eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 مـرد کـار زیاد درباره از او سوال نمی کردم.اما می دانستم که پرکاراست.🙂 به قول خودمان توی کار اهل دو درکردن نبود.👌 کارش را واقعا دوست داشت.وقتی تهران باهم بودیم از تماس های تلفنی زیاد،📞از که اغلب خواب و بود از اکتفا کردنش گاه به دوسه ساعت خواب در شبانه روز،ازصبح خیلی زود سرکار رفتن هایش یا گاهی دو سه روز خانه نرفتنش می دیدم🙂 که چطور برای کارش مایه می گذارد.👌 دریکی از جلسات اداری در محل کارش به مستقیمش اصرار کرده بود☹️ که روزهای کارش تعطیل نشود.در آن جلسه این موضوع را به رسانده بود.😊 در سفری که قبل از سفر آخربه داشت به خاطر تخلیه شدیدی پیدا کرده بود🙁 طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت بنشیند.🙂 می گفت:آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر،مسکنی بهم زد که گفت این مسکن فیل را از پا می اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.🙁 سفر آخر راهم باهمین کمردرد رفت و در که به رسید😔 را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود.🍃 درحد خودش و کار برای را ادا کرد و رفت من اعتقاد دارم شهادتش اش بود.👌 بعد از 💔 دوبار به پادگان محل کارش در تهران رفتم.با یکی از همکارانش به اتاقی که کمدوسایل شخصی در آن بود رفتیم🍃.روی کمدش این ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود: اسلامی_هرجاکه_قرار گرفته اید همان جا را دنیا بدانید👌 و آگاه باشید که همه ی کارها به شما است.☝️ 🍂 هـمه مـان را رنـگ کـرد و رفت هیچ وقت دعا نمی گفت☺️:یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم🙂. هیچ وقت باشه هم از او نشنیدم.می دانستم است🕊. برای همین یکی دو باری از او کردم😔.اما سکوت کردو هیچوقت حتی از سرشکسته نفسی نگفت مثلا ما نیستیم .یا ما را چه به این حرف ها.🙂 هیچ وقت از حرف نمی زد🍃.تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجع به نکشی.👌 معنوی اش بسیار مکتوم بود🍃 و از هرحرف یا هرحرکتی که کوچک ترین حکایتی از او داشته باشد.همیشه پرهیز می کرد.👌 ای را که با خدا کرده بود☝️ تا آخر برای همه کرد و به کسی نفروخت و بالاخره اینکه و رفت.😔🕊 ... @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 نـگـذارکـاربـزرگـم را خـراب کـنـنـد بار آخری که در اسلامشهر دیدمش بود که بعد از کسی بکند.⚡️ به ویژه در .😞 گفت: می ترسم بعد از ما پشت حرفی زده شود.😔 هوشیار بود.فکر همه جای بعد از را کرده بود.☺️ جنس نگرانیش را می دانستم. این بود که مثل کسانی بگویند که جواب این ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها.☹️ نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم:این طوری فکر نکن ،مطمن باش چنین اتفاقی نمی افتد.وقتی این را گفتم برگشت گفت:.✌️ حرفی زده شود که آن را بیاورد...چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم: ما مثل خون است.💔 .☝️ نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.گفت بزند.☝️ خودش بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف درباره می زد. اخم هایش می رفت توی هم.😞 اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد.جواب می داد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت.🙂 🍂 کـجـا دفـن شـوم؟ تهران ،ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.📲 بود.خوش و بش کردیم ک پرسید کجایی؟از صبح برای کاری بودم.گفتم کارم تمام شده ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.☺️ گفت:کی وقت داری درباره یک حرف بزنیم.گفتم الان.گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.🙂 اصرار کردم که بگوید.گفت:موضوع است .باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی ،وقت کردی زنگ بزن.🙂 کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم حرف شد.با او تماس گرفتم📲 و گفتم تماسش نگرانم کرده😒 .گفت:می توانی بیایی اینجا؟گفتم من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان😒.گفت من دوباره دارم می روم.اما قبل از رفتن چندتا چیز هست که باید به تو بگویم.بعد گفت اگر من شدم💔 چیزهایی هست که می کند.🍃 گفتم یعنی چه؟گفت:این بادفعات قبل دارد.گفتم تو همیشه رفتنت فرق دارد.گفت یکی دوتا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود👌.مثلا من شدم کجا باید شوم؟گیر کرده ام. توی این مسئله گفتم کن.🙂 من تا یک ساعت دیگر شما هستم گفت بخاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟گفتم بایدبیاییم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقا چه می گویی☹️، گفت نه تو برو تبریز بعدا حرف می زنیم گفتم می آیم.از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلام شهر،وقتی رسیدم همه چیز در خانه عادی بود🙂 همسرش بازی اش، بساط چای، شام، تلوزیون🖥 روشن،پتوهای ساده ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود .همه چیز مثه همیشه توی این خانه ، بود🙂 .هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی خورد. نشستیم.منتظر ماندم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمی زد😕.دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه حرف ها کاملا عادی بود.بالاخره صبرم تمام شد.و گفتم نصفه شب شد!نمی خواهی درباره چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟ من گیر کرده ام.☹️ نمی دانم شدم محل باید باشد یا !گفتم این چه حرفی است؟!ول کن این حرفها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده☺️.زمان جنگ اگر های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان بود!😒 بدون اینکه تغیری در حالتش ایجاد بشود،با آرامش توضیح داد که دفن بشود و فرزندش برای آمدن به تبریز به می افتند😔.و اگر دفن شود ، می شوند هرچند همیشه قبل از رفتن هایش احتمال بود💔،اما اینبار خیلی می زد.ول کن نبود.از من می خواست کمکش کنم.🙁 نمی خواستم این حرف ها کش بیاید.برای همین به او دادم که اگر شد من این مسئله را کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.🍃💔 ... @modafeaneharaam