eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
11.5هزار ویدیو
284 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 خـودشکنـے مثل آب خوردن شکسته بود خودش را به راحتی شکست،در این خصوصیت اخلاقی در اوج بود.☺️👌 بدون اغراق می گویم که به جز مقابل وآدمهای_زورگو،مقابل همه بندگان خدا☝️ این جور بود، و و ادعا.👌❤️ آن قدر تمرین کرده بود که برایش آسان شده بود.🙂 وقتی اولین بار بعد از حدود بیست سال مربی اش،استاد علی برپور را که سال۱۳۷۰با هم پیش ایشان تعلیم می دیدیم ملاقات کرد🙂، شد و دست ایشان را ☺️،کاری که من هیچوقت برای مربـیانم نکرده بودم.☹️ حتی در برخورد با مردم عادی که شاید بسیجی اش را قبول نداشتند هم همین طور بود.☺️❤️ اولیل دوره در تهران،از این جور برخوردهایش با مردم زیاد تعریف می کرد🍃،برخورد هایی که موجب مردم به می شد.❤️ 🍂 صاف صاف ازهم قرض میگرفتیم، هروقت پول لازم داشتیم🍃 اگرهیچ طوری جورنمی شد،به زنگ میزدیم جور میشد.😊 این طور نبودالبته که همیشه پول داشته باشد، اما با این همه نمی گفت .☺️ همیشه میگفت ،یه بده وبعدازیک ساعت پیامک می دادکه واریز شد.😉👌 می دانستم که اینجور وقتها ازکسی برایم گرفته است.🙂 این ازخصوصیاتش بود به دفعات پیش آمده بود،هیچ وقت هم نشد که را بخواهد☹️ .یکی دوهفته قبل ازآخرین سفرش به پیامک داده بود که مبلغی پول لازم داردوآخرش هم نوشته بود زود برمی گرداند.🍃 چند ماه قبلش من کمی بیشترازاین مبلغ ازاو قرض گرفته بودم وقراربودتا آخر خرداد۱۳۹۳برگردانم.🍃 برایش نوشتم نمی خواهد برگردانی بگذارمن باتو کنم😒، بعدا درجوابم نوشت درحالی که نبودیم.🙁 واقعا از دنیای خودش صرف نظر کرده بود.🍃❤️ ... @modafeaneharaam
رمان: ✨🌸 نویسنده: -آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی. —کدوم‼️ -همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟ —آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم👌.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره.چون خود خدا گفته.☺️ -آهان.خیلی خوب گفتی ممنونم. —خواهش می کنم عزیزم. نزدیک ها تیر هشصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن.دوتامون یخ کردیم از ترس😨.ولی وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن: -به به دوتا خواهر عاشق.چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد.😌 من و گلی هم که خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفت و خط و نشون کشیدن☝️😑 خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد.😞 -وای پختم یعنی.به معنای کلمه .این بیابون معلوم نیست چشه.شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم.😒 در وسط حرف زینب نرگس گفت: -وای بچه ها اونجا دارن چایی میدن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم.بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم.🚶‍♀ همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم. نشتیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت.همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش دادیم.👂 -می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من.پارسال با هم اومده بودیم.از چایی ای لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و ..... دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه.بهش گفتم چی شده رفیق.گفت حاجی خواب دیدم.گفتم چی؟گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه.😭😭😭😭😭 با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه.صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد..💔😭 چایی ها رو خود حسین میریزه...😭😭💔 پايان قسمت سيزدهم امیدوارم لذت برده باشید 🌸💔 @Modafeaneharaam
دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود. وقتی هلاک به خانه بر می گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی کرد. 🍂🍁 کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد. مامان می گفت: _ محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می خوام صورت ماهتو ببینم!😍 محسن دوباره هوشیار می شد. می گفت: _ نه! بی ادبیه من پامو اینجا دراز کنم! 💫⭐️ بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می کرد. اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف، زیبا و با حیا بود. 🌹تازه ریش درآورده بود. ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. بهش می گفتند: _ تو که سنی نداری! بزن اینا رو! گوش نمی کرد. می گفت: _همون که دین گفته! 🍄 چندین سال بعد که شهید شد، لپتاپ و موبایلش دست به دست می گشت. هیچ نقطه سیاهی توی آن ها نبود. اطرافیان می پرسیدند: 🌺 _ حاج خانم! اینطور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی، جواد و مصطفی حسودی نمی کنن؟! مامان می خندید و می گفت: _ نخیر! جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنن! 😅😍😉 ادامه دارد.... @Modafeaneharaam
📚 3⃣1⃣ 📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ 🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت. اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند... ⛔️چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. ☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد. شگفت‌زده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد. 🌺پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم. ✨آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم. پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است... 🌏 یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. 💢حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونه‌ای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. 🌳درختان آنجا همه نوع میوه‌ای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان. بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد. 🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. ♻️ نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود. اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. 💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم. ♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم. با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است... ... 🌹🍃🌹🍃 @Modafeaneharaam
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...»😢 و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم میرود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!»❤️ و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.🤲 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتاب‌ترم می‌کرد. 😥با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت.😭 نماز مغرب و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.😰 ...🌸 @Modafeaneharaam
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم !»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : آغاز یک تغییر . روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ... با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... . . برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... . . منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... . این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... . 🔷🔷🔷🔷 💠: ملاقات غیرممکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ... . خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... . - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ... تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ... . وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . - متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... . مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... . . با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... . - سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... . ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : اولین رمضان مشترک تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ … اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود … اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد … یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم … – متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ … با بی حوصلگی هلم داد کنار … – برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه … برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم … – اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد … و خودم به تنهایی سحری خوردم … بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم … چشمش که بهم افتاد با خنده گفت … – سلام … چه عجب پاشدی؟ … می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید … – م … م` … همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت … – جان متین؟ … رفت سمت وسایلش … – شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه … همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد … در رو که بست، افتادم زمین … ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... . روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : رقابت امتحانات ثلث دوم از راه رسید ... توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - پسرم اعتقاد داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ... این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ... یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ... - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ... غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ... هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ... نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ... یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ... اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ... - فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ... خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ... فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ... گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ... حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ... کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ... . 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : تاوان خیانت بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ... از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ... - حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - خدایا ... من می خواستم برای تو شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... من رو ببخش ... عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم... - خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده ... به هر کی نخواد، نه ... عزت من از تو بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ... و در زدم ... رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ... - تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ... - آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... سرش رو انداخت پایین ... - کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ... بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ... - برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ... اما بعدش ترسیدم ... - اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * قبه آسمانی شاهچراغ، با رواقهای آینه بند و معطر و فضای معنوی شبستان دلنشین مسجد عتیق، بانگ خوش اذان و لرزه صدای دلنشین روحانی شهیر شهر ، در جان زلال مجید می‌نشست و تلفیق مقدس این طیف نور و صدا ،چیزی شبیه ایمان در ضمیر روشنش ته‌نشین می‌شد. عطش تند تابستان در افطار دیرگاه عرق و آب گرم و شبهای ستاره باران قدر با تلاوت هزار نام خداوند او را تا بام ملکوت بالا میبرد. نشستن در صفه ی آب زده و سایه سنگین مسجد، لطفی آزموده بود که مجید حتی می توانست در خاطرات ۱۰ سالگی از پیدا کند اما سال ۵۷ از نوع دیگری بود ‌. سخنان شیخ شهر که از سر درد و آگاهی بود خشم مقدس را در دل او و هم پالانانش شعله ور می کرد. آتشی که رفته رفته بالا می گرفت .در پیدا و پنهان بگومگو هایی بوده سر و صداهایی خبرهایی از این شهر و آن شهر که طاقت ها طاق شده بود. شیراز هم از این شور و شر آشوب برکنار نبود. شبگردی ،شعارنویسی، جلسات شبانه و مخفیانه پیش از بلوغ مجید شروع شده بود ‌حالا مجید در سنی بود که می توانست در این کارها سهیم باشد با دوستانش بنشیند و نقشه بریزد گروه تشکیل بدهد و مسجد عتیق را پایگاهی کنند برای این فعالیت ها. و این کارها قدر سرگرم شکند که سه روز از خانه غافل باشد تا اینکه سر و صداها در شهر بالا بگیرد دلهره‌ی به جان مادر بیفتد. به شاپور که تازه خانه جدا کرده است زنگ بزند و از او بخواهد هر طور که شده مجید را پیدایش کند. دیشب مردم محل صدای تیر شنیدند و صدای مکرر پاکوبه هایی سنگین که به چکمه شبیه بوده است .قضیه واقعاً جدی است .راست و دروغ از در و همسایه شنیده می شود که چندتایی زخمی توی بیمارستان بستری شده اند. البته عاطفه خواهر مجید که از شیفت بیاید ماجرا روشن تر میشود .اما فعلاً مادر نگران پسر کله خراب است .دل از هزار جا می رود خیال براش می دارد دیشب اگر پلک هم زده است کابوس دیده است. صبح سردی است. شاپور پشیمان است که چرا مغازه را باز کرده .گوشی را میگذارد و غرور لند کنان با سایه مجید می جنگد. «آقا تابستون ریلی گشت حاضر نشد که دست کم کم ما کنه ..حالا هم که هیچ افتاده پای چند تا جوون جغله! بابا حساب تیر و تفنگ....» با این غر و لند کردن نمیشد از حرف مادرش بگذرد باید میرفت و مجید را پیدا می کرد. دارد... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * من هم مثل هر تازه عروسی ،در حالی که خیالاتی را در سر می پروراندم خوشحال نیز بودم و ناگفته نماند که احساس غرور هم می کردم که با چنین مردی ازدواج کرده ام🙂 آن روز از فسا به روستا برگشتیم .آنچنان گرم صحبت بودیم که زمان از دستمان در رفته بود .به روستا که رسیدیم ،سفره مختصری عصر همان روز پهن کردند و جشن مختصری گرفتیم. آن روزهای باشکوه و خوش هیچ گاه از یادم نمی رود.چند روزی با همین حال و هوای نامزدی روزگار گذراندیم که یک روز در خانه ما آمد و بی مقدمه گفت:«می خوام برم جبهه» تعجب کردم .چیزی شبیه بهت یا همان هراس لعنتی. _آقا مرتضی .ما تازه با هم وصلت کردیم .یه مدت بخونید .بعد هر کجا خواستید برید من حرفی ندارم. رو کرد به من ،درست به چشمهایم زل زده بود و انگار با خنده اش بخواهد گلی بچیند . دست آخر گفت:«خودت میدونی که جبهه بیشتر به من احتیاج داره تا....» ♥️یک ، دو ، سه _شهید _یک ، دو ، سه _شهید عمو پشت میکروفن بر سکوی جایگاه می گفت و پا به پای بچه ها عرق می ریخت .«شهید»مثل نارنجکی در فضا منفجر مشد و دوباره پروانه می زدند . یک...کف دست راست به نوک پوتین چپ دو ..کف دست چپ به نوک پوتین راست سه ...که می گفتیم ،چند صد نفر ایستاده با هم از کمربند خم می بشوند و تو فکر کنی در نماز جماعت به رکوع رفته آمد .یکدفعه «شهید» مثل نارنجکی بترکد و یک لشکر بسیجی برجهند از جا .....!!!و تا بیست بار طنین «یک ، دو ، سه ، شهید» بپیچد در میدان صبحگاه .بچه ها را دو سه دور دوانده باشند و در جا زده باشیم و آنجور که مرتضی روی سکو ، زیر سقف پلیتی،درجا زده بود و بعد صلواتمان بلند شده باشد یعنی که جان مادرت دست بردار عمو!! @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * در حالی که لبخند میزد گفت الان موقع این حرفا نیست هرکی هرچی دم دستش اومد بپوشه و سریع آماده بشه. بعد هم اشاره کرد به برادران ظل انوار که همراهش اومده بودن و گفت :راستی اگر چند دست لباس پیدا میشه بیارید این بچه ها هم بپوشن» سه دست لباس دیگر گیر آوردم و به آنها دادم.آن موقع آقا مهدی ظل انوار کتفش مجروح بود. نزد سید رفتم و گفتم: «این بنده خدا که نمیتونه با یک دست کار کنه» سید جواب داد:« اگه میتونی خودتو جلوشو بگیر» میدونستم نمیتونم این کارو بکنم .اونا با یک روحیه ای این لباس ها را پوشیدن که خجالت کشیدم حرفی بزنم . البته با غواصی و لباس هاش اصلا آشنایی نداشتند. برای همین چند ساعت مانده تا شروع عملیات را به آموزش آنها مشغول شدیم .خدا میدونه چقدر خندیدیم .بچه ها می خواستند بال در بیاورند. هر کسی هول بود زودتر خودش را آماده کنه .آقا مهدی هم که دستش از لباس بیرون مانده بود داد میزد :« بابامحض رضای خدا یکی به داد من برسه »و فقط خنده بود که بچه‌ها تحویلش می‌دادند. تا اینکه بعد از کلی خندیدن لباسش را برایش مرتب کردیم. از وقتی حاج مهدی شهید شده بود اولین باری بود که سید را سرحال و خندان دیدم. اون چند ساعت شیرین‌ترین و خاطره انگیزترین لحظات زندگی منه. به هرحال بعد از اینکه لباسامون رو پوشیدیم به سمت منطقه راه افتادیم.قبل از اینکه وارد آب بشیم ،هرکسی با دوست و رفیق اش و افراد دور و برش روبوسی کرد و حلالیت طلبید. سید رو بغل کرد م.سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم : شما که انشالله عزمت جزمه .حواست به ما هم باشه » لبخند کوچکی زد: هوای بچه ها رو داشته باش ته چشماش شوق دیدار حاج مهدی موج میزد. عملیات شروع شد .از همون اول ورود ما به آب درگیری رخ داد.همه‌حواسم به نیروها و جلو رفتن بود.آخرای عملیات خبر شهادت سید رو شنیدم .ای کاش آخرین لحظات بالای سرش بودم ... @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دیگه از بس که مادر مجید بی تا بی میکرد دلشوره هات به من سرایت کرده بود.تظاهرات بنزین ها هم رفته بودند تظاهرات که چون شهر شلوغ بود یکی از اقوام مجید اون رو میبینه و بزرگ می برد داخل خونه و نمیزاره بیرون بیاد و بره تظاهرات.ولی غلام فرار کرده بود و رفته و در یک برد و بعد هم رفته بود تظاهرات. ساعت ۴ بعد از ظهر ما ناهار نخورده بودیم و توی کوچه منتظر بودیم به مادر مجید دلداری می دادم که یکدفعه دیدم بچه ام حمید داد زد. _اومدن اومدن.. مامان مجید دویدن رفت جلوشون. نگاه کردم دیدم آره مجید تنها داره میاد. _کجا بودی تا الان؟! نمیگی اگه بگیرنت می‌کشنت ! تا منو نکشی که نمیشینی خداجون من را از دستتو بگیره بچه! مجید هم همینطور که مامان توکوچه بند داشت حرف میزد ایستاده بود تا ببینه من چی میگم. چهره ناراحت بود خیالم راحت شده بود که این بچه سالم برگشته! چقدر نذر کرده بودم. خدای ناکرده اگر اتفاقی پیش می‌آمد می‌گفتند تقصیر بچه فلانی بوده که این را با خودش برده.غلام دیگه خودش سردسته بود و کلا توی تظاهرات شرکت می‌کرد. _مجید جان کجا بودی تا الان؟! مجید پرید وسط حرف های پای مادرش رو به من گفت: رفتیم که بریم تظاهرات من دیگه نتونستم برم ولی غلام رفت. دلم ریخت. _ تو تظاهرات نبودی؟! _با هم که رفتیم شهر شلوغ بود یک دفعه نمیدونم این فلانی از کجا پیدا شد و من را کشید برد تو خونش و در را هم قفل کردن نزاشت بیام بیرون تا الان ، ولی غلام فرار کرد و رفت و دسته تظاهر کننده ها و من دیگه ندیدمش. همینطور که این زبان بسته مجید داشت برای من توضیح میداد مادرش کشید برداشت تو خونه و ما هم با بچه‌ها آمدیم داخل.یکم نگران شده بودم آخه روزهای اوج تظاهرات بود. شعر مجید ناراحت و نگران شدم نکنه غلام راگرفتن و مجید چیزی به من نمیگه. نزدیکای غروب بود که دیدم کلید روی دار انداخته شد و در باز شد.اولش فکر کردم بابای بچه هاست .چشمم به در بود که دیدم غلام اومد داخل.همیشه از درک می آمد داخل آن چیزی که جلب توجه میکرد کفش های پاره پوره اش بود . اصلا وانمود نکردم که نگران بودم. _خسته نباشی مادر تا الان کجا بودی ؟چیزی خوردی؟! به روی خودم نیاوردم که مجید گفته بود امروز تظاهرات بودیم. _مامان از مجید پسر همسایه خبر نداری ببینم اومده یا نه؟ _کجا بوده مگه؟ _امروز صبح که داشتم می رفتم گفت منم باهات میام .دیگه تظاهرات بود و ما هم رفتیم توی شلوغی دیدم یکی مجید را گرفت و برد و نذاشت بیاد توی تظاهرات. مثل اینکه از اقوامشان بود .دیگه ندیدمش. الان هم جرأت نکردم برم در خونشون ببینم اومده یا نه؟! _بله مادر آمد. آخه تو چرا بچه مردم را با خودت میبری ؟! اگه بلایی سرش بیاد ما جواب مامانش رو چی بدیم؟! _مگه من به زور بردمش ؟خودش میگه می خوام بیام !حالا که تو تظاهرات هم نتونست بیاد. _مادرش امروز اومد کلی دعوا کرد که چرا بچه اش را میبری؟ _می‌گفتی خودش میره !مگه بزار میبرنش؟! _حالا خدا رو شکر که امروز سالم اومد. اگه خواست بیاد با خودت نبر خودش میخواد بره, بره! خم شد که بند کفشش را باز کنه. _غلامعلی مادر آبرومونو بردی! برو بیا برو یک کفش بگیر . آخه این کفش پاره چیه میپوشی؟ زشت جلوی مردم .فکر می‌کنند ما یک کفش برات نمی خریم. آبروی بابات میره. چطور با این راه میری؟! کفش را بیرون آورد و همین طور که یه پاش رو توی آستانه در گذاشته بود به عقب نگاه کرد و گفت: تا پیروز نشیم من کفش نمی خرم. ... @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * دستی بر شانه ام نشست. برگشتم ‌. علی بود و با دیدن من خندید و گفت :«مگر دو هفته مرخصی نداشتی؟!» _خوب آره داشتم _اینجا چیکار می کنی؟! _تو خودت مگه قرار نبود بری کردستان؟! _میخواستم برم. اینجا یه خبرایی هست که وادارم کرد بمونم. _چه خبری؟! _یعنی تو نمیدونی؟! _نه! _پس واسه چی برگشتی منطقه!؟ محمد به جای من جواب داد :شربت شهادت میخواد! _ای بابا ما را چه به شهادت! محمد رو به من و علی کرد و گفت: می خواهید با هم بریم جایی که شهادت نصیبمون بشه؟! من و علی جا خوردیم. محمد اما منتظر پاسخ ما بود. من من کنان گفتم: آخه من که از این لیاقتا ندارم. حالا اگه علی آقا رو بگید یه چیزی..» علی جواب داد: قیاس به نفس نفرمایید ‌... محمد پادرمیانی کرد و گفت: ای بابا چقدر تعارف تیکه پاره می کنین.. خندید و ادامه داد: بنده های خدا مگه من نماینده تقسیم شهادتم. فقط خواستم اتمام حجت کرده باشم و بدونید شرایط این عملیات چقدر حساسه‌. هر دو قبول کردیم. محمد اسلامی نسب خندید و گفت :شما را برای گروهان ویژه ضدکمین می خوام. رو به من کرد و گفت: اول برو برگ مرخصی ات را تحویل بده و اسلحه بگیر. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که محمد داد زد: نیم ساعت دیگه منتظرتم. مقر حال و هوای خاصی داشت .همه در جنب و جوش بودند. ۲۰ دقیقه بعد من و علی و چند رزمنده دیگر در چادر اسلامی نصب بودیم ‌ _همه اومدن؟! _بعللههه محمد طرح عملیات را برای ما تشریح کرد و ادامه داد :«این عملیات اهمیت حیاتی دارد برای ما و به خاطر همین یک عده باید جلوتر از گردان خط شکن بروند و منطقه را آماده کنند. باید بی سر و صدا خودمان را به پشت سنگر های کمینه دشمن برسانیم و آن را پاکسازی کنیم کار باید بدون درگیری باشد.» @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت زهره غازی در آن سالها من دانش آموز دبیرستان بودم و در آموزشگاه «زهره بنیانیان »واقع در دروازه سعدی شیراز درس میخواندم. گویی در آن ایام شور انقلابی حتی در ذرات خاک نفوذ کرده بود و هر که را میدیدی ازانقلاب ،شورش ،اعتصاب ،اعتراض پیام ،امام ،دستگیری ،زندان شکنجه و ساواک می گفت. راستی که روحیه همدلی عجیبی هم در مردم دمیده بود و با همه ی شور و شر شهربانی و ارتش و ساواک و با همه ی حضور زره پوشهای غول پیکر در برخی خیابانها با همه ی رعب و وحشت و حکومت نظامی و خاموشی زدنهای شبانه، انگار این اتش سر خاموشی نداشت و واقعاً هم این گونه بود که شد آنچه شد.این هیجان و خلجان سحر آمیز پیر و جوان و زن و مرد هم نمیشناخت. این بود که دبیرستان ما نیز سرشار این شور انقلابی بود و من هم به عنوان دانش آموز انقلابی آموزشگاه مکافاتهای مختلف داشتم. تا این که شمس به شیراز آمد و مبارزات من رنگ دیگری گرفت و امروز که فکر میکنم به عنوان یک دختر جوان رفتارهای خطرناکی انجام داده ام و خطرات مهیبی را با سلامتی از سر گذرانده ام. خاطرم هست که در یکی از روزهای آشوب و اعتراض تعدادی اطلاعیه و نوار با خود برداشتیم و راهی منزل شهید دستغیب شدیم. هنوز مسافتی تا منزل آقا باقی مانده بود که متوجه شدیم خانه محاصره است. ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفت و اگر شمس هم این حال را داشت کتمان کرد و حتم داشتم که در این حال، بیش از هرچیز و بیشتر از آن که بترسد یا نگران خودش باشد نگران من است. این بود که بی درنگ ایستاد و مرا به پشت سر خودش هدایت کرد در همین حال یکی دو نفر از مأموران متوجه ما شدند و ما چاره ای جز فرار نداشتیم .کوچه ها تنگ بود و اصلاً نمی توانستم با سرعت شمس بدوم .با این حال پا به فرار گذاشتیم و یکی دو کوچه را رد کردیم ولی آنها دست برنداشتند و صدای پوتین هایشان به ما می فهماند که همچنان به دنبالمان می آیند . در انتهای یکی از کوچه ها به در چوبی بزرگی رسیدیم که نیمه باز بود. تن به داخل خانه کشیدیم و سعی کردیم با آرامی نفس بزنیم. در را که از داخل بستیم کمی خیالمان راحت شد عرق از سر و رویمان میریخت و زبان در دهان خشکیده ام به کلوخی آفتاب خورده می مانست. نفسم که چاق شد نگاهی به شمس انداختم .نگاهی گلایه آمیز داشت شاید دوست نمیداشت که من در این فعالیتها شرکت کنم با این حال از نجاتمان خوشحال بود برای همین لبخندی زد . ... @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * از صبح تا ظهر و از ظهر تا غروب مدام در حال یادگیری آموزش نظامی بودیم.آموزش آن قدر فشرده بود که حتی جمعه ها هم به سختی آزادمان میکردند. معمولاً پنج شنبه ها به زیارت قبور شهدا و امامزاده میرفتیم . دوستی داشتم به نام محمدرضا رهبر، لر زبان و شوخ طبع بود .هنرش خنداندن بچه ها بود .بچه ها را در زیر سایه ی درخت کنار جمع میکرد و با شوخیهای خود آنها را میخنداند، خیلی طبیعی و قشنگ صدای قورباغه در می آورد هرگاه صدای قورباغه بلند می شد، معلوم بـود کـه محمدرضا شوخی اش گل کرده. یک شب در میان و گاهی پی در پی رزم شبانه داشتیم. آنهایی که قبل به جبهه آمده بودند و تجربه داشتند میگفتند که عملیات از نوع آبی خاکی است. دلیل را می پرسیدیم می گفتند چون آموزش آبی خاکی هست. بعداً معلوم شد حدس آنها درست بوده است. چند روزی که آموزش داشتیم، کار برای جثه ی کرچکی من سخت و طاقت فرسا بود .مثل حمل اسلحه کوله پشتی، کلاه آهنی، جیب خشاب، ماسک قوطی ،امداد قمقمه آب و بیل کلنگی که از کوله پشتی آویزان بود. ولی من که برای رسیدن به چنین روزهایی انتظار طولانی کشیده بودم خستگی را به روی خود نمی آوردم .هرگاه احساس خستگی میکردم با زبیر که هم محلی بودم بنای شوخی و مزاح میگذاشتیم .زبیر خنده رو و شوخ بود و شوخی هایش خستگی را از تنم بیرون میکرد. شبها که رزم شبانه میرفتیم آن قدر از مسیرها و آبگرفتگی ها عبور میکردیم که واقعاً طاقت فرسا بود رفیقی هیکل مند پیدا کرده بودم که میگفت: _خسته شدی اسلحه ات را به من بده برات میآرم. احساس خستگی میکردم اما به خودم اجازه چنین کاری را نمی دادم. هر چه رفیقم میگفت: بچه این قدر لجوج نباش میخوای اسلحه ات رو برایت بردارم.زیر بار نمی رفتم. ... @Modafeaneharaam