مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_پـنـجاهونـهـم
شـهـادت آمـادگی می خواهد نـه آرزو
یکی از چیزهای عجیبی که باهم برای آن تصمیم گرفتیم #نحوه_رسیدن خبر #شهادتش بود.💔
از لابه لای حرف هایی که با #محمودرضا در خلوت می زدیم و در حالت هایی که داشت،معلوم بودکه #هوای_شهادت_دارد.🕊🕊
چهارماه قبل از #شهادتش💔 بود که پشت تلفن📲،برای اولین بار به صراحت از #شهادتش گفت.🙁
در اولین دیدارم با #محمودرضا بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار #سوریه که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم #سنگرهایش در #تهران بدهد که اگر خبری بود قبل از رسیدن به #خانواده اول به #من برسد😔!از او #قول گرفتم که این کار را بکند.🍃
بعد از #شهادتش که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم بُهتَم می گیرد.😔
نمی دانم چطور ،اما خیلی #عادی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم #محمودرضا به من #فهماند که #آماده_شهادت_بودن_با_آرزوی_شهادت_داشتن_فرق_داره👌👌
🍂 #قسمت_شـصـت
سـفـر آخـر
بار#آخر برای رفتن بی تاب بود.🕊
تازه از #سوریه برگشته بوداما رفته بود به #فرماندهانش #رو_انداخته بود که بگذارند دوباره برود.😒
#گفته بودند #نمی شود.چند روز بعد دوبار رفته بود #اصرار کرده بود .برای اینکه از رفتن منصرفش کنند.☹️
چهار روز فرستاده بودنش ماموریت #آتشی.✌️
ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود،اما اصرار کرده بود که جای او برود.🙂
بالاخره #حرفش را به #کرسی_نشانده بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد📲و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم #لحن خیلی #آرامش هنوز توی گوشم هست.😞
این دو سه بار اخیر،لحنش موقه #خداحافظی بوی #رفتن می داد.🕊🕊
قبلاها نمی پرسیدم کی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم.😔
این دفه هم پرسیدم.ولی برخلاف همیشه گفت: #معلوم_نیست .🙂
مثل همیشه گفتم #خداحافظ است ان شاالله.🙂
دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن حرف می زدیم . معمولا از وضعیت #سوریه و #تحولاتش می پرسیدم🙂،اما مکالمه این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی #آن_طرف، #پیام بده! #تلفن راقطع کرد.😒
بلافاصله برایش نوشتم:#«پیام_بده_گهگاهی!»در جوابم یک کلمه نوشت:#«حتما» ولی #رفت_که_رفت.😭😔💔
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_پنجاه_ونهم 🌹دمدمه های رفتن به حج بود. هادی روی
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_شصت
🌺 پنجشنبه بعد از ظهر بود.
یکی دو ساعت بعد، محسن پرواز داشت به سمت تهران.
از آنجا هم به سمت عربستان. زنگ زد به هادی گفت بلندشو بیا.
دوست داشت آن لحظه های آخر را کنار هم باشند.
هادی که از راه رسید، دید محسن پشت تلفن نشسته و با دوستانش خداحافظی می کند.
مامان هم داشت وسایل سفرش را آماده و دائما از اتاق دیگر صدایش می کرد.
🍁🍂 محسن یک دقیقه آرام و قرار نداشت.
یکدفعه گوشی اش زنگ خورد.
محسن دستش بند بود و دائم توی اتاق راه می رفت.
گوشی را گذاشت روی بلندگو.
🔊 نوجوانی از جنوب زنگ زده بود. اولین بار بود که با محسن حرف می زد. شماره اش را به سختی پیدا کرده بود.
با صدای خواهش مندی گفت :
🌟💫_ ببخشید آقای حاجی حسنی من تازه می خوام قرآن رو شروع کنم، چه توصیه ای دارید؟! چیکارکنم؟!
🔻🔺محسن نگفت من الان گرفتارم، بعدا زنگ بزن.
نگفت تو کی هستی و شماره ام رو کی بهت داده و ....
فوری دست از کار کشید. نشست پای گوشی. گفت :
☺️ _ چه صدای خوبی داری! چندسالته؟!
و دقیقا یک ربع برای آن نوجوان توضیح داد که چه کارهایی باید بکند ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹#قِسمَت_پَنجاه_و_نُهُم🌺 ⇨⇨⇨{+۱۸}⇦⇦⇦ وحشت این تاریکی و تنهایی
❤️(هوالعشق)❤️
#رمان_تنها_میان_داعش
🌹#قِسمَت_شَصت🌺
⇨⇨⇨{+۱۸}⇦⇦⇦
با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل📱 حیدر را از جیبش درآورد و سادگیمرا به رخم کشید:«با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم.😔 میدید تمام تنم از ترس میلرزد😰 و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت:«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد:«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت:«واسه پسرعموت چی اوردی؟»و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد:«مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد😭:«پسرعموت رو خودم سر بریدم!» احساس کردم حنجرهام بریده شد که نفسمهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم.من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم😣 که نارنجک را با دستم لمس کردم.
#اِدامه_دارَد...🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_پنجاه_و_هفتم : مح
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠 #قسمت_پنجاه_و_نهم : بزرگ ترین مصائب
حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن...
ـ این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ...
همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...
بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ...
خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ...
ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ...
از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ...
ـ حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ...
حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ...
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ...
اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...
باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...
من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_شصت : جایی برای مردها
پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ...
روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ...
روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ...
سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...
شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ...
ـ کاری داری؟ ...
ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ...
خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ...
یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ...
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_شصت
.
حدود دو ماه بعد از آتش بس به اتفاق چند نفر از همکاران برای خدمت در یگانهای رزم مستقر در مرز جنوب جنگی عازم شدیم. مأموریت ما در تیپ پنجاه و شش یونس بود. ستاد فرماندهی تیپ در اهواز و گردانهای آن در خط پشتیبانی بودند. پاییز سال شصت و هفت بود و هوا هنوز از تب و تاب گرما نیفتاده بود که به گردان
دریایی معرفی شدم. فرماندهی گردان آقای گنجعلی همتی بود. فرمانده ای مدبر باهوش پخته و کارکشته او در عملیاتهای مختلف رشادتهای فراوانی از خود نشان داده بود. اسکله الامیه عراق چندبار توسط قایقهای همین گردان با کاتیوشا مورد هدف قرار گرفته بود .
گنجعلی مدام از تلخیها و عقب نشینی فاو سخن میگفت. هنوز نفس و لباس بچه ها بوی جنگ میداد .سنگرها و چینش نیروها در خطهای اول و دوم به همان سبک و سیاق گذشته بود .تنها چیزی که پایان یافته بود تبادل آتش میان طرفین بود. امکانات بسیار محدود بود برای حمام مشکل داشتیم جیره غذایی اندک و با
پایان یافتن جنگ کمک های مردمی هم نمیرسید .
مشکلات یگانهای در خط بیش از گذشته بود. یک شب در سنگر فرماندهی گردان نشسته بودیم. اردشیر محمدی مسئول دیدبانی تیپ هم مهمان گردان بود .صدای چند انفجار شنیده شد و متعاقب آن بی سیم ها شروع به نقل و انتقال اخبار کردند آماده باش زده شد. اردشیر محمدی با بی سیم به نیروهای دیدبانی دستور داد که بالای دکل بروند با خونسردی نام دکل ها را با رمز برای مخابرات دیدبانی مکالمه کرد گنجعلی نیز سکوت را شکست و فقط یک
جمله گفت:
بچه ها جنگ دوباره شروع شد!
صدای انفجار از دور به گوش میرسید اما طول نکشید که فروکش کرد .معلوم نشد که قضیه چه بوده است اوضاع به همین منوال میگذشت. یگانها همچنان در منطقه مستقر بودند .هنوز بوی جبهه به مشام میرسید رفتارها هنوز عوض نشده بود. مدتی را به همین روند سپری کردیم با طرح تفکیک نیروها من سهمیه تیپ سی و پنج امام حسن (ع) شدم و معرفی شدم بچه های شهرستان سپیدان در گردان حضرت رسول (ص) مشغول به خدمت بودند .چون عضویتم در سپاه همان شهرستان بود؛ به همین گردان معرفی شدم. مدتی در امیدیه ماندیم و در همان ایام حضرت امام رحمت الله علیه دار فانی را وداع گفت. روز رحلت امام عجب مصیبتی بود.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam