eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
35هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.1هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 نـگـذارکـاربـزرگـم را خـراب کـنـنـد بار آخری که در اسلامشهر دیدمش بود که بعد از کسی بکند.⚡️ به ویژه در .😞 گفت: می ترسم بعد از ما پشت حرفی زده شود.😔 هوشیار بود.فکر همه جای بعد از را کرده بود.☺️ جنس نگرانیش را می دانستم. این بود که مثل کسانی بگویند که جواب این ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها.☹️ نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم:این طوری فکر نکن ،مطمن باش چنین اتفاقی نمی افتد.وقتی این را گفتم برگشت گفت:.✌️ حرفی زده شود که آن را بیاورد...چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم: ما مثل خون است.💔 .☝️ نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.گفت بزند.☝️ خودش بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف درباره می زد. اخم هایش می رفت توی هم.😞 اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد.جواب می داد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت.🙂 🍂 کـجـا دفـن شـوم؟ تهران ،ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.📲 بود.خوش و بش کردیم ک پرسید کجایی؟از صبح برای کاری بودم.گفتم کارم تمام شده ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.☺️ گفت:کی وقت داری درباره یک حرف بزنیم.گفتم الان.گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.🙂 اصرار کردم که بگوید.گفت:موضوع است .باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی ،وقت کردی زنگ بزن.🙂 کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم حرف شد.با او تماس گرفتم📲 و گفتم تماسش نگرانم کرده😒 .گفت:می توانی بیایی اینجا؟گفتم من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان😒.گفت من دوباره دارم می روم.اما قبل از رفتن چندتا چیز هست که باید به تو بگویم.بعد گفت اگر من شدم💔 چیزهایی هست که می کند.🍃 گفتم یعنی چه؟گفت:این بادفعات قبل دارد.گفتم تو همیشه رفتنت فرق دارد.گفت یکی دوتا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود👌.مثلا من شدم کجا باید شوم؟گیر کرده ام. توی این مسئله گفتم کن.🙂 من تا یک ساعت دیگر شما هستم گفت بخاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟گفتم بایدبیاییم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقا چه می گویی☹️، گفت نه تو برو تبریز بعدا حرف می زنیم گفتم می آیم.از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلام شهر،وقتی رسیدم همه چیز در خانه عادی بود🙂 همسرش بازی اش، بساط چای، شام، تلوزیون🖥 روشن،پتوهای ساده ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود .همه چیز مثه همیشه توی این خانه ، بود🙂 .هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی خورد. نشستیم.منتظر ماندم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمی زد😕.دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه حرف ها کاملا عادی بود.بالاخره صبرم تمام شد.و گفتم نصفه شب شد!نمی خواهی درباره چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟ من گیر کرده ام.☹️ نمی دانم شدم محل باید باشد یا !گفتم این چه حرفی است؟!ول کن این حرفها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده☺️.زمان جنگ اگر های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان بود!😒 بدون اینکه تغیری در حالتش ایجاد بشود،با آرامش توضیح داد که دفن بشود و فرزندش برای آمدن به تبریز به می افتند😔.و اگر دفن شود ، می شوند هرچند همیشه قبل از رفتن هایش احتمال بود💔،اما اینبار خیلی می زد.ول کن نبود.از من می خواست کمکش کنم.🙁 نمی خواستم این حرف ها کش بیاید.برای همین به او دادم که اگر شد من این مسئله را کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.🍃💔 ... @modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمود رجایی گه گاه آن را به طور خاصی تا زیر بغلش بالا میکشید. اینجا همان کوچه ای بود که رئیس کارخانه در آن سکونت داشت. صدای سوت را که شنید ابتدای کوچه را نگاه کرد. دوستش بود. دوستش که هیچ با خود نداشت، فقط سر خیابان کشیک میداد .گهگاه دستهایش را به هم میمالید و مسیر خیابان را چشم می دواند مثل این که منتظر کسی باشد ساک به دست از انتهای کوچه با اشاره ی سر پرسید: آمدند؟ نه جوابی بود که از جوان سر کوچه شنید، باز هم با اشاره ی سر ولی میخواست چیز دیگری را به او بفهماند حرکات عجیب و غریبی از خودش درآورد، اما ساک به دست اصلاً متوجه نشد لبش را وارونه کرد و ساک را تا زیر بغلش بالا آورد جوان سر کوچه مجبور شد به انتهای کوچه بدود. ماشین گشت که از قضا به طرف چارباغ سیمان پیچیده بود دویدن جوان را متوجه شد پچ پچی در فضای تنگ و بخار گرفته ی اتاقک جلو لندکروز پیچید به قضیه مشکوک شده بودند .حاج اکبر ماشین را درست مشرف به انتهای کوچه نگه داشت. هر دو جوان یکه خوردند ماشین که به داخل کوچه پیچید شک سرنشینان را نشان داد که به یقین تبدیل شده است. ساک به دست به سمت راست کشیده میشد راست کشیده میشد ساک رفته رفته بالا می آمد. با حالت خاصی در هر دو دستش قرار گرفت جوانی که سر کوچه کشیک میداد از سمت چپ پا به فرار گذاشت همزمان با فرار او صدای شلیک از شیشه ی شکسته ماشین به داخل وزید. راننده همچنان که سر میدزدید ماشین را تا پای دیوار گاز داد و جوان مسلّح را بین دیوار و گلگیر پرس کرد. با سرعت پایین پرید جوان اسلحه را به سمت حاج اکبر چرخاند و با غضب ماشه را چکاند، سه گلوله در شکم حاجی چرخید و آرام گرفت به روی خودش نیاورد مسلسل یوزی را هر طور که بود از جوان که تنها دست هایش آزاد ، قاپید و با شلیک یک گلوله ، سر جوان روی کاپوت ماشین خم شد. .. @Modafeaneharaam