام دهد با این بچه های معصوم تکلیفشان چیست؟ این کار را به خاطر راحتی خودتان می کنم. با آینده نگری که داشت ماشین را فروخت و در عرض سه ماه مغازه ها را ساخت بقیه پول را هم داخل بانک گذاشت. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_هجده
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت مادر شهید پایین چادر را روی گلوی میکشد و رد میشود باران تند است از قطره های باران پر شده مسیر ساکتی است و گاه گاهی حرکت آب دیگر با چتر و یا عبور سریع ماشینی سکوت را به هم میزند. زنبیل را زمین می‌گذارد قطره های آب از چین و چروک صورت سرد میشود انگار دارند چیزی را زیر لب زمزمه می کند دستی به زانو می کشد و دوباره راه می افتد عکس های قاب شده دو سمت راه زیر قطرات باران لبخند به لب دارند صدای برخورد آب روی سنگ ها در فضا پخش میشود عبور سریع ماشینی میان چشم و تصویر فاصله می اندازد .با چند و سرفه کشدار به خودش می‌آید چادرش را که خیس شده محکم تر دور خودش می پیچند شاخه گلی را که در دست دارد با ملایمت تکان می دهد .سرعت قدمهایش را زیاد میکند. کنار شیر آب سقاخانه ظرف سبز رنگش را پر میکند و کنار شیشه گلاب و میوه های ریخته شده درون زنبیل قرار می‌دهد. از پشت سر صداهایی بغض آلود می شنود «اله الا الله.» رد که می شوند ۷ قدمی دنبالشان راه می‌افتد .چشمان ورم کرده آنها حتی زیر باران هم پیداست. بعضی آشفته با لباس های نامنظم دنبال تابوت حرکت می‌کنند بعضی‌ها هم بی‌تفاوت دست هایشان را درون جیب کرده انتظار می کشند که این مسیر به پایان برسد. عقب جمعیت پیرزنی لنگ لنگان دست پسرش را در دست دارد و حرکت می کند. _محمد مادر یواشتر من هم بهت برسم. این پا درد لعنتی امانم را بریده. *صورت محمد خیس شده اما آن روز باران می آمد دانه های درشت اشک را از صورت پاک کرد و سرعتش کم شد.* _چیه پسرم میخوای به مادرت بگی چت شده.. _چیزی نیست مادر.. خواهشی ازت بکنم نگو نه تورو جدت تورو به بی بی فاطمه مادر.. اینقدر برام دعا نکن آیة‌الکرسی نخون .به خدا خمپاره بغل دستم میخوره هرکی دورو برم میوفته زمین ، من یک خراش هم بر نمی دارم .دیگه دارم خجالت میکشم.. نگاه کن همه رفیقام اینجان.‌ به خودش که آمد،چند وقتی از یک جا ایستاده و نگاهش همچنان عبور پیرزن و پسر را پشت سر جمعیت دنبال میکند... @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_نوزد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت قاسم سلطان آبادی کربلای ۴ بود .کارآمدترین فرمانده ها انتخاب شده بودند تا همه چیز دقیق و منظم انجام شود. حاج مهدی زارع فرماندهی گردان امام حسین را به عهده گرفته بود. سیده مثل همیشه معاونت حاجی را به فرماندهی دیگر گردان ها ترجیح داده بود. جنگ نقطه اتصال این دو به هم بود و با تمام بی رحمی های از همه نمی توانست بین آنها فاصله بیندازد. شب عملیات گردان امام حسین بنا به نیاز به دو گروه تقسیم شد گروه اول را حاج مهدی و گروه دوم را صید فرماندهی می کرد. فاصله به وجود آمد فاصله ای که ۱۵ خورشید دیگر هم طول کشید. عملیات های زیادی در محورهای جداگانه عمل می‌کردند اما اینبار انگار فرق داشت از وقتی از هم جدا شدن مدام با بیسیم از احوال هم خبر می گرفتند. گردان امام حسین خط شکن بود،حاجی وسایل هر کدام از یک محور وارد عمل شدند. حاجی با نفراتش پشت اولین دژ از شدت آتش ، درون دریاچه مصنوعی ساخته شده دشمن، زمینگیر شده بودند و راه نفوذی نبود. پرتاب بی‌وقفه منو رها از لو رفتن عملیات خبر می‌داد. پشت خاکریز عراقی‌ها با تمام تجهیزات مقاومت می‌کردند و سطح آب پیش رو را به گلوله بسته بودند با شلیک هر منور بالای سر دریاچه ،غواصها زیر آب میرفتند.کوچکترین حرکت شلیک بی امان گلوله ها را در پی داشت. آرام سرما بدن ها را که رفت می کرد فرصت زیادی تا روشن شدن هوا نبود. حاجی که ماندن در آن وضعیت را مناسب نمیدید نحوه حرکت نیروها را مشخص کرد و خود پیشاپیش زیر باران گلوله به سمت خاکریز دشمن حرکت کرد. با چند حرکت سریع به پشت خاکریز رسید و رفت که برسد آن طرف خاکریز الله اکبر ها و یا زهراها منطقه را پر کرده بود. لحظاتی بعد از آن سوی خاکی صدای ممتد تیربار ها ارتباط بیسیم ای حاجی را برای همیشه قطع کرد. به محض گذشتن نفرات از خاکریز و رسیدن به استحکامات چند لایه دشمن، پاتک سنگین آنها هم آغاز شد. تند تند شعله های سرخ میبارید. آنقدر که جنازه ها را هم نمیشد برگردان عقب. دستور عقب نشینی صادر کردند .این تنها راه نجات نیروهای باقی مانده بود من آن موقع در سنگر پشت میدان مین بودم و بر نحوه عملیات نظارت می‌کردم. اعلام دستور عقب نشینی اعصابم را به هم ریخته بود. بعد از قطع ارتباط بیسیم ای حاجی سید مدام پشت بیسیم سراغ حاجی را میگرفت هیچ جوابی راضی اش نمی کرد .با لحنی تند و آمرانه از او خواستم که دیگر تماس نگیرد و نیروهایش را به عقب برگرداند.. دقایقی بعد خودش را به سنگر رسانده بود و سراغ حاجی را میگرفت. _برگشته عقب.. نیروها را برگرداندی یا نه ؟! اومدی اینجا چیکار؟! همانطور که ایستاده بود نگاهم می کرد تحمل نگاه نافذ و پرسشگرش را نداشتم. _هنوز که وایسادی !!گفتم که سالمه برگشته عقب.. داره دیر میشه راه بیفته نیروهات را برگردون. الان موقع این حرفها نیست. سر پایین انداخت مام کلماتی را که می خواست بیان کند آهی شد‌و در سنگر پیچید. تکیه اش را از گونه برداشت و دستش را که مقرر شده بود با شدت به گونی ها کوبید و رفت. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_بیست
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * برایم 🎤به روایت قاسم سلطان آبادی نزدیک ظهر نیروهای به عقب برگشته در قرارگاه تاکتیکی شهید قطبی بودند برای سرکشی به آنجا رفتند .فضای عزای گرفته و ماتم زده ای پیدا کرده بود. چشم می‌تواند تا سید را پیدا کنم برخورد چند ساعت پیشم اصلا باهام خوب نبود. میخواستم دلش را به دست بیاورم گوشه ای کز کرده و حسابی توی خودش بود .به طرفش رفتم سلام کردم. چشمان سرخ بود و ورم کرده بی آنکه جواب دهد رویش را برگرداند. _چیه سید جواب سلام من هم نمیدی؟ با غیظ نگاهی به من انداخت. _چرا دروغ گفتی؟! نزدیکتر رفتم و دستم را گذاشتم روی شانه اش که میلرزید. _اگر دروغ گفته بودم که توحالا اینجا نبودی. _قرارمون بود با همدیگه بریم. قرارمون بود جنازه هامونو با هم برگردونن. تومن رو پیش حاجی بدقول کردی .حداقل جنازه‌اش را که می تونستم برگردونم. جوابش اشک در چشمم دواند .آرام کنار جاده را پیش گرفتم و رفتم. از دستم دلخور شده بود اما نه برای مدت زیادی. ۱۵ روز بعد هم در کربلای ۵ رفت .ولی همراه حاجی به شیراز فرستاده شد ‌خودم دستهای هردو جنازه را در دست هم گذاشتم. 🌺🌺🌺🌺 🎤بر گرفته از خاطرات کیومرث ایوبی چهار تا گلوله آرپی جی ،چهار سنگر تیربار دشمن که یکریز آتش می ریخت. ۴ بعد از ظهر بود ،چهار نفر ،کربلای ۴.. بلبشوی غریبی بود تونل عبور نیروهای پیاده هنوز باز نشده بود . انگار تمام کار ها گره خورده بود حرکت کردیم .سید جلوی بقیه و آرپی جی در دست می دهید من هم با گلوله ها پشت سرش. تیر و ترکش بود که مثل باران می بارید هنوز فرصت نکرده بودیم لباس های غواصی را عوض کنیم. با هر دردسری بود معبر را باز کردیم. حرکت نیروها را با آتش حمایت می‌کردیم که گلوله ای.... _باید بفرستیمش عقب بدجوری داره از گلوش خون میره.. _نمیشه سید! مگه نمیبینی اگر از جا تکون بخوریم سوراخ سوراخ میشیم. _پاش را بگیر..یالا بگیر یه جوری می بریمش دیگه.. با مکافات بسیاری از میدان گلوله ها به پشت خاکریزی رساندیمش‌ جوان محجوبی به نظر می رسید .خیلی سعی داشت زخمش را جزئی نشان دهد اما خونی که از گلویش سرازیر میشد پاهایش را سست کرد. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_بیست
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . کفشهای غواصی مان را در آورده بودیم تا بهتر بتوانیم حرکت کنیم. پشت قایقی گشتم و پتوی پیدا کردم روی پتو خوابوندمش و دوسر پتو را با سید بلند کردیم و راه افتادیم. شدت خونریزی اش بیشتر شده بود نفس نفس میزد و یا حسین گفتن هایش بوی خون میداد. زمین بدجوری گلی و ناهموار قرمزی همچنان ما را به خط اول متصل می کرد و دیگه مشخص نبود از خونی که از پایین پتو به زمین می چکد یا از پاهای برهنه و زخمی من و سید . نزدیک سنگرهای بودیم که تا ساعتی پیش متعلق به عراقی‌ها بود .برانکاردی را کنار یکی از سنگر ها دیدم. _سید بهتر نیست چندتا از این اسیرها را بیاریم تا با آن برانکارد برسونیم عقب؟! _یا علی فقط هر کاری میخوای بکنی سریع خون زیادی ازش رفته. دوباره راه افتادیم. برانکارد را چهار اسیر عراقی حمل می‌کردند و ما هم همراهشان. جوان زخمی دچار تشنج شده بود. خون زیادی از بدنش میرفت .تکانهای به اجبار بحران کارت هم اذیتش میکرد .صدای حسین حسین گفتن هنوز توی گوشم است. مسیر زیادی بود با سرعت در حال حرکت بودیم .یواش یواش آثار خستگی در قیافه های آن ۴ نفر معلوم میشد نفر جلوی که سید کنارش حرکت می‌کرد از لحاظ هیکل کوچکتر از ۳ نفر دیگر بود نفس زدنش سریع شده بود. صورت استخوانی اش خیس از عرق بود .چشمان درشتی داشت و سبیل نازک پشت لبهای کلفتش را سیاه کرده بود.کمی می لنگید شاید در درگیری با بچه ها موقع اسارت صدمه دیده بود گوشه برانکارد را سید از دستش گرفت .من هم متوجه نفر بغل دستی من شدم که خسته شده بود اما سعی میکرد نشان ندهد .سبیل پرپشت و کلفتی داشت. روی صورتش زخمی بود که معلوم بود مربوط به سال ها قبل است. لباسش پر از لکه های خون بود. وقتی دسته برانکارد را از دستش گرفتم نگاه قدرشناسانه به من کرد و بعد به صورت مجروح خیره شد. دیگر کلماتی که جوان مجروح بر لب می آورد بریده بریده و هذیان وارد و به خوبی نمی شد تشخیص داد چه میگوید. فکر کنم شهادتین می خواند .صورتش دیگر کاملاً کبود شده بود .با دیدن این وضع سرعت قدم هایمان را بیشتر کردیم سمت عقب برانکارد راهم دوتا جوان بسیجی که از آن مسیر رد میشدند گرفتند. ۴ اسیری که مقداری از راه برانکارد را حمل کرده بودند دنبالمان می‌دویدند. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_بیست
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . یکی بود یکی نبود. یه گوشه از این دنیایی که توش زندگی میکنیم یه دشت قشنگ بود پر از پرنده های جور با جور که هرکدام سرگرم زندگی خودشان بودند .طاووس ها کنار به جمع می شدند و خودشون روی آب برانداز می کردند .قناری هاش روی شاخه درختان می نشستند و آواز می خواندند. گنجشک ها جیک جیک می‌کردند و دنبال دونه واسه جوجه هاشون هستند .خلاصه همه چی همونجوری بود که باید باشد تا اینکه یک روز هر کدام از پرنده ها به کارهای خودشان مشغول بودند سر و کله روباه و دارو دستش پیدا شد .جونم برای دخترم بگه، روباه بدجنس و رفقاس کارشون شده بود که هر روز بیان یکی از این پرنده ها را شکار کنه. پرنده ها هم از ترس جونشون مجبور بودن برن یک گوشه قایم بشن .دیگه نه طاووس ها کنار هم جمع شدن ،نه قناری ها آواز می خوندن و نه گنجشک ها جیک کشان دشت را پر کرده بودند. دیگه دشت مثل روز اولش قشنگ نبود.این وضع همینجور ادامه داشت که یک روز چند تا از پرنده ها که از این زندگی خسته شده بودند پا پیش گذاشته اند و قرار شد تمام پرنده ها را یه جا دور از چشم روباه جمع کنند و دنبال راه علاجی برای خودشون بگردند. آره عزیزم به هر سختی بود این تصمیم را به گوش همه پرندها رساندند .فردای آن روز پیش از طلوع آفتاب همه پرنده ها روی بلندترین درخت دست جمع شدند و شروع کردند به صحبت کردند هر کسی چیزی می گفت اما وقتی همه جای کار روز ندیدند غلط از آب در میامد. هد هد که تا آن موقع ساکت مانده بود و گوش میکرد بالهاشو باز کرد و به بالاترین شاخه درخت پرید و با صدای بلند که بقیه هم بفهمند نظر خود را گفت. واسه اونا از دشت بزرگ و قشنگی هاش و پرنده ای که آنجا زندگی می کرد حرف زد به نام سیمرغ. اون میتونه از اونا رو از اون روباه نجات بده حرف ها که تموم شد و صدای عجیبی توی پرنده ها به راه افتاد. هرکس نظری داد اون عده که شهامتشان را از دست داده بودند از سختی های سفر گفتند. ما خیلی ها هم که از بدشون خسته شده بودم آمادگی خودشون را واسه رفتن اعلام کردند. چهار دختر گلم گوشت که با منه؟! فردای آن روز ۸ انگار داشت نفس تازه‌ای میکشید پرنده هایی که عازم سفر بودند آخرین سفارش ها و پیغام ها را به جفت و بچه هاشون می کردند و آماده می‌شوند تا برند ناجی بزرگشون را پیدا کنند. عده‌ای دیگر از این پرنده ها که البته تعدادشان زیاد نبود به لونه هاشون پناه برده بودند. _مامان چرا بعضی از پرنده ها با بقیه نمی رفتند؟! _آخه مامان ممکن بود که سفرشان برگشتی نداشته باشه دانا این موضوع و خطراتش رو در همان جلسه اول برایشان گفته بود. خلاصه آنها حرکت کردند انگار یک ابر بزرگ روی سردشت کشیده شد صدای به هم خوردن بال هاشون توی آسمون همه جا را پر کرده بود آره عزیزم اون ها رفتند... @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_بیست
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . جونم واست بگه عزیزم. این پرنده ها رفتند و رفتند و هرچه جلوتر میرفتن، مسیرشون هم مشکل تر می شد خیلی ها هم که طاقت کمتری داشتند همان وسط های راه از رفتن باز ماندن. خلاصه خدا میدونه چند تا کوه و درو دریا را پشت سر گذاشتند بالهاشونو پرواز درد گرفته بود ولی به راهشان ادامه می‌دادند آخه هر کدومشون که میموند سرنوشته جزمرک در انتظارش نبود. وضعیت مشکلی بود باید با همه تمامشون با خستگی و مشکلات دیگه می جنگیدند تا بتوانند به راهشان ادامه بدهند. _مامان پرنده ها هم مثل آدم ها واسه جنگیدن تفنگ دارند؟! _عزیزم جنگ آنها جنگی نیست که تیر و تفنگ توش نتیجه بده. اون ها با تلاششون میجنگند بابال زدنشون با زنده ماندن شون. همینطور کوه ها در حال پشت سر می گذاشتند و می رفتند. از آن طرف خانواده اون پرنده ها که توی دست مونده بودن دائم انتظار برگشتن شان را می کشیدند روزها گنجشک کوچولو ها و چندتا از جوجه پرنده های دیگر می رفتند اول دشت، روی درخت بزرگی می نشستند و چشم به آسمان می دوختند که ببینند آن ها کی برمی گردند. _مامان جون بابا کی برمیگرده؟! _همین روزها عزیزم خیلی زود آخه دیروز رادیو میگفتم ولی یادشون با پیروزی تمام شده. _مامان جون عملیات یعنی چی؟! _یعنی همون کاری که بابات توی جبهه با دوستاش میکنن _بابا جون که میگفت میخواد بره صدام را دستگیر کنه. _امان از دست تو دختر زبون باز در میزنن بزار ببینم کیه... @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_بیست
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . خیلی با خودش کلنجار رفته بود چند بار وسط راه می خواست برگردد اما قولی که داده بود مانع شد. پشت در با تابی در دست غرق در تفکراتش بود تبسمی کمرنگ روی صورتش شاید یاد حرف هایش با شریف افتاده بود. _هرکی برگشت باید ولخرجی کند و یک اسباب بازی واسه دختر یکی بگیره قبوله سید،؟ _ولی خدا کنه بیفته گردن تو آخه من این روزا اصلا وضع مالیم خوب نیست.. _بابا واسه تو که اینجوری خسیس نبودی... و صدای شلیک خنده هر دو.. _کیه؟! صدای زن مرد را به خودش آورد و مثل پاک کنی لبخند را از روی صورتش، زدود .در وضعیت سخت دیگر قرار گرفته بود نمیداند چه بگوید بریده بریده جواب داد: _خانم نصیری منم کدخدا! زن هم متقابلاً از شنیدن این صدای کی خورد چادر را محکم تر دور خودش پیچید در روی پاشنه چرخیدن و حس عجیبی دختر را وادار به دویدن کرد. برای او زیبا ترین تصویری که می توانست به حافظه بسپارد دیدن پدر بود در چهارچوب در. _پس کو بابام؟! _عمو جون یک تاب خوشگل برات آوردم. _شما چرا زحمت کشیدید آقای کدخدا تا بوسه حیات نصب شده بود و وزش ملایم باد آرام تکان می داد نفس عمیقی که شاید نشان می‌داد که بار سنگینی از دوشش برداشته شده تحمل نگاه های پرسشگر آنها را نداشت. «تعریف نصیری رفت پیش خدا او لیاقت شهادت را داشت. مثل یک پرنده بالهاشو باز کرد و رفت» دلش می‌خواست می‌توانست این حرف‌ها را بلند بلند فریاد بزند اما تنها جمله را که قادر به بیان شبرد خیلی سریع ادا کرد و در را پشت سر خود بست تا خیسی صورتش را مخفی نگه دارد. _همین روزها بچه های تعاون میان اینجا من باید یکسری به خونه بزنم. زنگوله های حیاط سرش را به آسمان بلند کرده بود و گرد سفید جت ها را در آسمان دنبال می کرد .دخترک سوار بر تاب تصویر پدر را در چهارچوب در مجسم می کرد که لبانش رنگ خنده ملیح گرفته بود. زن کلماتی نامفهوم را پشت سر هم ادا می‌کرد انگار صحبت از پایان پرنده هایی بود که به نظر میرسید به سیم رقصیده باشند حالا کمی بیشتر به خودش آمد تا آینده جوجه گنجشک هایی را ترسیم کند که روی اولین درخت دشت نشسته اند تا رسیدن سیمرغ را خوش آمدگویند. صدای پای مرد را محکم بر زمین نشست کوچه پس کوچه های شیراز است یا نبرد رگهای گردنش متورم شده بود انگار خشمی کهنه را در مشت های گره شده اش با خود میبرد. استخوانی اش از گریه می لرزید .انگار از قافله بزرگی جا مانده بود. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_بیست
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤. برگرفته از خاطره محیط الذین خادم ساعت ۱۲ شب بود همراه سید به سمت قرارگاه راه افتاده بودم تا در جلسه ای که برای بررسی نحوه آماده سازی نیروهای عملیات کربلای ۵ می پرداخت شرکت کنیم. خلع ناشی از شهادت حاج مهدی و تاریکی راه سکوت عمیقی را بر ما حاکم کرده بود سکوت سید از ناگفته‌های زیادی خبر می‌داد و من در تاریکی صدای گام‌هایش را می‌شنیدم که شتاب خاصی داشت. در جلسه مشکلات و مسائل زیادی مطرح شد بزرگ‌ترین مشکل وضعیت جوی و استراتژیک منطقه بود. هوای صاف و زمین هموار باعث می‌شد تمام نقل و انتقالات ما در معرض دید دشمن قرار بگیرد. در آن موقع تنها می شد به معجزه دل بست معجزه که خیلی سریع هم اتفاق افتاد. این جلسه یکی از بچه ها که از بیرون به جمع ما ملحق شد خبر داد که حدود نیم ساعتی از هوای منطقه غبار آلوده شده به طوری که چشم چشم را نمی‌بیند .این از لطف وزش بادی بود که این بار خلاف جهت همیشگی می وزید و حتی باعث می‌شد تا سر و صدای تحرکات ما به گوش دشمن نرسد. بازدید از قرارگاه بیرون زده این بهترین وضعیت ممکن برای تردد و انتقال کانال به منطقه مورد نظر بود این وضعیت را ظهر فردای آن شب ادامه داد. ساعت حدود یک و نیم بعد از ظهر بود تقریباً تمامی تجهیزات در محل های مورد نظر مستقر شده بودند دیگر برای دیدن آفتاب لحظه‌شماری می‌کردیم. زمین منطقه خیس بود و گرد و غبار هوا مانع از دید مواضع دشمن میشد. به مدد وزش باد ،غباری که منطقه را پوشانده بود کنار رفت و آفتاب با تنبلی خاص ظهر های پاییز خود را وسط آسمان نشان داد. زمان مناسبی برای شروع عملیات به همراه سید و برادران ظل انوار جهت آخرین سرکشی به مواضع خودی راه افتادیم. سید همانطور که قبلاً گفتم بعد از شهادت حاج مهدی به کلی دگرگون شده بود خیلی ساکت توی خودش بود اما دقیق تر که می شدی بیقراری و خاصی را در حرکاتش میدیدی. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_بیست
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤. برگرفته از خاطره محی الدین خادم هیچکدام حرفی نمی زدیم سکوت عجیبی بود. در همین سکوت است که انسان به گفته های زیادی پی می برد. شاید سرمنشاء تمامی آنها همان بیان واحدی باشد که بشر پیش از آموختن سخن از طبیعت فرا گرفته است. برای شکستن سکوت و نیازی که به حرف زدن در خودم حس میکردم نگاهم را روی تک تک آنها گرداندم تا انگیزه سخن پیدا کنم .چهره ها شان در هم و نگاه هشان خیره کننده بود. هرکدامشان نشانگر انتخابی سخت بود که از نخستین انسان آغاز و تا آخر این بشر ادامه دارد. بر آن شدم تا با مزاحی لبخند را بر لبانشان بنشانم .نزدیک سید رفتم با لبخند سرم را روی سینه اش چسباندم. _اوه چه خبره !!قلبت چه سر و صدایی راه انداخته سید؟! بابا توپخونه عراقی ها هم اینجوری تالاب تلوپ نمیکنه... خنده ریزی زد و با لحن آرامش بخشی گفت: داره بارو بندیلش را جمع میکنه. نمیخواستم دوباره سکوت را در جمع خودمان ببینم به سمت مهدی ظل انوار رفتم و همین کار را در مورد او تکرار کردم.. _این هم که سر و صداش بالا رفته...!! به جای او سید نگاهش را به سمتم چرخاند و با ته خنده جواب داد: _این هم راهیه! این کار را در مورد دو برادر دیگر ظل انوار انجام دادم و بازهم سید همان جواب را داد. در آن وضعیت به عمق پاسخ های سید فکر نمیکردم تنها هدفم دیدن خنده روی لبانشان بود . سرم را به سمت سینه خودم خم کردم و با حالت شکوه آمیزی گفتم: نه انگار مسافر این خونه از خستگی خوابش برده.. بابا یکی پیدا بشه بیاد این فلک زده را هم بیدارش کنه. صدای خنده ما بود که لایه جنب و جوش بچه ها به آسمان رفت. به نزدیکی های قرارگاه رسیده بودیم‌ حالا که فکر می کنم پیچیده ترین حالات و کمالات روحی معنوی را می‌شد در ساده ترین کلمات و حرکات آنها تشخیص داد. هنوز هم پس از گذشت سال‌ها درک بسیاری از مسائل آن روزها برایم مشکل است. واقعا آن هشت سال پنجره بازی بود به درک و شهودی که فراتر از تصور انسان های ماشین زده امروز است. حکایت، حکایت مسافرانی بود که تنها به رفتن فکر می کردند. پایان شادی روح شهید سیدمحمد کدخدا صلوات @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*