eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
35.1هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.1هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 هـوا دار تمـام عـیار انـقـلاب در۸۸ راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت،یاد داشتهایی درباره می نوشتم🍃.البته بیشتر از دوسال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱هک‌ شد.یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ، بود.👌☺️ یادداشت هایی را می خواند و با اسم مستعار #<م.ر.ب>پای پست ها می گذاشت.👌 گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ می زد و نظرش را می گفت😊..در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم.وسط حرف ها حتما چیزی درباره وبلاگ می گفت.☝️ گاهی پیش می امد که چند روز چیزی در وبلاگ نمی .این جور مواقع می گرفت📞 و پیگیر نوشتم می شد.بعضی از یادداشت ها گاهی در پایگاه های خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجانیوز و خبرگذاری فارس لینک می شدند.👌 این جور وقت ها می گرفت و می کرد☺️.بعد از اینکه وبلاگم هک شد،اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم☹️،اما دیگر چیزی در آن ننوشتم.به جایش یک وب سایت زدم.🙂 از این کار خوشش نیامده بود🙁 و بعد از آن بارها از من خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.😐 می گفت:وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود☝️ در غیر از اینکه کنار بچه های در میدان دفاع از حضور داشت🍃،وقایع را رصد هم می‌کرد.یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیل ها لپ تاب خرید💻 و برای خانه شان اینترنت وای فای گرفت.به داشت👌 و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از انقلاب می‌کردم خوشحال می شد☺️،تماس می گرفت و تشویق‌می‌کرد.یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی‌ برانگیز شد و کامنت های زیادی پایش خورد🍃،با یکی از خواننده های آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چندتا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم،نهایتا من کوتاه آمده بودم.☹️ دلخور بود از من،اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده بودم و نباید عقب نشینی می کردم😒.آن روز تماس گرفت پرسید:می شناسی اش؟گفتم:بله،سابقه‌‌ جبهه و جنگ هم دارد.اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بی خیال شود☹️!گفت تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود.😒 فردایش دیدم آمده و توی هاجواب بی تعارف و به او داده است.🙂☝️ 🍂 پـرکـارهـا شـهیـد مے شوند اسفند سال1388بود.مثل هرسال در تالاروزارت کشور برای مراسمی برگزار شده بود.❤️ بودم آن روزها زنگ زد و گفت:می آیی مراسم؟گفتم : می آیم چطور؟گفت حتما بیا .سخنران مراسم است.☺️ مقابل تالار باهم قرار گذاشته بودیم. زودتر از من رسیده بود.من با چندنفر از دوستان رفته بودم پیدایش کردم🙂 و باهم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود🍃.به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.درطول مراسم با مشغول صحبت بودیم🙂.ولی که آمد دیگر حرفی نمی زد.😊 من گوشی موبایلم را در آوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.☺️ تا آخر همین طوری توی بود و گوش می داد☝️.وقتی حاج قاسم داشت حرف هایش را جمع بندی می کرد ، یک مرتبه برگشت :حاج قاسم فرصت هم ندارد.🙁 این را که تنش هست می بینی؟باور کن این را به قبول کرده که برای مراسم بپوشد والا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد.☹️ موقع پایین آمدن از پله ها به گفتم :نمی شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم😒؟گفت :من خجالت می کشم توی حاج قاسم نگاه کنم،بس که اش_خسته است.😣 پایین که آمدیم ،موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشه ای به او :این شما،اینم ☹️!دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. خودش هم همین طور بودهمیشه . و به اعتقاد داشت👌.می گفت:من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده ای حرف می زدم.گفتم من این طوره فهمیده ام که 💔 را به کسانی می دهد که پرکار هستند و ما در این طور بوده اند👌.حاج حرفم را تایید کرد و همین طور بود.👌☺️ ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 تـقـدیـم به مـحمـودرضـا روزهای آخرسال۱۳۸۹بود چندروزمانده به قبل ازپایان سال ازپایان نامه دکترای تخصصی دفاع می کردم🙂 وقتی رسیدم تهران شب یک راست رفتم سراغ برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم☹️ ونگران آبرومندانه برگزارشدن جلسه بودم به رضا گفتم هیچ چیز آماده نیست🙁، وفرداهم وقتش راندارم فردا می توانی بامن بیایی جلسه دفاع؟😒 گفت:چه چیز راباید آماده کنیم😊؟گفتم باید ،لیوان بلور کارد واین جور چیز ها بخرم🙂 گفت ظرف وظروف رادیگر میخواهی چه کار😕؟ گفتم بشقاب ها ولیوان ها اگریک بارمصرف باشند پایان نامه ام نمره نمی آورد.😐 گفت اینها را ازخانه می بریم گفتم برو کت وشلوارت را هم بیاور بی چون وچرا رفت دو دست کت شلوار آورد☺️ امتحان کردم یک دستش راکه سورمه ای واتو کشیده بود.🙂 گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش رابرداشت وسایل را زدیم توی ماشین واز راه افتادیم سمت دانشگاه 🙂 خودش هم برای حضور درجلسه لباس مرتبی پوشیده بود☺️با ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطرآن باید قبل از دفاع،دوساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتن!😣 در این فاصله رفت میوه و چندجعبه آبمیوه خرید☺️.تنها چیزی که آنروز خودم رفتم خریدم،یک جعبه شیرینی بود ک باعجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم🍃.غیر از این جعبه شیرینی،همه جلسه را ردیف کرده بود.👌 حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفتی تئاتر دانشکده آورد☺️ یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاییدسر جلسه و چند دقیقه قبل ازشروع جلسه برگشت.😒 خاطره خوش آن روز را فراموش نمی کنم.💔 که چقدر از اضطرابم کم کرد.دوست دارم اگر گذرم دباره به کتابخوانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صحفه تقدیم نامه، را کنارنام که نامه را به او کرده ام اضافه کنم❤️. آن را از گرفتم.💔👌 🍂 بےخـواب و بے تـاب یک روز زنگ زد :فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا.🙂 بعدا نمی توانی این جور جاها بیایی.دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با های مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان.🙂 دو روزی که مهمان پادگان بودیم خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزارشود👌.من ندیدم توی آن دوروز .🍃 کسی اگر نمی دانست،فکر می کرد مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد.✌️ شبی که در پادگان ماندیم برنامه پیاده روی شبانه داشتیم.بعد از نصفه شب بود که از پیاده روی برگشتیم.☹️ مرا برد اتاق خودش.تختش را نشان داد و گفت:تو اینجا بخواب☺️ .قرار بود تا صبح استراحت کنیم.بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر🔫.گفتم تو کجا می خوابی؟ من دارم تو بخواب.🙂 این را گفت و رفت.من تا اذان صبح تقریبا نخوابیدم.مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه.بالاخره هم نیامد ومن را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،🔫جلوی ساختمان دیدم☹️.چشم هایش کرده بود🙁. آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بودپایین و داشت با عجله به سمتی می رفت صدایش زدم.😕 کنار درخت کاج کوچکی ایستاد دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون اوردم و گفتم بایست می خواهم بگیرم📷.دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد☺️.دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.نمی دانستم قرار است میدان را کند👌🙂. با اینکه تا روز قبل نکرده بود،توی میدان آنقدر بود که انگار چندساعت خوابیده است.✌️ قبل از رفتن به میدان تیربه بچه ها گفت: تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید👌.استفاده هم به این است که در این وضعیت و نیازی که به مجاهدت ما دارد☝️،اینجا بدون نباشید،❤️ و کنید🔫. خیلی با بود.شوخی میکرد☺️.عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان رضا را نشان نمی دهد✌️. تا عصر همینطور بود و میدان را می کرد. توی آن دو روز برای اینکه به هایی که مهمانش بودندخوش بگذرد همه کار کرد.👌☺️👌 @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 آن انگـشـترے چندوقتی بود که به سپرده بودم سوالی رااز بپرسد وبه من جواب بدهد. به زیارت یک روزه رفته بودم.از آنجا بااوتماس گرفتم که ببینم پرسیده یانه.📱👀 تماس که گرفتم گفت است. دم غروب بود گفتم من دو ساعت دیگر پرواز دارم و دارم برمی گردم تهران🚶.اراو خواستم که اگر وقت دارد بیاید همدیگر را ببینیم. جلوی هتل کوچکی که فاصله بسیار کمی با (ع)داشت بااو قرار گذاشتم.تا بیاید🚶، رفتم (ع)و دوتا یک اندازه و یک شکل گرفتم.💍💍 دادم روی یکی شان ذکری را حک کردند و برگشتم جلوی هتل و منتظرش ایستادم. توی شلوغی پیاده رو ایستاده بودم که دیدم از وسط جمعیت دارد می آید🚶. آمد وخوش و بش کردیم.انگشتری را که روی آن ذکر نوشته بودم.می خواستم برای خودم بردارم،ولی آن را به دادم☺️.گفتم:این را دارم رشوه میدهم که آن موضوع را حل کنی😏!گفت:دارم سعی ام را میکنم باید صبر کنی. را گرفت و دست کرد.همینطور که داشتیم حرف می زدیم شانه هایش را گرفتم و چرخاندمش 🍎.گفتم:تو توی لباس از ما به بیت(ع)نزدیکتری🍃. بیا همین جا بکن،شایدحل شود.مثل همیشه کرد و گفت:نه ما که نیستیم دیدارمان پنج شش دقیقه طول نکشید.😞 او هم عجله داشت.روبوسی کردیم و رفت.بعد از ،آن را توی خانه شان،داخل کشوی میزش پیدا کردم.نگاهم که به افتاد، گرفت.😔💔 ادعا و سرو صدا رفت.🕊🕊 🍂 مهـیاے نبرد نهایی اهل بود.مخصوصا در مورد و مسائل مربوط به آن هرکجا چیزی پیدا می کرد.📚 حتما می خواند مثل کتاب یا مقاله های روزنامه ها و پایگاه های خبری تحلیلی.وقت هایی که باهم از تهران به سمت اسلامشهر می رفتیم ،توی ماشینش سر صحبت را باز می کردم تا حرف بزند.😁👌 وقتی حرف می زد با دقت گوش می دادم.حتی سعی می کردم بعضی از هایش را کنم!☝️مثل همیشه بحث کشیده می شد به اتفاقات کشورهای منطقه مثل و و .🍃تبریز هم که می آمد ،وقتی تنها گیرش می آوردم سر صحبت را با او باز می کردم.بیشتر دوست داشتم بشنوم تا حرف بزنم،چون خودش با این اتفاقات از نزدیک درگیربود.☝️ حرف هایش مثل تحلیل های یا نظر کارشناسان برنامه های تلویزیونی نبود.یادم هست که می گفت بحث های تلویزیون درباره به دور از واقعیت است.می گفت واقعیتی که آنجا می گذرد،غیر از حرفاست❌. هرچند تحلیل های مطبوعاتی را می خواند و به من هم خواندن مطالب بعضی از تحلیل گرها مثل سعدالله زارعی را توصیه می کرد. ولی بیشترین استناد را درباره بیداری اسلامی به سخنرانی های می کرد.👌🌺 گاهی نظر خودش را هم می گفت. یک چیز خاصی که توی های_محمودرضا بوداین بود که هرچه درباره اسلامی می گفت،بدون استثنا به زمان ربط پیدا می کرد🍃.یک بار پشت فرمان گفت:به نظر من این دست که ظاهر شده و دارد دیکتاتوری هایی را که مانع امام زمان است یکی یکی از سرراه برمی دارد🌹.این را که می گفت وسطش را به حالتی که انگار می خواهد یک چیزی را با ضربه ی انگشتش شوت کند در آورد و ضربه ای روی فرمان ماشین زد👐. امام زمان و مبارزه برای حکومت آن حضرت اصلی ترین حرفی بود که توی بحث هایش می زدو مدام هم می کرد.☝️👌 @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 انـدیشه جـهـانے از یکی ازکشورهای منطقه برای آموزش پیش اوآمده بودندتوی محل کارش گفته بود بابت ساعت هایی که به آنهاآموزش می دهد به حقوقش $اضافه نکنند.☝️ آموزش آنهارا می دانست یکی از می گفت با اینکه بعضی ازاین مهمان هاگاهی موازین مارارعایت نمی کردند رافت ومحبت با آنها برخوردمی کرد👌☺️ یک باریکی ازآنهاازعینک آفتابی آمدوگفت بده به من با اینکه قیمت زیادی داشت بلافاصله آن عینک راازروی چشم هایش برداشت وبه اوتقدیم کرد🕶 من اعتراض کردم که چرا این قدریه اینها بها می دهی گفت ماباید طوری با اینهابرخوردکنیم که به علاقه مند شوند.❤️ 🍂 در خدمت مستضعفان میدان انقلاب،سر خیابان کارگر با هم قرار داشتیم.یک رنگ داشت که آن روز با همان آمد.🚶 سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر.همیشه می نشستم توی ماشین و بعد روبوسی می کردیم😘😘.آن روز،موقع دیدم هایش_سرخ است 👁👁و سر و ریشش پر از خاک.از زور خواب به سختی حرف می زد.حتی را ادا می کرد.😳 مرتب دستش را می کشید روی سرش.به زور هایش را باز نگه داشته بود.گفتم چرا این طوری هستی؟گفت روز است درست ام 😴و خانه هم نرفته ام. گفتم:بیابان بودی؟گفت آره.می دانستم دوره آموزشی برگزار کرده است.گفتم خب این طوری درست نیست. و بچه هم حق و حقوقی دارند،چرا خانه نرفته ای؟گفت بعضی از اینهایی که مهمان ما هستند #(منظورش نیروهای مقاومت بود) اند.😔 طرف را فروخته آمده.چطور اینها را کنم بروم توی ؟ @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 هـمـه فـن حـریـف آن روز که با بچه های بسیج محلشان رفتیم پادگان اسلحه ام 16و کلاشینکف را کرد.بعد از کلاس از من پرسید:تدریسم چطور بود😁؟گفتم خیلی زدی😒.روان صحبت نمی کنی. باورت می شود من تا حالا نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم.☝️ گفتم:مگر به تدریس می کنی؟گفت گفته هرکس با خودش می برد ،اصلا کلاس نرود.☝️ با نیروهای مقاومت کار کرده بودو عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان اش که عربی تدریس می کردیاد گرفته بود👌🍃.عربی محاوره ای را خوب صحبت می کرد و می فهمید. در ایام ماه مبارک سال 1391قسمت هایی از یک سریال را که تلویزیون عراق پخش می کرد می دیدم👀.چون در سریال به عربی محلی تکلم می کردند ،خیلی چیزها را نمی فهمیدم😒.چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم .یک بار که در همان ایام آمده بود سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم کند📄.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روزچندتا اصطلاح محلی هم از یاد گرفتم آن روزها آموزش محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم🤗 و های شامی،عراقی ،خلیجی و مصری را باهم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم😍 و کم و بیش می فهمم ولی عربی لبنانی ها را اصلا نمی فهمم😶 و علاقه ای هم به یادگیری اش ندارم .گفت اتفاقا ها و سوری ها خیلی شیرین است☺️.و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است.کتابی بود به نام قصه الانشا الاطفال،مخصوص آموزش عربی در مدارس .من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که درآن شرکت می کردم و به دست آوردا بودم.📝 نسخه ی اصلی اش را از آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از های خودم را به او دادم.📗 🍂 پـلـه پـلـه تا مـیـدان تـکلـیف غیر از من،هیچ کدام از را از برای به نکرده بود و تا آخر نکرد😒.حضور مستشاری بچه های سپاه اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود.برای همین به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت.☝️ آن اوایل برای می آمد و به من می گفت که مثلا فردا یا روز دیگر هستم.☺️🚶 حضورش در سوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جدا به او می کردم،کسی نباید فکر کند پشت سر این ها نبوده،من قدم به قدم رشد فکری مخصوصا و رسیدنش به را از سال های نوجوانی دیده بودم.👌 همیشه می خوردم به موقعیتی که او برای داشت و من نداشتم.😔 من هیچ گاه بابت رفتارهایش ممانعتی نکردم،حتی به ذهنم هم خطور نکرد❌.اعتقاد داشتم اهدافی که برای آن می رود،بزرگتر از ما و همه چیز و حتی خود .❤️ هر بار که برای خداحافظی می آمد تبریز،به او می گفتم:برو کار را انجام بده و جای مرا هم خالی کن و خدا انشالله حافظ است🍃.این اواخر به او میگفتم: .😔 @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 آبــروی جـمـهـورے اسـلامے مـیـرود تعریف میکردبه سوری هاتوپ۱۰۶داده بودیم💣 مدت هابو نظامی های ارتش نقطه ای را باسلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودندولی نمی توانستند .☹️ روزی که آمدم رابه آنهاآموزش بدهم بنابوداولین راهم انجام بدهم تا آنها ببینند.🙂 می گفت به های گفتم همان نقطه ای راکه نمیتوانید بزنید همان جا راهدف قرارمی دهیم.😉 می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم بخورد.🙁 رود.😞 برداشت من این است که آنجا به خودش بعنوان نگاه می کرد🙂✌️.می گفت وبه هدف موردنظر کردبلافاصله از سیم هاصدای .✌️😍 می گفت های ارتش سوریه دورما زدنند.چنددقیقه بعد سروکله شان هم پیداشد.😊 آمدازمن شما تان چیست فکرمی کردمن آدم مهمی هستم😐.گفتم من ازنیروهای هستم.می گفت بعدازاصابت توپ به هدف توی دلم که نرفت.این جمله اش راهیچوقت نمی کنم.☺️☝️ 🍂 از مـیـدان نـظامـے تا مـیـدان سـیاسـے درباره وضعیت از او سوال می کردم،یک بار بحث کشید به یا .🍃 با این اوضاع به نظرت بشاراسد است یا ماند؟🤔 اگر ۲۰۱۴بماند بعد از آن حتما در می آورد⚡️ در رسانه زده آن روز که کاملا بود و آمریکایی ها و وابستگان منطقه ای اش به او اسرار داشتند🍃،انتظار چنین جوابی را نداشتم،گفتم از کجا معلوم تا۲۰۱۴بماند؟🤔 اگر ارتش کاملا به پشت کند باز هم را دارد🙂. می گفت مردم الان متوجه شده اند، و در انتخابات به بشار اسد خواهند داد.✌️ بیشتر تعجب کردم. اما او این حرف ها رو خیلی با می زد. این روز ها هایش مدام یادم می افتد.💔 داشت و درباره اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطلعی بود و داشت.👌☺️ @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 تکفیر عـلـیه مـدل مـقـاومـت شـیـعی یک بار از پرسیدم دولت موضعش درباره مقاومت چیست🍃؟اصلا می شود را داخل به حساب آورد🤔؟گفت وقتی سازی یکی از در سوریه علی رغم تلاش به مشکل برخورده بود🍃. رزمندگان الله وارد شدند ک همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به شدن منطقه شد.✌️ می گفت خود از این رزمنده ها کرده بود که بروند پیش او☝️. همیشه وقتی از او سوال می کردم از جنگ در سوریه چیست؟می گفت: این است که مقاومت در را که است کنند.☺️✌️ این همه ، ، و پول که ریخته اند آنجا برای همین است.☝️ می خواهند مدل مقاومت در برابر اسرائیل را با مقاومت سلفی_جایگزین کنند.⚡️ یک بار گفتم خب بعدش چطور می شود؟مقاومت سلفی می خواهدبا اسرائیل چه کند؟🤔 نمی دانم اما کشورهایی که از ها می کنند نمی خواهند چیزی به نام مقاومت در برابر وجود داشته باشد.😒 🍂 هیـچ جـاگـیـر نـمـے آیـنـد از گشورهای لبنان،عراق،و سوریه و ... داشت وگاهی درباره شان چیزهایی می گفت:یک بار پرسیدم شیعه های ☝️ یا؟گفت شیعه های و پذیرترند☺️👌،شیعیان هم در و بی نظریند🙂✌️.دلشان هم خیلی با است.❤️ طوری که تا پیش شان نام (ع)وزینب(ع) را می بری ، را از دست می دهند.🙁😢 گفتم های_ایران کجای کار هستند؟ های آیند.😍☝️ ... @modafeaneharaam
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و نـهـم 🍁:بـالـبـاس نـظـامـےدر محـضر بـانـو چندبار پیش آمد وقتی را نشان می داد،از او خواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما وقت 😢😒! می گفت تا امروز یک فریم عکس از بچه های در نشده.بگذار منتشر نشود. یکی از که خیلی اصرار کردم به من بدهد عکسی بود که بعد از در و پاکسازی مناطق اطراف (ع)از وجود ها بالباس در گرفته بود.☺️👌 کرده بود که با لباس توانسته داخل عکس بگیرد😍.می گفت داشت که هرجور شده در یک عکس بالباس نظامی بگیرد.😁 بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به نظامی وجود داشته به دل را زده به دریا و چندنفری با لباس رفته اند داخل .☺️😍 بعد از نگاه به این از روی می گذارد😔. یک عمر را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه (ع) و و کردیم که #(یالیتَنا_کُنا_مَعکُم) و به زبان گفتیم (ع)💔 واین اواخر باز هم با گفتیم #(کُلنا_عَباسُک_یازینب)و در گفتنمان ماندیم ک ماندیم....💔🕊 🍂 🍁:خـوف تـکـفیـر از سـپاه امـام خـمیـنے یک بار عکسهایی را که خودش آنجا از نوشته های ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد بین آنها عکس یکی از رزمنده های بود که داشت شعاری به روی می نوشت به این عکس که رسیدیم گفت:این بعد ازنوشتن شعار زیرش نوشت #(جیش_الخمینی_فی_سوریا)این را که گفت زد زیر 😂😂. گفتم به چه می خندی گفت ها از ما و نام (ر)خیلی 😁👌 بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از محلاتی که اهالیش آنجا را ترک کرده بودند متوجه شدیم که سرگردان به این و آن می دوید🏃🏃. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟گفت مجروح شده و در خانه افتاده ولی کسی نیست که کمک کند با تعدای از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین هاست.👹👺 درشت،ریش بلندو لباس چریکی به تن داشت.😣 یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود تا ما شد شروع کرده به داد و فریاد کردن هرچه از در بیرون آمد نثار ما کرد🗣🗣.همین طور که داشت فریاد می زدو بد و بیراه می گفت، یکی از ها رفت نزدیکش و توی گفت می دانی ما هستیم؟☝️، این را که گفت دیگر از .🙊😂👌 ... @Modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 لـهـجه تـرکے عـربـے چند نفر از رزمنده های 📽 از در ضبط کرده بودند🍃 که در آن نحوه ی باز و بسته کردن می داد👌.توی این فیلم فقط دست های داخل کادر است.👋 به اضافه که با عربی محلی ی کار را می دهد.🗣 بار اولی که این را می دیدم صرفآ از صدایش فهمیدم ☺️ ،چون تصویری از چهره ی او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد🍃.چند دقیقه که تماشا کردم برگشتم و به که مشغول کار خودش بود گفتم:#(بابا عربی!این_دیگر_چیست؟😒) گفت:برای یک عده از بچه ها توپ را داده بودم .💣 گفتند این طوری یادمان نمی ماند، بار دیگر هم توضیح بده بگیریم.🙂 من هم توضیح دادم فیلم که داشته باشند و اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند.👌 :کو؟کجا هستند این بچه ها؟🤔 گفت:همین جا هستند،حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.گفتم:خودت که لو رفته ای با این عربی قاطی😂.، گفت :لهجه ام که خیلی است🙄!الان که دارم گوش می کنم می بینم این بنده خداها چقدر توی دلشان خندیده اند.😂 البته این را به می گفت.😀 من تا حدودی بالهجه های محلی آشنا هستم ومقدار تسلط محمودرضا به عربی رامی دانستم.☺️ توی این فیلم،قطعات توپ را با حوصله زیاد یکی یکی باز می کند.در آخر فیلم که کارتمام می شود! انقدر موقع دیدن فیلم از تکلمش به عربی محلی کرده بودم☺️👌 که آن را دوباره از اول تا اخر دیدم.آخر سر هم برای خودم کپی کردم.بعدا که فلش مموری را باخودم آوردم تبریز و باز کردم تا فیلم را بریزم روی لپ تاپ، دیدم هم یواشکی آن را ازمموری کرده است!☹️😢 🍂 گرا با گوگل ارث می گفت: در حلب برای تعیین گرا از نرم افزار ارث کمک می گرفت.📲💻 اما ها به جایی که باید می خوردند،نمی خوردند☹️.می گفت متوجه شده بود✌️ که ارث برای جاهایی مانند و خطا دارد.☝️ معتقد بود که این خطا عمدی است. مقدار این خطا را درآورده بود و بعد از آن،مقدار این خطا را در نظر می گرفت و می کرد⚡️ و را که میخواست زد.✌️✌️ ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 عـدالـت،حـتی براے سـربـازهـای سـورے محمدی،فرمانده تیپ مکانیزه ی امام زمان(عج) تعریف می کرد. ماه بود و ما در بودیم که یکی از افسران ارشدسوری به ضیافت دعوتمان کرد🍃.با تعدادی از رزمندگان از جمله به میهمانی رفتیم.🚶 خیلی هم بودیم .دو سه دقیقه بیشتر تا نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم.😋 اما منصرف شد و گفت من برمی گردم😐 ،رزمندگان اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم بودم که دلیل برگشتنش را بدانم. به من گفت:شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و را بخورید.☝️ بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم. بعد از افطار گفت:اگر خاطرت باشد این قبلا هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود.🌹 آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده ی ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت آنرا با ولع می خورند😔.امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این بدهند،من آن را نمی خورم.💔 🍂 شـوخ و جـدے اهل بود😁،زیاد اما نگه می داشت گاهی هم کاملا جدی بود👌 ، هنرمند ساز بسیجی، در با بود. وقتی برای به آمد شب در منزل بهزاد پروین قدس تعریف می کرد: شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی می رفت،خیلی می شد.☝️ یک بارمشغول گرفتن بود. چند آنجا بودند که مدام به پرو پای ما میپیچیدند. یکهو قاطی کرد،برگشت به من گفت:حاج !اینها را بروند کنار.😑 پدر من را در آورده اند😒. هوا تاریک بود و ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم. من دست به یقه شدم و یکی دوتا از این ها را گرفتم هُل دادم🏃.یکی آمد : بابا اینی که زدی تو بود. گفتم ؟ بعد فهمیدیم محمد دبوق بوده. آمدم گرفتم 😘 و (محمودرضا) را نشان دادم و گفتم مقصر این بود!😁این به من گفت اینها را دور کن.شما جلوی را گرفته بودید. داشت گرا می گرفت.توی بود.همانقدر که بود که می شد خیلی می شد گاهی عالم و آدم را سرکار میگزاشت😂 گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی می کرد.😏 حتی در محل کارش بخاطر یکی از این شوخی ها شده بود،اما هیچوقت با من ک بودم شوخی نمی کرد.از چیزهایی که هنوز هم مرا می کند،یکی همین مسئله است.😔 من فقط سال بزرگتر بودم اما حق را میکرد باهم ک بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. ☺️ خیلی پیش می آمدکه درباره کارش یا از سوریه ومسائل معمولی و از سر کار گزاشتن هایش تعریف می کرد و .🙂 اما هیچوقت نشدحتی با من بکند و . ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 از ریـال سـعـودے تـا دلار آمـریـکـایے داشتیم با هم یکی ازعکس خودش را می دیدیم که توی آن با ،بالا سر تعدادی از های ها ایستاده بود.✋ درباره این و درگیر ی اش با تکفیری ها توضیح می داد که پرسیدم:این جریان های را چه کسی می کند؟🤔 گفت توی هایشان از و تا پیدا می شود!😏 در زمانی که هنوز صحبتی از نقش در بحران و حمایت این کشور از ها در رسانه ها بر سر زبان نبود، ترکیه را دست می دانست.👺 برای حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای گرفته بود.📷 عکس ای بود که برای از استفاده کرده بودند.☝️ 🍂 مـردم دار و مـردم بـاور یکی از تعریف میکرد: در با میگرفت. یکبار در یکی از مناطق چند شدیم که روی زمین نشسته بودند. یکی از بچه ها گفت شاید باشند.❌ یک جلو پایشان زد خیلی و کردند.😰 رفت جلو و شروع کرد با آنها به کردن. خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت:(ع) هستیم و شما در پناه ما هستید.☺️ وقتی این را گفت شدم.بعد طوری با آنها حرف زد که را کردتا جایی که تعدادی از ها را به ما نشان دادند👀. در هم از مردم منطقه استفاده می کرد. یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که ببرد .🚙 من به اینکارش کردم اما جوری با مردم می کردکه با او می کردم.😒 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 اسـتـاد آمـوزش هـاے فـشـرده چندباری درباره رفتنم به با کردم.🙂 اما هربار که می شد می آورد که نیازی به نداریم😒 نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم گفت جنگ شهری است☝️ و پیچیدگی های خودش را دارد.☹️ انجا به نیروی نیاز داریم👌. مربی بود همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هردلیلی بردارم هست که می تواند سریع مرا آماده کند.✌️ وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم حالا اگر روزی به وروی نیروی مردمی نیاز بود😕 و در کاربود،چند روز طول می کشد به یکی مثل من بدهی؟😕 :دوهفته . فکر کردم دارد می کند چون همیشه از در می گفت.☹️ توقع داشتم بگوید مثلا باید آموزش ببینی.😐 بعد از که داشتم این حرف ها را برای یکی از نقل می کردم. :دوهفته را خیلی گفته، نیروی را روزه آموزش داده بود👌 و از او یک نیروی تک درست کرده بود،💪فهمیدم مرا !هر بار که حرف رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.😒🙂 🍂 رمـز و راز شـهـادت آبان 1392بعد از 💔 در با راه افتادیم سمت که به مراسم برسیم.جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود😔 من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از جدا شدم🍃.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش .☹️ کاملا دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار.🙁 زیپ کافشنش را بخاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین.😒 دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.🍃 یک سماور بزرگ چند متر آن طرفتر گذاشته بودند جلوی امامزاده.🕌 رفتم دوتا چای گرفتم یکی از چای ها را آوردم و به تعارف کردم🙂 با دست اشاره کرد که نمی خواهد ک چایی را نگرفت.☹️ ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود. را کاملا انداخت طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت توی لباسش را نگاه می کرد😒.نمی دانم چرا کردم توی با حرف می زند.😔 اینکه بعدی باشد یک لحظه برق از رد شد.😢 هم شد. بعدی بود😭 که دو ماه بعد در منطقه به ملحق شد🕊.حالت آن روزش در مدام جلوی است و یادم نمی رود.😔💔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 خـودم مـی روم روزی که برای پیکر ، تهران بودم،برای همان شب بلیت برگشت قطار به تبریز گرفته بودم.☹️ شام را آن شب مهمان بودم.بعد از شام،محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن🍃.نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم.نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.🙂 داشتیم درباره آموزش زبان انگلیسی بحث می کردیم که گوشی زنگ خورد،محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد📲.ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت،رفت آن طرف تر ایستاد و مشغول صحبت شد.😕 وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر می گشت سمت ماشین،من هم پیاده شدم.☹️دیدم است و اخم هایش رفته توی هم.😐 حدس زدم که از بوده.نزدیک که شد پرسیدم:از آن طرف بود؟بدون اینکه بگوید بله یا نه،:فردا ساعت ده صبح می روم.😒گفتم :سوریه؟گفت بله.گفتم:تو که همه اش دو سه روز است برگشته ای🙁؟گفت هر چه بودیم بر رفته.آمده اند جلو و مواضع را گرفته اند.😒باید برگردم.اگر نروم،بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست و همین طور از این حرفها زد.🙁 گفتم: واقعا می خواهی فردا بروی؟تازه برگشته ای.اقلآ چند روزی پیش خانواده باش😔 و به زن و بچه برس،بعدآ می روی.😒 با اینکه مرد خانواده بودو می دانست که من چه می گویم ،اما اصرار می کردباید برود🙂.اعصابش با آن تماس خرد شده بود.چند وقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم😒.نهایتآ به او گفتم با عجله تصمیم گیری نکندو امشب را فکر کند.روز بعد برود و با هم سنگرهایش صحبت کند🍃 که شخص دیگری برود.آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید،ولی آنقدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند.🙂 بعد از ،برادرخانمش راجع به ان شب برایم گفت؟بعد از رفتن تو،توی راه که داشتیم برمی گشتیم ،من به گفتم اصلا گوشی ات📲 را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم دربیاور.🙂 بیا دست زن و بچه ات را بگیر چندوقتی برو تبریز.کاری هم به کار کسی نداشته باش☺️.آن طرف که نمی توانند برای تو ماموریت بزنند. اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد🙂 آن طرف...اینها را که گفتم گفت:هیچ کس تواند سوریه. 😊✌️ 🍂 تاسـوعای زینـبے شب پیامک زده بود📲 که سلام ،در بهترین ساعات عمرم به یادت هستم.جایت خالی.😞 یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم .گفت:امروز منطقه ی حضرت (ع)را به طور کامل کردیم☺️ ک ها را که قبلا تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند🙁 و حرم را با خمپاره می زدند،تا شعاع چند کیلومتری کردیم.💪 بعد گفت:امروز از منطقه ای که قبلا دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم✌️ .از هم های را شب ها روشن می کنیم.☺️ از اینکه در شب این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی بود☺️.ارادتش به حضرت زینب توصیف نشدنی بود.❤️ بعد از در صفحه ی شخصی ام در فیس بوک چیزی دراین باره نوشته بودم.برادربزرگوارم آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود📲 که بد از پاکسازی آن منطقه ، را در حالی که مقابل حرم ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد دیده بود.😢 در سفر ماقبل آخرش به چندتا با خودش آورده بود.🍃 به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور.یک کوله پشتی پر از سوغاتی آورده بود. ی_النصره که از مقرشان کنده بود🙂، تکفیری ها،نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند واز این چیزا ! یادم هست یکی از سوغاتیهایش بود.🙂 کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته بود: #«کُلناعباسُک_یابطلةکربلا«لبیک_یازینب»✌️❤️ ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 شـوخـے با مـرگ نمیدانم چطور و کی این قدر برای شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین ها خورده بودند تعریف میکرد ، می رفت!😂 آن قدر عادی از درگیری و به شدن حرف می زد که ماهمان قدر عادی از روز مرگی هایمان حرف میزنیم.😐 ماشینشان را بسته بودند به و موقعی که باهم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود. گفت: «وقتی دیدیم فرمانده مان تیر خوده، چند لحظه گیج بودم ونمی دانستم باید چه کارکنم😟. چیزی برای بستن زخمش نداشتم. داد می زد که لعنتی زیر پیراهنتو در آر» اینها را و 😅 یک بار هم گفت:«روی پل هوایی میرفتیم که دیدیم مشکوکی دارد از رو به رو می آید.آن روز توی ماشینی تردد نمی کرد🚗. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر می زد صدایش را میشنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی👀. با راننده می شدیم سه نفر . راننده دنده عقب گرفت. با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد، شد💣معلوم شد به قصد داشت می آمد.» اینها را جوری میگفت که انگار از حرف نمیزند و مسئله ای عادی را تعریف می کند. 🍂 زحمـت کشـیدم با تـصـادف نـمـیرم که بود،با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت.🚙 می توانم بگویم عمرش در تهران توی گذشته بود. مدام هم پشت فرمان زنگ می خورد.📱 همه اش هم تماس های کاری. چندباری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن.😒 ولی نمی شد انگارگاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش،می گفتم بده من کنم.🚙 با این همه، اش خوب بود. همیشه بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد👌.یکی از هم بعد از می گفت:من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از گرفتم.☺️ تا می نشست پشت فرمان ، را می بست.یک بار به او گفتم دیگر چرا می بندی؟اینجا که نیست.گفت:می دانی چقدر .🕊💔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂# قسمت_پـنـجاه‌وسـوم شـهـادت دسـت خـود مـاسـت چندماه قبل از یک شب خواب را دیدم.👀 دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند نشان می دهد.☝️ با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتامنتظر هستند تا با او بدهند،ایستاده ام. حاج با قدم های تند آمدو رسید کنار تویوتا.🚕 من دستم را جلو بردم،دستش را گرفتم و بغلش کردم.✋ هنوز حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:دست ما را هم بگیرید.💔 منظورم برای باز شدن باب بود.🕊 همت :دست من و دستم را رها کرد.😒 از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست در برآوردن چنین باز نباشد.❗️ فکر می کردم اگر چنین چیزی دست نیست پس دست چه کسی است❓ تا اینکه یک شب که در منزل مهمان بودم، را برای او تعریف کردم. خیلی مطمن :راست می گوید دست او نیست.☝️ بیشتر کردم ،بعد گفت:من در خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هرکس شده،خواسته که بشود.👌🕊 .☝️ 🍂# قسمت_پـنـجاه‌وچـهـارم شـهـیـد زنـده این اواخر وقتی از او می گرفتم📸آن قدر به داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خود می گفتم این است☺️🕊. بارها این از ذهنم خطور کرده بود.تقریبآ پنج شش ماه آخر هرچه از او گرفتم بعدآ از می کردم📷. دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که آخر باشد😔. با خود می گفتم ان شاالله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از اوعکس می گیرم.👌 یکی از عکس هایش را خیلی .❤️ هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش می کرد.🎧 تا چند روز قبل از این عکس را نگه داشته بودم.اما آن را هم کردم.😒 دوست داشتم که هنوز باشد اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است.🕊 به خاطر کردن آن عکس نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که قبل از در کنارش بودم و به لحظاتی که در کنارش بودم می کنم.👌🍃 همیشه حواسم بود که کنار که روی می زند.🚶 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 رشـتـه تـعـلـقـات را بـایـد بـریـد درون خودش،با خودش می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی که حرف می زدیم حرفهای به زبانش می آمد.🍃 هربار که از بر می گشت و می نشستیم به حرف زدن ،حرف هایش بیشتر بوی می داد.🕊 اگر توی حرف هایش دقیق می شدی می توانستی بفهمی که انگار هرروز دارد قدمی را می کند.👌 آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم :جان فشانی اصلا نیست.☝️ بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس ها👹 می دویده و توی همین چند متر، آمد .😔 بعد گفت:اینطوری که ما درباره حرف می زنیم و گوییم مثلا فلانی را گرفته بود یا فلانی جان کرد،این قدرها هم .👌 است.من بودم که چطور در عرض یکی دوسال قبل از برای بریدن رشته تمرین می کرد.🍃 واقعا روی خودش کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی چیزی را به کسی به راحتی می بخشید☺️داشت رشته را می برید،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بودو چطور بی شده بود🕊. 🍂 رفـتنـش فـاش شـده بـود این اواخر اگر کسی بود،می توانست بفهمد که شده است.🕊🍃 از در حال و هوای و بود،اما این رفت و آمدها ی سال های به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود.👌 من از اینکه آدمی مثل او در این راه می شود و این هم است،مطمئن بودم☝️.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است.🍃 همیشه آدم در چنین مواقعی با و پراندن می پیچاند😁.یک بار که با اش آمده بود و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:نگذار برود.☝️ این،این دفعه برود می شود.🕊💔 گفتم:از این طور مطمئن می گویی؟گفت:از اش_پیداست.😞 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 نـگـذارکـاربـزرگـم را خـراب کـنـنـد بار آخری که در اسلامشهر دیدمش بود که بعد از کسی بکند.⚡️ به ویژه در .😞 گفت: می ترسم بعد از ما پشت حرفی زده شود.😔 هوشیار بود.فکر همه جای بعد از را کرده بود.☺️ جنس نگرانیش را می دانستم. این بود که مثل کسانی بگویند که جواب این ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها.☹️ نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم:این طوری فکر نکن ،مطمن باش چنین اتفاقی نمی افتد.وقتی این را گفتم برگشت گفت:.✌️ حرفی زده شود که آن را بیاورد...چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم: ما مثل خون است.💔 .☝️ نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.گفت بزند.☝️ خودش بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف درباره می زد. اخم هایش می رفت توی هم.😞 اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد.جواب می داد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت.🙂 🍂 کـجـا دفـن شـوم؟ تهران ،ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.📲 بود.خوش و بش کردیم ک پرسید کجایی؟از صبح برای کاری بودم.گفتم کارم تمام شده ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.☺️ گفت:کی وقت داری درباره یک حرف بزنیم.گفتم الان.گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.🙂 اصرار کردم که بگوید.گفت:موضوع است .باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی ،وقت کردی زنگ بزن.🙂 کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم حرف شد.با او تماس گرفتم📲 و گفتم تماسش نگرانم کرده😒 .گفت:می توانی بیایی اینجا؟گفتم من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان😒.گفت من دوباره دارم می روم.اما قبل از رفتن چندتا چیز هست که باید به تو بگویم.بعد گفت اگر من شدم💔 چیزهایی هست که می کند.🍃 گفتم یعنی چه؟گفت:این بادفعات قبل دارد.گفتم تو همیشه رفتنت فرق دارد.گفت یکی دوتا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود👌.مثلا من شدم کجا باید شوم؟گیر کرده ام. توی این مسئله گفتم کن.🙂 من تا یک ساعت دیگر شما هستم گفت بخاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟گفتم بایدبیاییم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقا چه می گویی☹️، گفت نه تو برو تبریز بعدا حرف می زنیم گفتم می آیم.از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلام شهر،وقتی رسیدم همه چیز در خانه عادی بود🙂 همسرش بازی اش، بساط چای، شام، تلوزیون🖥 روشن،پتوهای ساده ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود .همه چیز مثه همیشه توی این خانه ، بود🙂 .هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی خورد. نشستیم.منتظر ماندم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمی زد😕.دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه حرف ها کاملا عادی بود.بالاخره صبرم تمام شد.و گفتم نصفه شب شد!نمی خواهی درباره چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟ من گیر کرده ام.☹️ نمی دانم شدم محل باید باشد یا !گفتم این چه حرفی است؟!ول کن این حرفها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده☺️.زمان جنگ اگر های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان بود!😒 بدون اینکه تغیری در حالتش ایجاد بشود،با آرامش توضیح داد که دفن بشود و فرزندش برای آمدن به تبریز به می افتند😔.و اگر دفن شود ، می شوند هرچند همیشه قبل از رفتن هایش احتمال بود💔،اما اینبار خیلی می زد.ول کن نبود.از من می خواست کمکش کنم.🙁 نمی خواستم این حرف ها کش بیاید.برای همین به او دادم که اگر شد من این مسئله را کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.🍃💔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 شـهـادت آمـادگی می خواهد نـه آرزو یکی از چیزهای عجیبی که باهم برای آن تصمیم گرفتیم خبر بود.💔 از لابه لای حرف هایی که با در خلوت می زدیم و در حالت هایی که داشت،معلوم بودکه .🕊🕊 چهارماه قبل از 💔 بود که پشت تلفن📲،برای اولین بار به صراحت از گفت.🙁 در اولین دیدارم با بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم در بدهد که اگر خبری بود قبل از رسیدن به اول به برسد😔!از او گرفتم که این کار را بکند.🍃 بعد از که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم بُهتَم می گیرد.😔 نمی دانم چطور ،اما خیلی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم به من که 👌👌 🍂 سـفـر آخـر بار برای رفتن بی تاب بود.🕊 تازه از برگشته بوداما رفته بود به بود که بگذارند دوباره برود.😒 بودند شود.چند روز بعد دوبار رفته بود کرده بود .برای اینکه از رفتن منصرفش کنند.☹️ چهار روز فرستاده بودنش ماموریت .✌️ ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود،اما اصرار کرده بود که جای او برود.🙂 بالاخره را به بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد📲و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم خیلی هنوز توی گوشم هست.😞 این دو سه بار اخیر،لحنش موقه بوی می داد.🕊🕊 قبلاها نمی پرسیدم کی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم.😔 این دفه هم پرسیدم.ولی برخلاف همیشه گفت: .🙂 مثل همیشه گفتم است ان شاالله.🙂 دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن‌ حرف می زدیم . معمولا از وضعیت و می پرسیدم🙂،اما مکالمه این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی ، بده! راقطع کرد.😒 بلافاصله برایش نوشتم:#«پیام_بده_گهگاهی!»در جوابم یک کلمه نوشت:#«حتما» ولی .😭😔💔 @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 کـوثـر محـمودرضـا وقتی تماس می گرفت📲،بعد از دوسه کلمه احوالپرسی،معمولا اولین بود.☺️ با آب و تاب تعریف می کرد که چقدر شده و چه کارهای جدیدی انجام می دهد☺️.به دوستان خودش هم که زنگ می زداگر داشتند با آنها درباره اینکه دختر من است یا دختر تو،بحث می کرد.🙂 به مثل همه به $دخترشان بود❤️.اما را می داد.😐 یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم .آمد دنبالم و راه افتادیم به سمت اسلامشهر.توی راه گفت را برده و ازش عکس گرفته📸.مرتب درباره ی آن روز و رفتنشان گفت.😕 وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت.پیاده شد رفت گرفت و آمد.تا نشست توی ماشین گفت:اصلا بگذار ها را نشانت بدهم🙂..ماشین را خاموش کرد.لپ تابش را از کیفش بیرون آورد و عکس های را یکی یکی نشانم داد☺️.درباره ی بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می زد .😃 شبی که برای استقبال از پیکر رفتیم اسلامشهر در منزل پدر خانمش جلسه ای بود.🍃 چند نفر از مسئولان یگانی که در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.یکی از همان برادران به من گفت رفتتش این دفعه با دفعات قبل فرق دارد😔.خیلی عارفانه است.فضای جلسه سنگین بود.برای همین ادامه ندادم😞.بعد از جلسه با چند نفر و آن بزرگوار مسئول رفتیم کار .🍃 توی ماشین قضیه رفتن را از ایشان پرسیدم.گفت:وقتی داشت می رفت پیش من هم آمد و این دفعه از ام و می روم🕊🕊.دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی کرد و متفاوت بود.👌🕊 🍂 قـراری کـه داشـتنـد شب ، به دو نفر از هم سنگرهایش گفته بود:وقتی تهران در دانشکده بودیم بودم در منطقه خیلی با هستیم.☺️ یک خیلی خوب در آنجا برای افتاد.👌 بعد هم به آن گفته بود خودتان باشید!☝️ از آن که خواب را دیده بود تا در شرقی می گذشت.🍃 از هم می گفت وقتی داشت این حرف ها را می زد ما گوشمان با نبود و مشغول کار خودمان بودیم.☹️ اما یکی دو دقیقه همین حرف را داشت می کرد.🍃 فردای آن شب از آن در حین و با ها از ناحیه پا تیر می خورد و می شود.😒 بعد به 🕊💔 می رسد و نفر هم که بود ک در همان منطقه به می رسد.🕊🕊🕊 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 خـبـر آمـد... حدود ساعت بعد از ظهر ، در روز (ص) و(ع)به رسید.🕊🍃 روز روز و بود.من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از نزدیکش که در سوریه مجروح شده🤕 بود، گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:«من همانی هستم که با آمده بودید عیادتم بیمارستان.»🏥 بعدگفت:«تو در تهران یک کلاسی می رفتی،هنوز هم آن کلاس را میروی. » منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با قبلا درباره آن صحبت کرده بودم .او از شنیده بود.تماس آن برادر با من غیر منتظره بود.☝️ گذشت. یادم افتاد که به گفته بودم،شماره تماس من را به یکی از بچه های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است📲،اما با این همه حرفی از نبود. بعد ازگپ کوتاهی قطع کردم ،تلفن را که قطع کردم به فرو رفتم🤔، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود، که خانم زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت در سوریه شده و او را به آورده اند🚑.تا گفت مجروح شده، را فهمیدم . گفتم #«مجروحیتش چقدر است؟» : «تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا میبینی.» این را گفت شدم شده است🕊💔.منتظر بودم خودش این را بگوید . دیدم نمی گوید یا نمی خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می زند، قبل از خداحافظی گفتم: #«صبرکن!تو داری خبر به من می دهی یا ؟»🕊 گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید» گفتم:#«حاجی! برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید تهران.»☝️ از او خواستم که اگر خبر دارد بگوید چون من از قبل منتظراین خبر بوده ام.😞 گفت:«طاقتش را داری؟» گفتم:«طاقت نمی خواهد شده؟»🕊😔 تایید کرد و گفت: #«بله شده» گفتم: #«مـبـارکـش_بــاشــد»❤️ بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه شد...😭😭 🍂 مجـروح،مـثل حسـین(ع)و زهـرا(س) در یکی از روزهای بعد از ، را آورد 💻و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به خودش از او گرفته بود نشانم داد.👀 دوتا گلوله به پهلوی چپش خورده😔 بود دوکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش زیر پیراهن سفید را رنگین کرده بود 😭چشم هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود.💔 از پرسیدم اینجا؟ تا #«نفس داشت ..._لبیک_یاحـسـین...»✌️✌️ درست ماه بعد، پیکر خود آمد. در شهدا در حال انتقال به (س)بود رفتم که ببینمش👀، پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس و دیدمش.لباس های رزمش هنوز 😭. اما زخم های به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود .💔 پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببندند تقریبا از بدن شده بود😭😭😭 و به زور بند بود روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و امواج انفجار داغان شده بود،😭😭 چپش هم پر از ترکش های ریز و درشت بود😔😔،بعداشمردم، روی ۲۵تا ترکش خورده بود💔. پای چپش شکسته بود. ۱۰تا ترکش هم به پایش گرفته بود.😔 اما باهمه این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم، بود و از این نمی شد که بشود!👌🌹🍃 عمیقا میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم شده ام در برابرش. بی اختیار زیر لب گفتم:#«ماشاالله برادر! ای ولله حقا که شبیح (ع)شده ای»👌🕊 اما با آن همه زخم در بیشتر (س). چه می گویم؟....😭💔 هیچ کس نمی دانست آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع کنارش بودند ، هیچ کدام نبودند اما بچه های خودمان که بعدا رسیده بودند می گفتند های آخرش بود که رسیدیم ، حرفی نمی زد، نمیدانم ، شاید وقتی داخل آن کانال باموج انفجار به خورده بود #«یازهرا» گفته باشد.😔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 بـرای عـلی اکـبـر قد بلندی داشت.پیکرش توی تابوتی که در شهدا برای تشییع آماده شده بود نگرفت.💔 رفتند تابوت دیگری بیاورند.رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش. یکی از بچه ها خواست که بخواند.💔 :محمودرضا دهه گاهی که کارش زیاد بود.همه شب را نمی توانست بیاید.😔 اما شب حتما می آمد و دم می‌گرفت😭.این را که گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد و زد زیر .😭😭💔 🍂 شـکـوه آن پـیـکر بعد از دوجا عمیقا در مقابلش شدم.😔 وقتی در بالای رفتم و او را در لباس رزم که سرتاپا بود💔 و در اثر اصابت ها پاره پاره شده بود😭،دیدم و وقتی را در پیچیدن و روی دست های اسلامشهر بالا رفت.😭😭 واقعا کردم به او و از عمق وجودم احساس کردم.😔 فکرش را نمی کردم که سال از خودم کوچیکتر بود یک روز کاری کند که این طور در برابرش احساس کنم💔 و منظره تابوتش در پرچم اسلامی مرا بشکند.💔 قبل از آن در مراسم تشیع پیکر مطهر شهید مرادی وقتی توی ماشینش به طرف چیذر می رفتیم گفت : شهید مرادی خیلی ها را زده کرد.🍃 چرا اینطور می گوید و چیست.ولی خودش حقآ مرا زده کرد.😔💔 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 سبقت در حب ولایت وقتی را داخل گذاشتم💔، از طرف گفتند سفارش کرده با او دفن شود😔 . جا خوردم. نمی دانستم چنین کرده است.🍃 داخل ایستادم تا رفتند وچفیه را از داخل ماشین آوردند. چفیه ای بود که با یک واسطه به رضا رسیده بود.☝️ مانده بودم با چه ! همیشه در به خودم را از رضا می دانستم. را که روی گذاشتم،فهمیدم به هم نرسیده ام.😔 آنجا من فهمیدم که به نیست! در دهه ۷۰، رضا یک نیمرخ از به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی داشت.☺️ عکسی بودکه ظاهراً در یکی از دیدارها در فضای باز گرفته شده بود.🙂 یک بار که داشتیم دربارهٔ این به آقا حرف می زدیم ، گفت بعضی از کشورها بدون دست به عکس نمی زنند. ما از اینها هستیم.🙁🙂 🍂 کـربلایی مـحـمـود ۱۳۹۲می خواست با دوستانش برود .❤️ گفتم: «برای یک نفر دیگر هم جا دارید؟» گفت: «می آیی؟» گفتم: «می آیم»🙂 گفت: «دو سه روز مهلت بده، جواب می دهم» طول کشید.🍃 فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد📲 و گفت جور نشد. گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمی تواند برود.😞 پرسیدم: «چرا جور نشده؟» گفت: «کربلا رفتن مشکلی نیست. هیچ طوری جور نشد،از طریق بچه های عراق می رویم.🙂 گفته اند تو تا مرز شلمچه بیا،مااز آنجا میبریمت کربلا. ولی الان مشکلی هست و شاید نتوانم بروم .شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم»☹️ درست نفهمیدم چه برایش پیش آمده، گیر ندادم . گفتم: «در هر حال مراهم در نظر بگیر» را داد🍃. تا چندروز، مرتب به زنگ زدم و پیگیر شدم،اما آخرش جورنشد که نشد!😢 نمیدانم چرا! ، درست#۲۷روز بعداز سال۱۳۹۲ در روز (ص)از به دیدار (ع)رفت و من همچنان از .😔💔 مجلس بود که یکی از پای بلند شد آمد توی گوشم گفت: « می پرسد رفته بود😒؟»جا خوردم از سوالش و .💔 ماندم در جوابش چه بگویم توی گوشش گفتم نه نرفته بود وقتی آن شخص رفت ، یاد این جمله از سید آوینی افتادم که کربلاست👌 و را تو مپندار که در میان شهر ها و در میان نه، کربلا است و هیچ کس را جز (ع)راهی به سوی نیست.💔❤️ ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 مـجـنـون بعد از نفر از رزمندگان عراقی جبهه مقاومت آمدند تبریز برای .💔 رزمندگان عراقی و سوری، را در با مستعارش صدا میزدند.🙂 یکی از این دو رزمنده عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرف هایش می گفت:#«حسین_مجنون» و منظورش این بود که بود☹️! در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه می گوید چیست؟🤔 :«ما دریکی از درگیری ها در سوریه تا دادیم💔 که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکرهایشان را برداریم و بیاوریم عقب😞. تکفیری ها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند😢. برای همین مان را از دست داده بودیم . وقتی دید ما اینطور هستیم و نمی جنگیم😒، ماشینی راکه آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت ها💪. ما از این کاری که کرد کردیم😐. هر چه داد زدیم که ، گوش نکرد و رفت. داشتیم نگاهش میکردیم و هرلحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد 🙁. رفت و را برداشت و کشید داخل ماشین و با خودش آورد✌️. کارش بود اما این کار را برای ما انجام داد. »🙂 🍂 سـلام بـر شـهـادت چند هفته بعد از ،🕊 یکی از هم جمله ای را به زبان برایم $پیامک کرد که اولش بود:این،سخنی از .☺️ این بود«» اگر دعوت کننده است،پس .💔💔 در جواب آن بزرگوار نوشتم که دقیقه بعد خودش تماس گرفت.📲 از او پرسیدم:این حرف را کجا زده؟گفت باری که بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را روی سیاه نوشت.🍃 من هم آن را یادداشت کردم.📝 تاریخ کلاس را پرسیدم،گفت #۲۷آذر بود.حساب کردم،‌#۳۲روز قبل از بود.🕊🕊 ... @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 وصـیـت نـامـه بعد از ،سپردم همه جا را دنبال اش گشتند.🍃 حتی توی وسایلی که در جامانده بود.اما وصیت نامه ای در کار نبود.🍃 چیز مکتوبی که از او موجود است ای است که برای خو در (ع) نوشته بود.☝️ این نامه را بعد از منتشر کردم.محض اطمینان،یکبار از درباره ی وصیت نامه سوال کردم.🙂 :یک بار در درباره ی وصیت نامه از او پرسیدم،پوستر را نشان داد و گفت: من این است.🙂☝️ پوستری از حاج همت در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.🙂 روی این پوستر،زیر تصویر همت این فراز از نامه اش نوشته شده بود،با خدای☝️ خود بسته ام تا آخرین خونم در حفظ و حراست از یک آن آرام و قرار نگیرم.🌹 🍂 و دوم از دفـتـرچـه دسـت نـوشـته های محـمـودرضـا در سـوریه چرا نباید اون و سابق رو داشته باشم؟نمیدونم تو این چی به سرم اومده که او ذکاوت و خلاقیت و فکری سابق رو ندارم.💔 زیاده،ولی برای محور،اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروهای (...)رو باید داشته باشم.☝️ باید با کرد ورفتار کرد.باید دوباره رو و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم.👌 شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها از باشه.❤️ یکی اش هم حتما . باید توان و لیاقت خودم رو نه به هیچ کس بلکه به کنم.🙂❤️ @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 نـامـه شهـیـد مـحمـودرضـا بـیضـائـی بـرای هـمسـرش🌹 #«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و هم به آمده‌ایم که در تحقق باشیم🍃 و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. نمی‌خواهم حرف‌های آرمانگرایانه بزنم یا غیر واقعی صحبت کنم؛ نه! در مسیر تحقق قرار گرفته‌ایم.👌 ، ،بحمدالله. را باید به خاطر این شرایط و این بزرگ باشیم. الان که این 📝 را برایت می‌نویسم، است و شب (علیه‌السلام) و در فضای ملکوتی بین‌الحرمین صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختی‌ها،🍃 ،دوشهیده، یکی (روحی فداها) و (سلام‌الله علیها) هستم و به .❤️ نمی‌دانی بارگاه ملکوتی سه ساله امام (ع) الان هم چقدر است😞؛ در محل ، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در وهابی‌های وحشی و آدمکش.⚡️ چه بگویم از اوضاع اینجا؛ دوباره تکرار شده و این بار ابناء و بار دیگر را محاصره کرده‌اند؛ هم مطهر کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، (سلام‌الله علیهما).😔 💪، چرا که به امام(ره) ما از زمان بهترند.✌️ بگویم؛ نبرد ، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی است🍃 و من و تو دقیقاً در نقطه‌ای ایستاده‌ایم که با لطف و ائمه‌اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش باهم تا بار دیگر شاهد و غربت فرزندان (سلام‌الله علیها) نباشیم🙂. اگر بدانی چقدر در این حساس در حفظ و صیانت از حریم آل‌الله قیمت دارد، لحظه به لحظه آن را قدر می‌شماری.👌 میدان عجیبی است. به قول امام خامنه‌ای «بحران الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین و و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ ☝️! خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در است. تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند🍃 و ، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس.☝️ و در این فضای فتنه‌آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شده‌اند تا این علم و این نهضت زمینه‌ساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سال‌ها و شاید سال دیگر باید خون دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.😞 نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است و این خاکریز نباید فرو بریزد. این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش وهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین و سایر راه می‌اندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین کبری (سلام‌الله علیها) و خانم (سلام‌الله علیها) حفظ نخواهدکرد😔 که هیچ حرمت عتبات مقدسه ، ، ، و... را هم خواهد شکست.🍃 جدیدی که از تفکر ، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و... به نام جهاد تشکیل شده است،✌️ فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینه‌سازان و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور است و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بی‌گناه ندارد.💔 کما اینکه این اتفاق را الان به وفور می‌توان مشاهده کرد و من دیده‌ام. مسؤولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر از برآییم، و خجل باید به حضور و و ولی‌اش برسیم، چرا که مقصریم.😔 کل یوم و کل ارض و بقول این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف بپیوندیم یا از معرکه جهادبگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم.🍃 ان‌‌شاءالله در پناه حق و تا تحقق وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید💪. اعوذ بالله من‌الشیطان الرجیم فضل‌الله المجاهدین علی‌القاعدین اجرا عظیماً ان‌شاءالله».🍃🌹 شـادے روح شـ‌هیـد ❤️ @modafeaneharaam