📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_شـصتویـکم
کـوثـر محـمودرضـا
وقتی تماس می گرفت📲،بعد از دوسه کلمه احوالپرسی،معمولا اولین #حرفش_دخترش بود.☺️
با آب و تاب تعریف می کرد که #کوثر چقدر #بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام می دهد☺️.به دوستان خودش هم که زنگ می زداگر #دختر داشتند با آنها درباره اینکه دختر من #بهتر است یا دختر تو،بحث می کرد.🙂#عشق_محمودرضا به #دخترش مثل همه #پدرها به $دخترشان بود❤️.اما #محمودرضا_پز_دخترش را #زیاد می داد.😐
یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم .آمد دنبالم و راه افتادیم به سمت اسلامشهر.توی راه گفت #کوثر را برده #آتلیه و ازش عکس گرفته📸.مرتب درباره ی #ماجرای آن روز و #عکاسی رفتنشان گفت.😕
وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت.پیاده شد رفت #پول گرفت و آمد.تا نشست توی ماشین گفت:اصلا بگذار #عکس ها را نشانت بدهم🙂..ماشین را خاموش کرد.لپ تابش را از کیفش بیرون آورد و عکس های #کوثر را یکی یکی نشانم داد☺️.درباره ی بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می زد #زیر_خنده.😃
شبی که برای استقبال از پیکر #محمودرضا رفتیم اسلامشهر در منزل پدر خانمش جلسه ای بود.🍃
چند نفر از مسئولان یگانی که #محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.یکی از همان برادران به من گفت #محمودرضا رفتتش این دفعه با دفعات قبل فرق دارد😔.خیلی عارفانه است.فضای جلسه سنگین بود.برای همین ادامه ندادم😞.بعد از جلسه با چند نفر و آن بزرگوار مسئول رفتیم #محل کار #محمودرضا .🍃
توی ماشین قضیه #عارفانه رفتن #محمودرضا را از ایشان پرسیدم.گفت:وقتی داشت می رفت پیش من هم آمد و#گفت_فلانی این دفعه از #کوثر_دل_بریده ام و می روم🕊🕊.دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی کرد و #حالش متفاوت بود.👌🕊
🍂#قسمت_شـصـتودوم
قـراری کـه داشـتنـد
شب #عملیات، به دو نفر از هم سنگرهایش
گفته بود:وقتی تهران در دانشکده بودیم #خواب_دیده بودم در منطقه #سرسبز خیلی #قشنگی با #هم هستیم.☺️
یک #اتفاق خیلی خوب در آنجا برای #هر_سه_مان افتاد.👌
بعد هم به آن #دوبرادر گفته بود #مواظب خودتان باشید!☝️
از آن #شبی که خواب را دیده بود تا #شب_عملیات در #غوطه شرقی #دمشق #ده_سال می گذشت.🍃
#یکی از هم #سنگرهایش می گفت وقتی #محمودرضا داشت این حرف ها را می زد ما گوشمان با #محمودرضا نبود و مشغول کار خودمان بودیم.☹️
اما #محمودرضا یکی دو دقیقه همین حرف را داشت #تکرار می کرد.🍃
فردای آن شب #یکی از آن #دو_برادر در حین #عملیات و #درگیری با #تکفیری ها از ناحیه #ران پا تیر می خورد و #مجروح می شود.😒
#محمودرضا_ساعاتی بعد به #شهادت🕊💔 می رسد و نفر #سوم هم که #شهیداکبر_شهریاری بود ک #روز_بعد در همان منطقه به #شهادت می رسد.🕊🕊🕊
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam