eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
36هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
10.8هزار ویدیو
260 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 خـودشکنـے مثل آب خوردن شکسته بود خودش را به راحتی شکست،در این خصوصیت اخلاقی در اوج بود.☺️👌 بدون اغراق می گویم که به جز مقابل وآدمهای_زورگو،مقابل همه بندگان خدا☝️ این جور بود، و و ادعا.👌❤️ آن قدر تمرین کرده بود که برایش آسان شده بود.🙂 وقتی اولین بار بعد از حدود بیست سال مربی اش،استاد علی برپور را که سال۱۳۷۰با هم پیش ایشان تعلیم می دیدیم ملاقات کرد🙂، شد و دست ایشان را ☺️،کاری که من هیچوقت برای مربـیانم نکرده بودم.☹️ حتی در برخورد با مردم عادی که شاید بسیجی اش را قبول نداشتند هم همین طور بود.☺️❤️ اولیل دوره در تهران،از این جور برخوردهایش با مردم زیاد تعریف می کرد🍃،برخورد هایی که موجب مردم به می شد.❤️ 🍂 صاف صاف ازهم قرض میگرفتیم، هروقت پول لازم داشتیم🍃 اگرهیچ طوری جورنمی شد،به زنگ میزدیم جور میشد.😊 این طور نبودالبته که همیشه پول داشته باشد، اما با این همه نمی گفت .☺️ همیشه میگفت ،یه بده وبعدازیک ساعت پیامک می دادکه واریز شد.😉👌 می دانستم که اینجور وقتها ازکسی برایم گرفته است.🙂 این ازخصوصیاتش بود به دفعات پیش آمده بود،هیچ وقت هم نشد که را بخواهد☹️ .یکی دوهفته قبل ازآخرین سفرش به پیامک داده بود که مبلغی پول لازم داردوآخرش هم نوشته بود زود برمی گرداند.🍃 چند ماه قبلش من کمی بیشترازاین مبلغ ازاو قرض گرفته بودم وقراربودتا آخر خرداد۱۳۹۳برگردانم.🍃 برایش نوشتم نمی خواهد برگردانی بگذارمن باتو کنم😒، بعدا درجوابم نوشت درحالی که نبودیم.🙁 واقعا از دنیای خودش صرف نظر کرده بود.🍃❤️ ... @modafeaneharaam
رمان: ✨🌸 نویسنده: این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد 🌿 اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند.🍂 ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود... برگرفته از کتاب سفر عشق)) دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد😔.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه❤️فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم. حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم. موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم. نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم☝️هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم.‼️ بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم😭؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟😭 بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هم جوان...💔💔 نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟😔 من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم☝️.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله...💔 نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند.... یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه.... نه من دوست ندارم جای راه باشم..😞 پايان قسمت چهاردهم امیدوارم لذت برده باشید 🌸 @Modafeaneharaam
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🍱🍛 ته تغاری بود و عجیب وابسته مامان. همین، او را به آشپزخانه و کنار مامان می کشاند. وقتی مامان مشغول پخت و پز بود، محسن با دقت نگاه می کرد. کم کم آشپز ِخوبی شد. مامان دستپخت محسن را قبول داشت. 🍇 مثل بعضی پسر ها لَمَشت نبود. از خیلی زن ها بیشتر به بهداشت اهمیت می داد. آنقدر که گاهی تمیز کاری هایش مامان را هم عاصی می کرد. غذاهایش از خوبی، جلوی مهمان گذاشتنی بود. 🍛🍝 مامان سرش را بالا می گرفت و می گفت: _ غذای امروز رو محسنم پخته! کم کم شد رقیب مامان. بعضی می گفتند دستپخت محسن بهتر از مامان است. 😍 فامیل، مشتری اش شده بودند. خانه شان که می رفت، آشپزخانه را می سپردند به محسن! خواهر نداشت. مامان همیشه می گفت محسن، دختر خانه است. از جارو و بشور و بساب چشمش نمی سوخت. 🍄 خانه را مثل سر و وضع خودش تمیز و مرتب نگه می داشت. دلش می خواست دو روز دنیا به بابا و مامان سخت نگذرد. توی دلش بود آنها را بفرستد کربلا. 🎀 ادامه دارد... @Modafeaneharaam
📚 4⃣1⃣ ⚜اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته. جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم. بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم. ♨️همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟ گفتم: نخیر دستم را ول کن! اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد. یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد. 🔴من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم . چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند. یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد. چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم. ♻️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین ثواب در رکاب مولا علی♥️ در نامه عمل شما ثبت شده است. 💠در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب می‌کرد. خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت. 🔰این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد. من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود! ☘ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود. در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم. 🍁 اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت. تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ... 🌸 اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم. 💥یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمی‌شد. پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. ❄️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد. 🥀این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد! ♻️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟ گفتم بله عالیه. 🔆لبته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند. اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ... 🌹🍃🌹🍃 @Modafeaneharaam
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود.😡 اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود.😰 با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌های که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم.😥 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روز نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! ...🌸 @Modafeaneharaam
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : آغاز یک تغییر . روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ... با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... . . برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... . . منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... . این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... . 🔷🔷🔷🔷 💠: ملاقات غیرممکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ... . خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... . - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ... تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ... . وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . - متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... . مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... . . با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... . - سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... . ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : پایه های اعتماد تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا … بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت … متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت … کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد … حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش … – سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ … – امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی … رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد … – هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن … سرش رو از کمد آورد بیرون … – امشب این لباست رو بپوش … و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم … ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : رقابت امتحانات ثلث دوم از راه رسید ... توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - پسرم اعتقاد داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ... این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ... یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ... - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ... غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ... هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ... نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ... یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ... اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ... - فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ... خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ... فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ... گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ... حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ... کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ... . 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : تاوان خیانت بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ... از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ... - حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - خدایا ... من می خواستم برای تو شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... من رو ببخش ... عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم... - خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده ... به هر کی نخواد، نه ... عزت من از تو بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ... و در زدم ... رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ... - تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ... - آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... سرش رو انداخت پایین ... - کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ... بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ... - برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ... اما بعدش ترسیدم ... - اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * شهر حال و روز خوبی نداشت صبح که از راه آمده بود دیده بود که روی بام بلند بانک ملی چند نفر با تیر و تفنگ ایستادند توی تاکسی شنیده بود که شهربانی سقوط کرده است. همچنین با چشم خودش هم دیده بود که مردم پاسگاه فخرآباد را گرفته اند .رسیده بود به خیابان داریوش تا چشم کار میکرد جمعیت بود مگر میشد بچه ۱۶ ساله را در این ازدحام پیدا کرد نام این قدم بر می داشت و سیل جمعیت رو به جلو هلش می دهد. حالا و ناخواسته به صفحه اول تظاهرات رسیده یعنی جایی که مجید هم بود. صدایش کرد پله پله از التماس تا تهدید پایین آمد .اما مجید دست بردار نبود عکاس ها و خبرنگارها گرو گر عکس می‌گرفتند درست از صف اول. روزنامه چاپ شود حتماً عکس مجید در آن خواهد بود همین طور هم بود. شاپور مجید سه روز بعد به خانه برگشت در حالی که عطر بهار نارنج از کوچه ها سرریز کرده بود و شکوفه های یاس زاویه حیاط را سفید کرده بود .چقدر زودتر از سالهای قبل. اکنون از خاطرات آن خانه کوچک و قدیمی که زیر سایه مسجد جامع عتیق نفس میکشید با یاسی پر گل و معطر در زاویه حیاط و کوچه خاکی حمام قاضی پاچین های گریه کوتاه که درخت های نارنج انجیر و خرمالو به طور اتفاقی از آن سرک میکشید طرح کمرنگی بیشتر باقی نمانده است .طرح کمرنگی در ذهن شهر زده شاپور که سالی یک بار هم گذرش به آنجا نمی‌افتد اما دالان فلزی بلوار مدرس را در جیغ و بوق گوش خراش ماشین های عجول روزی حداقل چهار بار طی می کند. نزدیک پایان برسد. چنانکه دست در آب و روغن دارد به یاد می‌آورد حیات زده دبستان فرصت را با شیطنت های مجید و اینکه یک روز با پیشانی شکسته به خانه آمده است بزرگ شدن مجید را منور می کند بزرگ بودنش را که در اوج خطر وقتی از بمباران شیراز باخبر می‌شود تماس می گیرد جویای حال می شود و می گوید نگران بودم چون شنیدم کوی آزادگان را زده اند ۰سفر جبهش را به یاد می‌آورد که به سراغ مجید رفته است. خیز رفتن های دم و دقیقه اش را از هراس شلیک هایی که معلوم نبود در چه فاصله ای صورت می گیرد .خنده های مکرر مجید و سیگار های پی در پی خودش. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * شوخی کردیم😉 وگرنه تا حالا خوب حالیمان نشده بود که آچار فرانسه یعنی چه؟ _گردان فجر همه‌فن‌حریف میخواد هر لحظه احتمال ماموریتی جدید و نا آزموده هست. باید آچار فرانسه میشدیم. به قول فرمانده گردان برای همین هم سوای آن همه برنامه ها که داشتیم روزانه آمادگی جسمانی مرتب به راه بود و رد خور نداشت.💪 پادگان جلدیان بود و حصار هاش در دل کوهسار. هر ۱۵۰ متر هم یک برجک دیده بانی که اگر از میدان صبحگاه نظر می‌انداختیم آنسوی درختهای تپه تدارکات یکی دوتاش را میشد دید.👀 اتاقک هایی با طاق هرمی،فراز کاج ها،گوی معلق در هوا مانده باشند و هیچ پایه بر زمین. خوبی از این بود که گروه آن حفاظت از ما جدا بود و اگر بچه ها صلوات شان را سر بزنگاه می فرستادند از کنار درختان میدان که شیب مختصری هم داشت به یک ستون سرازیر میشدیم به سوی پلیتی آشپزخانه،. کوله پشتی به دوش حمایل بگردن سلاح به دست، یقلاوی به فانوسقه آویزان. یکی یکی صبحانه می گرفتیم نان و کمی پنیر🥞 ،بعضی وقتا مربا و گاهی آش، که اگر گرم بود سوز و سرمای سحرگاهی را می گرفت از تن خواب زده بچه ها.😴 به همان ستون مینشستیم میخوردیم و بعد پشت سر عمو مرتضی راه می افتادیم ما به کوه می زدیم. اگر صدا و نیم حاشیه سیم خاردارها کوهپیمایی می کردیم پنج کیلومتر رفته بودیم و تمام بود دیگر. آن وقت می نشستیم و نفس می گرفتیم تا یک ساعت آزاد بودیم. عمو مرتضی پاشایی که دلش هوای ایل و ولایت میکرد چند دور دیگر می‌رفت به یاد کوه روستای خودشان می‌افتاد. انگار آن روز هم افتاده بود یعنی ما اینطور فکر میکردیم. فکر کردیم دوباره هوای یار و دیار به کلش زده و گرنه چرا باید بچه ها را به خط می کرد😕 و نا خبر می خواست که به کوه بزنیم.🤔 آن هم در ساعت ۲ ظهر که آفتاب جلدیان پوست آدم را می کند.😓 بچه ها که در میدان به خط شدن جلو آمد و خواست که زیر سایه های درختان کنار میله ها بنشینند نشستیم و او خندید و گفت: _بچه ها امروز می خواهیم دوبرابر روزهای دیگر راهپیمایی کنیم.😉 آه و ناله بچه ها بلند شده بود فکر اینکه دوباره با ۷ کیلو بار برداشت از قمقمه و بیل و کلنگ گرفته تا پتو و کلاشینکف چقدر باید کرد تا از آسفالت کنار نمازخانه به تپه دیده‌بانی اول رسید و از آنجا باید چقدر عرق از شیار کتف و کمر بریزد تا پیچ اول و کتل جنگلی را خمیده طی کنیم ؟! از یادمان برد مزه کنسرو های تازه رسیده را که ظهر از بابا خیرات گرفته بودیم.😢 _البته این بار داوطلبانه از هر کس نظری دارد یا خسته هست میتونه همین جا بمونه. هرکیم آن منتظر بودیم تا یک نفر بلند شود و خط ممتد صفرا بشکند تا مابقی هم دنبالش راه بیفتیم واقعاً هم چه کسی حتی اگر خسته بود خجالت نمیکشید بلند شود توی عمو مرتضی و بیرون بزند از صف؟! مثل همه کارهایی که فقط اولش کمی سخت بودند و بعد از نیم ساعت یکی یکی جیم میشدیم و دست آخر چندتا ماندیم...بگو هفتاد تا! @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤براساس خاطرات محمدرضا اوجی _برادرها ..از همین جا که سوار میشین،ماموریتتون شروع میشه .همه تجهیزاتشون رو چک کنم ، چیزی کم نداشته باشند.محوری را که به ما سپردند ،یکی از سخت ترین مسیرهای.باید با آمادگی کامل به منطقه بریم .انشالله که سر بلند بیرون بیاییم .بدی ،خوبی ، چیزی هم از ما دیدین ، حلال کنین .یا علی.. کاروانی از ماشین ها بر تن جا ه پر از دست انداز راه افتاده بود .ردی از گرد و غبار فضای پشت سر را می پوشاند .جلوترین ماشین ، ماشین حامل سید محمد و حاج مهدی و سیدمحمدباقر دستغیب و محمدرضا اوجی بود که بعد از سازماندهی نیروهایشان حرکت کرده بودند. عقب وانت با تکان های شدید ماشین ،دستهایشان در نرده های وانت قفل شده بود. از سد گتوند تا شلمچه تقریبا دو ساعتی راه بود .در تمام مدتی که ماشین ،مسیر را طی می کرد ،چهار صدا با زیر و بمی حزن آلود و آهنگین لای چادر ماشین می آمد که نوایی را با هم می گریستند «والذین امنوا یخرجعم من الظلمات ..» هوا سرد بود ،مخصوصا توی آب ،یکریز گلوله بود که گوشه و کنار ،به سطح آب برخورد می کرد و فرو می رفت .تصویر رد سرخی از عبور گلوله ها در فضا ، روی آب تکه تکه می شد و موج بر می داشت . شدت آتش آنقدر بود که همان جا ، داخل آب زمین گیریشان کند .در دریاچه ای مصنوعی که دشمن برای جلوگیری از عبور نیروها درست کرده بود ،انتظار فرصتی را می کشیدند که از آن وضع خلاص شوند. راه رسیدن به آن دژ ، از بین بردن سنگرهای کمین بود . _ببین جوون !خیلی بی سر و صدا از اون پشت ، وضعیت می گیری و اون کمین سمت راست رو یک جوری خفه اش می کنی .شماها هم با آتیشتون حمایتش کنین .سعی کنید همدیگه رو پوشش بدین .کمین اونجوری هم با من .فقط شما آتیشتون رو منحرف کنین. لحظاتی بعد شلیک گلوله آرپی جی ،کمین سمت راست را به هوا فرستاد .و همزمان سنگر کمین سمت دیگر تیراندازی اش متوقف شد . @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این بچه عقل خیلی بیشتر از سنش بود .هیکلی درشت داشت به خاطر همین با دانشجوها که میرفت تظاهرات فکر می‌کردند دانشجو هست.۱۳ سالش بیشتر نبود. همون اوایل که هنوز کسی چیزی از انقلاب نمی دانست و هر روز برگه‌هایی میذاره توی پیراهنشون میره.با خودم میگفتم اگه اینا مال مدرسه شهر چرا دستش نمیگیره؟! اعلامیه هایی بودند که غلام امامی رفته پخش می کرده. اوایل با ترس می رفت خیلی نمی گذاشت کسی بفهمد.بعدها که می‌دانست باباش هم بیشتر در جریان انقلاب است و توی مسجد هم که میره سخنرانی می کنن، دیگه پنهان نمی کرد چون میدونست که الان دیگه همه میدونن. نزدیکای پیروزی انقلاب بود که یک بار تا سه روز خانه نیامد.دیگه نگران شه من بودم می دونستم شبا میدان نگهبانی و کشیک. رفتم چهارراه اصلاح نژاد از دور دیدمش. به روی خودم نیاوردم و برگشتم.وقتی رفتم توی کوچه دیدم میره در هر خونه رو میزنه و پارچه جمع میکنه. نمی دونستم برای چی میخواد این همه پارچه. چیزی هم را ندادم که من اومدم دیدم تو نداشتی پارچه جمع می کردی. چون بالاخره می دونستم برای مسجد می خواد. پدرم که انقلاب پیروز شد دیگه سر از پا نمی شناخت با خنده بهش میگفتم: _دانلود پیروز شدی میری کفش بخریم یا نه؟ _چشم مادر جان دیروز رفتم یک کفش دیدم حالا امروز میرم میخرمش! کارش همش نگهبانی و کشیک بود.تو چند تا مسجد پایگاه‌هایی درست کرده بودند و مشغول فعالیت بودند. بابای غلامعلی روی درسش خیلی تاکید داشت و می گفت: حواست باشه از درسش باز نمونه. منم زیاد بهش گوشزد می کردم که بابا نگران درسات هست ، دقت کن.می‌گفتم اول درس وقت را بخوان بعد برو مسجد. _آنجا درسم رو هم میخونم. چقدر شور میزنی مامان! من که همش نمره هام رو بهت نشون میدم. _آره میدونم ولی این روزا فصل امتحانات و باید بیشتر درس بخونی! خرداد که تمام شدیا شاید اواخر خرداد بود .درست یادم نیست.یک روز یک برگه داد دستم. _بفرمایین کار نامه به بابا هم نشون بده. نگاه انداختم. نمره ها همه ۱۸ و  ۱۹ بود. خیلی خوشحال شدم. کارنامه را گذاشتم سر تلویزیون تا به باباش نشون بدم. _غلام جان چه درسی بود  که ۲۰ گرفته بودی؟ _زبان انگلیسی مادر. فاطمه دخترم تا اینو شنید از داداشش خواست که بهش زبان یاد بده. ... @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _ببخشید برادر اسلام نسب ،ولی اگر عراقی ها با ما درگیر شدن چی؟! _اگر درگیر شدیم باید به هر شکلی که شده ماموریت مان را انجام بدیم. اگر لازم شد خودمان را قربانی می کنیم اما نباید گیر بیفتیم یا زمین گیر بشیم. لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد:« تمام این عملیات به ماموریت شما بستگی دارد. ماموریتتان را قبل از رسیدن گردان تمام کنید تا بچه های گردان زمینگیر نشوند.» دهانم خشک شده بود و دلشوره رهایم نمی کرد. نگاهی به علی و بقیه انداختم. بی قراری را میشد در نگاه تک‌تک‌شان دید. _خدایا خودت کمکمون کن. همه هیجان زده بودیم و دلهره داشتیم. شهید اسلامی نسب که متوجه اضطراب و دلهره بچه ها شده بود لبخندی زد و گفت :«به خدا توکل کنید و آماده شهادت باشید.» مکثی کرد و ادامه داد:« مسئول شما در این ماموریت برادر دست بالاست.» _همون ورزشکاره؟! _بله مگه مربی شما نبوده؟! _چرا بوده _اطلاعات تکمیلی را از ایشان بگیرین. علی از چادر اسلامی نسب بیرون رفتیم علی رو به من کرد و گفت :دست بالا رو میشناسیش؟! _نه _مگه تا حالا سر کلاس عقیدتیش نرفتی؟! مکثی کردم و پرسیدم: مربی عقیدتیه؟! سر تکان داد و گفت :آره آدم درستیه؟! _کم حرفه ؟! _آره اما مورد اعتماد هست. _میگم ورزشکار ه؟! _درس و بحث هم هست؟! _پس یه جورایی شبیه محمد رضا عقیقی مگه نه؟! _بهتر خودت ببینی. به چادر شهید دست بالا رسیدیم و وارد شدیم. خودمان را معرفی کردیم برادر دست بالا با دیدن ما لبخند زد و گفت: «خوب الحمدلله گروه ما هم تکمیل شد» با دست اشاره کرد که بنشینیم .وقتی نشستیم برادر دست بالا نفسی عمیق کشید و گفت: «انشاالله بعد از نماز حاجت و دعای توسل راه می‌افتیم» ماهرخ نفره بود من و علی و رزمنده افغانی به نام های حسین رضا هاشمی و اسلام نجفی زاده که اولین آرپیجی زن بود و دومین کمک او. دو تک تیرانداز هم داشتیم به نام سید هاشم حسینی و ارسلان کشاورز به همراه شهید دست بالا. به دستور ایشان علی تیربارچی شد و من کمک او شدم. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت زهره غازی مرد رهگذر میگوید میدانی در این کیف چیست؟ شمس میگوید از کجا باید بدانم من که درش را باز نکردم؟ مرد میگوید: دو میلیون پول وقتی مرد خداحافظی میکند که برود ,شمس میپرسد :چه جوری اعتماد کردی که این کیف پر از پول را به من بدهی؟ مرد لبخندی میزند و میگوید: از چشمهایت .! رازهای مکنون در دل آدمی از پنجره ی چشمها تلالو دارد دیده ای باید روشن بین تا این رازهای نهفته در صندوقچه ی دل را بر لوح چشمها بخواند. کاری که آن مرد غریبه کرده بود. او صفا، صداقت و سلامت ایمان بسیجی نوجوان را از چشمهایش خوانده بود .حق این است که اضطرار هم به آدمی فراست ارزانی میکند. ناگزیری به گونه ای است که تمام یاخته های آدمی را به هوش می.کند در چنین وضعیتی کلام آدمی گرم و تأثیرگذار میشود و بر قلب مخاطب می نشیند ،راستی همسو شدن با نهاده ی فطرت هستی است که هرگز تخلف در آن راه ندارد ادمی هرگاه از فطرت فاصله ،گرفته سر از بیراهه درآورده است. حالا شمس الدین غازی که مرزوق بهشت است و صاحب کیف را هم نمیدانیم که چراغ عمرش روشن است ،یا ،خیر ولی در آن شب تاریک و بلکه دلهره آور ،نوری از چشم تافته و گمشده ای بدان راه یافته که به قدر همین یاد کرد و قلمی شدن در این یادنامه ثبت افتاده است. طی دوره های مختلف آموزشی شجاعت و جسارت ایثار و فداکاری و وقف بودن بر کار سپاه در آن روزگار پرهیاهو از او نیرویی کارآمد ساخت و این گونه بود که نامش بر سر زبانها افتاد و از همین رو منافقان که یکی دیگر از کارهای محتومشان که در آن موفقیتها به دست آوردند ،ترور افراد نشان شده بود، در او طمع کردند و باوجود چندین مورد اقدام به ترور ناکام ماندند .از جمله آن که یک بار با ماشین او را زیر میگیرند و فرار میکنند؛ ولی شمس جان در میبرد و تنها پای راستش میشکند که مدتی در گچ بود. یک روز نیز منافقان به طرفش نارنجکی را پرتاب میکنند و چون خودش تخریب چی ماهری بود عکس العمل نشان میدهد و آن را به طرف دیگر پرتاب میکند و این بار نیز آسیبی نمیبیند به دلیل همین اقدامات منافقان که شمس همیشه مسلح بود و کُلت با خود داشت. خلاصه این که دریغا از برادری مثل شمس که ما تازه بعد از شهادتش مقداری به عظمت وجودش پی بردیم .همه ی برادرانم عزیزند ولی شمس چیز دیگری بود .کل خانواده هم به متفاوت بودن او اقرار دارند. باور کنید مهمانی رفتن به خانه او دعوا بود. سر مهمانی دادن به او دعوا بود. سر خوابیدن خانه دایی شمس الدین همین طور. سر همه چیز او دعوا بود. چون که عزیز بود چون دوست داشتنی بود .ستون و محور خانواده بود. ... @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عصر پنج شنبه بود ، طبق معمول برای زیارت به امامزاده رفتیم. زیارت که تمام شد، در زیر همان درخت کُنار منتظر بچه ها بودم، از افراد شخصی هم تعدادی برای زیارت آمدند یک نفر که حدود چهل سال داشت، دورتر روی تخته سنگی نشسته بود صدایم زد و گفت: _آقا پسر بیا کارت دارم طرف او رفتم و سلام کردم نشستم. پرسید: _از کجا آمده اید... چند نفرید... چه نوع آموزشی میبینید؟ روی او حساس شدم و به نظرم مشکوک می آمد .هر چه با زیرکی و لبخند پرسید پاسخ درستی به او ندادم و بیشتر پرت جوابش می دادم. وقتی فهمید اعتمادی به او ندارم راهش را گرفت و رفت. بعد از پانزده روز آموزش فشرده و تلاش شبانه روزی؛ نحوه ی سوار شدن بر قایق و عبور از ساحل در میان گل و لای آخرین کار عملی ما بود که در پشت سد دز انجام می گرفت. روزهای پاییزی در حال سپری شدن بود غروب آخرین روزهای آذرماه، فرماندهی سته اعلام کرد که فردا صبح باید حرکت کنیم. با اعلام این دستور، جنب و جوش عجیبی بین بچه ها به راه افتاد همه شروع به تجزیه و تحلیل کردند که عملیات در کجا انجام میشود؟ پرسشی که ذهن همه ی ما را مشغول کرده بود کسی از جایی که قرار بود عملیات در آن جا صورت گیرد باخبر نبود. صبح اتوبوسها در دو کیلومتری اردوگاه آماده بودند سوار شدیم و با اتوبوس به اهواز و از آن جا به پادگان معاد که در محور اهواز - حمیدیه بود رفتیم. پادگان معاد در میان تپه ماهورهایی مرتفع قرار داشت تمام امکانات لجستیکی و زاغه های مهمات لشکر در آنجا بود. .. @Modafeaneharaam