🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت زهره غازی مرد رهگذر میگوید میدانی در این کیف چیست؟ شمس میگوید از کجا باید بدانم من که درش را باز نکردم؟ مرد میگوید: دو میلیون پول وقتی مرد خداحافظی میکند که برود ,شمس میپرسد :چه جوری اعتماد کردی که این کیف پر از پول را به من بدهی؟ مرد لبخندی میزند و میگوید: از چشمهایت .! رازهای مکنون در دل آدمی از پنجره ی چشمها تلالو دارد دیده ای باید روشن بین تا این رازهای نهفته در صندوقچه ی دل را بر لوح چشمها بخواند. کاری که آن مرد غریبه کرده بود. او صفا، صداقت و سلامت ایمان بسیجی نوجوان را از چشمهایش خوانده بود .حق این است که اضطرار هم به آدمی فراست ارزانی میکند. ناگزیری به گونه ای است که تمام یاخته های آدمی را به هوش می.کند در چنین وضعیتی کلام آدمی گرم و تأثیرگذار میشود و بر قلب مخاطب می نشیند ،راستی همسو شدن با نهاده ی فطرت هستی است که هرگز تخلف در آن راه ندارد ادمی هرگاه از فطرت فاصله ،گرفته سر از بیراهه درآورده است. حالا شمس الدین غازی که مرزوق بهشت است و صاحب کیف را هم نمیدانیم که چراغ عمرش روشن است ،یا ،خیر ولی در آن شب تاریک و بلکه دلهره آور ،نوری از چشم تافته و گمشده ای بدان راه یافته که به قدر همین یاد کرد و قلمی شدن در این یادنامه ثبت افتاده است. طی دوره های مختلف آموزشی شجاعت و جسارت ایثار و فداکاری و وقف بودن بر کار سپاه در آن روزگار پرهیاهو از او نیرویی کارآمد ساخت و این گونه بود که نامش بر سر زبانها افتاد و از همین رو منافقان که یکی دیگر از کارهای محتومشان که در آن موفقیتها به دست آوردند ،ترور افراد نشان شده بود، در او طمع کردند و باوجود چندین مورد اقدام به ترور ناکام ماندند .از جمله آن که یک بار با ماشین او را زیر میگیرند و فرار میکنند؛ ولی شمس جان در میبرد و تنها پای راستش میشکند که مدتی در گچ بود. یک روز نیز منافقان به طرفش نارنجکی را پرتاب میکنند و چون خودش تخریب چی ماهری بود عکس العمل نشان میدهد و آن را به طرف دیگر پرتاب میکند و این بار نیز آسیبی نمیبیند به دلیل همین اقدامات منافقان که شمس همیشه مسلح بود و کُلت با خود داشت. خلاصه این که دریغا از برادری مثل شمس که ما تازه بعد از شهادتش مقداری به عظمت وجودش پی بردیم .همه ی برادرانم عزیزند ولی شمس چیز دیگری بود .کل خانواده هم به متفاوت بودن او اقرار دارند. باور کنید مهمانی رفتن به خانه او دعوا بود. سر مهمانی دادن به او دعوا بود. سر خوابیدن خانه دایی شمس الدین همین طور. سر همه چیز او دعوا بود. چون که عزیز بود چون دوست داشتنی بود .ستون و محور خانواده بود. ... @Modafeaneharaam