eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
35.1هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.1هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * روزهایی بود که اگر صبح زود پا از خانه بیرون می گذاشتی گربه گل، جوان هایی را می‌دیدیم که ترگل بر گل سر خیابان ایستاده‌اند گویی منتظر سرویس اند تا به محل کارشان بروند. مردان خوش ترکیب و متین ای که لباس سبز چشم‌نوازی به تن داشتند،موهای شان شانه مرتبی خورده بود.به طور حجم تسبیح های متفاوتی در دستشان بی‌تابی می‌کرد و اگر از کنارشان می گذاشتید حتماً بوی گلاب و سلام را می‌شنیدی. ریش های رسته و نرسته شان آنکاد دلنشینی داشت.رهگذر های مسن تر صلوات می فرستادند و دعا می کردند و حس قشنگی شبیه غرور در پوست شان می دوید وقتی این سرو های ناز را می دیدند. «بفرما نان داغ !التماس دعا ماشالله سربازان امام زمان» مهجور و خجالتی بودند و با این تعارف و تکلیف ها عرق شان گل می کرد و بیشتر از قبل سر پایین می‌انداختند و گهگاه مجبور بودند با راننده تاکسی همراه باشند که اصرار کرده بود: «حاج آقا افتخار بدید خدمتتون باشیم خدا شما پاسدارها را نگه داره» خلاصه اینکه چشم خیلی ها به شان بود. اما همه این نگاهها از سر محبت و ارادت نبود و که هرم غرور دلشان را گرم کند و سرشوق شان بیاورد.بعضی ها از پشت سایه ها نگاه شان می کردند نگاه هایشان دودی بود. دندان قروچه می رفتند. از روی غضب پلک می زدند و آب دهانشان را که پایین می دادند سرکه می شد. می رفتند در پناه پسغول‌ه ها اختلاط می کردند و نقشه می کشیدند تا هر طور شده چندتایی از این ریشو های تسبیح به دست را سر به نیست کنند. تیر و تفنگ هم داشتند رحم و مروت اما نداشتند.این هم یک سخنان سنجیده است که انسانهای محجوب همیشه دشمنان لجوج و مرموز دارند. راستش را بخواهید آن چشمان خون گرفته که از پشت سایه ها و درز دیوار ها نگاه میکردند خشمشان را خشاب کردند و در گلوله اسلحه گذاشتند و چندتایی از آن سبزها سبحه گردان را در خون گرم غوطه دادند.در همین شیراز فقط سراغ کردم که تعداد شان از عدد مقدس چهارده هم بیشتر است. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * انسانهایی که این کتاب‌ها جنگ و این روزگار برای شان نام تاریخ خواهد داشت: شنیده بودم یکی از سرویس‌های سپاه را به گلوله بستند اما کی و کجا از جزئیاتش خبر نداشتم. اکبر صحرایی دم دست تر از همه بود. اکبر از بچه های لشکر فجر و اهل قلم مجموعه داستان و خاطره از ماجرا خبر داشت. حتی اسم چند نفر از شهدای حادثه را هم گفت اما تمام قضیه را نمی دانست و با حسرتی عمیق که داشت از چشمانش بیرون می‌ریخت گفت :اتفاقاً خودم با همان مینی بوس می آمدم اما آن روز از بخت بد با تاکسی آمدم به خاطر اصرار راننده» به سراغ حاجی خودمان آمدم یعنی سید حمید سجادی منش،دولت بعد از دولت مسئول کمیته تالیف و تدوین کنگره و اهل قلم،و امروز رابطه ی ما با حاجی از همنشینی لحظات اداری فراتر است ،حواله ام داد به یکی از بچه های فرماندهی موشکی که در عین ماجرا بوده است . فردا صبح در پادگان بعثت بودم زنگ زدم برای ساعت ۱۱ به فرار گذاشتیم. در اتاق مسئول تحقیق و بازرسی را زدم. چای رنگ باخته ای روی میزش بود که قند در دلش آب میشد.چای تعارف کرد و هیچوقت  از طرف من این تعارف رد نشده است. سربازی با سینی چای وارد شد برداشتم و تشکر کردم و شروع کردیم رفتیم سر اصل مطلب چپ و راست تلفن ها شروع شد... سردار حدائق جناب مازندرانی آقای شبرو..... تا این که با کاربر مخابرات صحبت کرد و گفت تلفن های بنده را تا یک ساعت دیگر وصل نکنید. تلفن را گذاشت دست چپش را توی ریش هایش گرداند صورت پهن و گوشتالو ای داشت با هیکلی جسیم و بفهمی نفهمی سبزه. خودش را کپ کرد روی شیشه میز و دستش را روی میز گذاشت و شروع کرد به صحبت: بله سال ۶۰ بود یعنی همان سالی که منافقین یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند. سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود اینکه خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده همین بچه‌ها بود که عموماً  به وسیله منافقین شناسایی شده بودند اسمشان آدرس شان و فهمیدیم که خانه‌های تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یکی از سرویس های پادگان امام حسین مینی بوس قرمز رنگی بود که از دارالرحمه می آمد عادل آباد،باسکول نادر ،زرهی و پادگان. «سعید جراحی» چهارراه زندان سوار می‌شد. آن روز لباس نو و مرتب ای پوشیده بود که از دور دیده میشد. شوخی بچه ها گل کرد به راننده گفتند سریع برو و سعید را سوار نکن تا اذیتش کنیم. سرویس از جلوی سعید به سرعت رد شد. سعید که انتظارش را نداشت سوت زد و دست تکان داد و دوید دنبال ماشین تا اینکه بالاخره راننده پا گذاشت روی ترمز. سعید نفس نفس زنان پیش در رسید .همین که پایش را در رکاب گذاشته قهقهه بچه ها بلند شد و سعید که تازه فهمید قضیه چیست لبخندی زد و در میان چند طعنه بچه ها روی صندلی نشست. مینی بوس که راه افتاد یکی از بچه ها برای سلامتی رزمندگان اسلام صلواتی را طلب کرد بعد هم از علیرضا حیدری که مداح بود خواست تا نوحه بخواند .علیرضا شروع کرد .حالا ماشین درست رسیده بود به باسکول نادر و نوحه علیرضا رسیده بود به:« یاران همه سوی مرگ رفتند ..به شتاب که تازه نمانی» صدای خوش صدای علیرضا ،وقتی مینی‌بوس به طرف زرهی پیچید با سفیر سربی تیربار ژ۳ در هم آمیخت. همراه با صدای شلیک ،درهای عقب جیپ کالسکه باز شد. شعله خون گرفته ای از دهانه تیربار بیرون می زد که درست جلوی ما بود. رگباری داخل، رگباری کف و دوباره رگباری در فضای داخل مینی بوس. جیپ کالسکه ای با سرعت حیرت‌آوری رد میشد که من از جایم بلند شدم. همه بچه ها کف ماشین تلنبار شده بودند .اسلحه کمری ام را کشیدم و چند تیر به طرفشان شلیک کردم. مینی‌بوس به چپ و راست خیابان تلو تلو می خورد مرا که تا کمر از پنجره بیرون بودم درست در تیررسشان قرار داد. پنج تیر به کمر و دنده هایم خورد. درد شدیدی در سینه ام پیچید. احساس کردم نمی توانم نفس بکشم. پرده نازکی پیش چشم هایم کشیده می شد. مردم را میدیدم و در نگاهی آستیگمات کنارمان حلقه می زدند. چشم که باز کردن یکی از اتاق های بیمارستان نمازی بودم و مادرم بود در حالی که اشک تمام صورتش را پر کرده بود ، با دختر خاله ام که تازه شیرینی خورده بودیم. هر دو گریه می کردند و من ذره ذره یادم می‌آمد. لحظاتی بعد سید شمس الدین غازی و علی بهمنی هم پیدایشان شد و چند نفر دیگر. سراغ مینی بوس و بچه ها را گرفتم که بی جواب ماند. بیمارستان نمازی پر بود از یهودی و منافقین بعدها مادرم تعریف کرد که عمل من می‌کرده‌اند و علی بهمنی تهدید کرده بود که اتاق عمل را روی سرتان خراب می کنیم و وقتی به اتاق عمل می روم غازی ضامن نارنجک را می کشد و در راهرو بیمارستان داد می‌زند که اگر خون از دماغ مریض ما بیاید بیمارستان را منفجر می کنیم. دکتر ها حسابی می ترسند و دست از پا خطا نمیکنند فقط به یک نفر مشکوک می‌شوند که میرود نمازخانه بیمارستان تا خودش را آماده کند در هیئت پرستار!! کاشته و غازی با شجاعتی که داشت می رود و دستگیرش میکند. و گفت که پیچ رادیو باز بود که خبر را پخش کرد و اسم شهدا را گفت اول از همه هم گفت اسماعیل شیخ زاده.. چند روز بعد به پادگان برگشتن سعید جراحی و علیرضا حیدری را دیدم و نعیمی را که مربی عقیدتی بود. درست مقابل در ورودی پادگان. با مرور خاطره آن روز پرده شفافی پیش چشمم آمد. پیش رفتم بوسیدمشان و نبض لامپ های رنگارنگ حجله شأن ،روی سکوت قاب عکسشان سر می خورد مثل اشکها روی گونه من. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زنجیر که افتاد ماشین گشت از در پادگان امام حسین بیرون زد. حاج اکبر که دست به کار رانندگی از بهتر بود پشت فرمان بود. فرهاد ژولیده و غلامحسین محمدزاده کنار دستش .ساعت ۷ و ربع صبح بود. پاییز سال ۶۰ در «چارباغ »جدید پاسداران حضور چندانی نداشت. هوا ملس بود ،درست مثل طبع راننده.کارخانه سیمان شیراز مسئول درست و حسابی داشت. نقشه و مستحق مرگ و ترور! شناسایی شده بود منزلش را زیر نظر گرفته بودند ساعت ورود و خروج کنترل شده بود. حالت یک مسافر را داشت که از سفر آمده باشد. مثل اینکه دنبال آدرس جایی بگردد یا منتظر کسی باشد قدم میزد .ساک قهوه‌ای نیم داری در دستش بود. حجمی نداشت اما به‌نظر سنگین می آمد که  آن را به طور خاصی تا زیر بغلش بالا می‌کشید. اینجا همان کوچه بود که رئیس کارخانه در آن سکونت داشت. صدای سوت را که شنید ابتدای کوچه را نگاه کرد دوستش بود .دوستش هیچ چیز با خود نداشت فقط سر خیابان کشیک میداد .گهگاه دست هایش را به هم می مالید .مسیر خیابان را چشم می دواند مثل اینکه منتظر کسی باشد ساک به دست از انتهای کوچه با اشاره سر پرسید: «آمدند؟» نه جوابی بود که از جوان سر کوچه شنید .باز هم با اشاره به سر ،جوری میخواد چیزی دیگری را به او بفهماند. حرکات عجیب و غریبی از خودش درآورد اما ساک به دست اصلاً متوجه نشد .لبش را وارونه کرد و ساک را تا زیر بغلش بالا آورد جوان سر کوچه مجبور شد به انتهای کوچه بدود. ماشین گشت از قضا به طرف چهارباغ سیمان پیچیده بود .دویدن جوان را متوجه شد. پچ پچی در فضای تنگ و بخار گرفته اتاقک جلوی لندکروز پیچید. به قضیه مشکوک شده بودند حاج اکبر ماشین را درست مشرف به انتهای کوچه نگهداشت هر دو جوان یکه خوردند.ماشین که به داخل پیچید شک سرنشینان را نشان داد که به یقین تبدیل شده است. ساک به دست به سمت راست کشیده میشد ساک رفته رفته بالا می آمد با حالت خاصی در هر دو دستش قرار گرفت جوانی که سر کوچک کشیده دست سمت چپ پا به فرار گذاشت. همزمان با فرار او صدای شلیک از شیشه شکسته ماشین به داخل وزید. راننده همچنان که سر می دزدید ماشین را تا پای دیوار گاز داد و جان مسلح را بین درو دیوار و گلگیر پرس کرد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با سرعت پایین پرید جوان اسلحه را به سمت حاج اکبر چرخاند و با غضب ماشه را چکاند. سه گلوله در شکم حاجی چرخید و آرام گرفت .به روی خودش نیاورد مسلسل یوزی را هرطور که بود از جوان که تنها دست هایش آزاد بود قاپید و با شلیک یک گلوله سر جوان روی کاپوت ماشین خم شد .سریع پشت فرمان قرار گرفت. ماشین که عقب گرفت جسد جوان شالاپ روی زمین افتاد. چند در و پنجره باز و نیمه باز بود. درد و ضعف روی فرمان تاب میخورد. هرطور بود باید خودش را به پادگان می رساند نگاهی به سیاهی میرفت و به همراهانش انداخت خون روی شقیقه هایشان لخته شده بود هر دو از ناحیه سر تیر خورده بودند. دوتا و سه تا. لباس های سبز و قشنگ شان هرجا که خون گرفته بود تیره شده بود. در آغوش هم هم شده بودند. حاجی زیرلب شهادتشان را تبریک گفت. نگاهش آستیگمات می شد که به پادگان رسید توقف ماشین و بیهوشی حاج اکبر دهقان درست در یک زمان اتفاق افتاد. آژیر خطر که از بلندگوهای شهر پخش میشود همه را به هول و ولا می‌اندازد این اولین بار نیست اما به هرحال ترس دارد خاصه که این دفعه صدای غرش هواپیماها بیشتر است .از یکی دو تا به در است. صدای انفجار که می آید کمی خیال ها راحت تر می شود .مردم صدا را از حوالی اکبرآباد شنیده اند مثلاً شیراز را نزده است غلغل ها و حدس و گمان بافتن ها شروع می شود: «مرودشت بود‌ .. اکبرآباد بود...صداش خیلی نزدیک بود ما هم شنیدیم که پتروشیمی رو زده... القصه برای دوساعت این شد موضوع بحث توی کوچه و خیابان ها، توی تاکسی واحد و در مدارس که تازه باز شده اند. اوایل مهر ماه سال ۶۵. آژیر آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی که از دروازه قرآن رد می شدند سمت انفجار را نشان میدهد. باد گاه کم کم داشت خودش را تا ابرهای پاییزی بالا می کشید. ۱۴ بمب ۴۰۰ کیلوئی در فضای پالایشگاه فرود آمده بود. هفت هواپیمای عراقی این مأموریت را انجام داده بودند. آرایشگاه ولوله دیگری بود. تانکری در محوطه شعله ور بود . برج تقطیر ویران شده بود. بمبی روی سقف اتاق کنترل فرود آمده بود و اتاق در زمین فرو رفته بود. بچه های نیروی هوایی که لحظاتی پس از بمباران به آنجا فراخوانده شده بودند مشغول شناسایی و خنثی کردن شدند اما بام ها را نمی شناختند و کار فوق العاده حساس و دلهره آور بود. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * برکه هایی از نفت در محوطه پالایشگاه پدید آمده بود و یک جرقه از ماسوره ها کافی بود تا کل پالایشگاه به هوا برود.بلکه جنگل واره های اطراف هم زغال شود بالاخره ابراز ناتوانی کردند رئیس پالایشگاه موضوع را با بچه‌های سپاه در میان گذاشت و آنها قبول کردند. سید شمس‌الدین غازی اسماعیل شیخ زاده و مهدی طاهری کسانی بودند که برای این ماموریت اعلام آمادگی کردند. وقتی به پالایشگاه رسیدند هنوز بچه‌های نیروی هوایی آنجا بودند وسایلشان را خواستند که امتناع کردند. خودشان هم هیچ دست افزاری همراه نداشتند اطراف را نگاه کردند کارگر لوله کشی در محوطه مشغول بود جعبه ابزاری با خود داشت چند تا از آچار هایش را قرض گرفتند. به خاطر ارتفاع پایین پرواز هیچ کدام از بمب ها منفجر نشده بود .گروه تخریب دستور تخلیه پالایشگاه را داد وقتی کارکنان محیط را ترک کردند به جستجوی بمب ها پرداختند. ۱۲ بام را پیدا کردند بیرون آوردن و به پادگان قدس که چند کیلومتر از پالایشگاه فاصله داشت بردند. اول قسمت عقب بمب را باز کردند بعد با آچار لوله کشی قسمت جلوی بمب یعنی ماسوره را از بدنه جدا کردند و بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر آمدند که ظاهراً گم شده بود. یکی از آنها در جاده آسفالت فرود آمده بود قسمتی از آن بیرون بود و ماشین ها از روی آن رد می شدند و بمب دیگر به طور حتم باید درون اتاق کنترل خورده باشد اما خنثی کردن این دو بمب در روز خطرات بیشتری را در پی داشت بنابراین تصمیم گرفته شد که این عملیات در شب ادامه پیدا کند. ساعت ۱۱ شب بود. در پادگان قدس خورده بود بعد از استراحت به طرف پالایشگاه حرکت کرد. نرم نرم آسفالت کنار بام برداشته شد و خنثی شد. بدون اینکه متوجه شده باشند دو ساعت از شروع عملیات گذشته بود به سراغ اتاق کنترل آمدن در کف بتنی فرو رفته بود .بچه های ارتش پیشنهاد داده بودند اتاق را منفجر کنند اما عاقبت این کار معلوم نبود. بنابراین شروع به کندن کف بتنی اتاق کردند. دو ساعت طول کشید تا اطراف آن را خالی کردند. یک ضربه اشتباه و حساب نشده می‌توانست سکوت شب را با انفجار مهیبی آشوب درختستان های اطراف را شعله‌ور کند. سرانجام بمب به کمک جرثقیل از خاک بیرون کشیده شد. فردا صبح بچه های نیروی هوایی که دو ماسوره هدیه گرفته بودند ناباور و شگفت زده از آموزش‌های ویژه گروه تخریب سپاه سراغ می‌گرفتند و تعجب شان بیش تر شد وقتی دست راست شیخ زاده را مصنوعی یافتند. اما گروه تخریب و سپاه جانباز دیگری نیز داشت. شمس الدین غازی به خاطر جراحت شیمیایی در سال های زیبا و خونین جنگ در سال ۷۴ غزل شهادت را خواند. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اسمش در حیاط مدرسه پیچید .برای لحظاتی توپ از حرکت ایستاد .نگاهش را متوجه بلندگو کرد که بالای سردفتر رو به حیاط نصب شده بود .شاید هم به پنجره نگاه میکرد. منتظر ماند تا یکبار دیگر بلندگو صدایش بزنند میخواست مطمئن شود .همچنان زل زده دقت می کرد که حرکات دست ناظم متوجه  اش کرد .توپ را به آرامی پاس داد و به طرف دفتر مدرسه دوید. سایه تابلو تا نیمه حیاط فرش شده بود. تابلوی بلندی که روی آن نوشته شده بود مدرسه راهنمایی اقلیدس. فکر های مختلفی به سراغش آمد .دانش آموز زرنگ و منضبطی بود لااقل میدانست نمی تواند مربوط به درسش باشد .قدم هایش کنده شد انگشت سبابه اش را روی لبش فشرد. چیزی به ذهنش نرسید. دلش بدون دلیل پایین ریخت. حالت خوبی نداشت .میخواست استفراغ کند نفسش تا حلقوم بالا آمده بود. نوک انگشتانش را روی شقیقه اش کشید ذره های ریز شن و نمک زیر دستش زیر شد. حالا به دفتر رسیده بود و سنگین شد نازم پشت در ایستاده بود ظاهرا آرام به نظر می‌رسید به طرف در برگشت نگاهش با همیشه فرق میکرد از شلاق سیاهش خبری نبود. سعی می‌کرد ادای انسانهای مهربان را دربیاورد .شاید هم احساس ترحمی واقعی در چشم هایش بود. چیزی که هیچ یک از دانش آموزان لااقل بچه های تنبل شلخته در نگاهش سراغ نداشتند این بار واقعا متفاوت بود. _«آفرین پسرم شما واقعاً دانش‌آموز قابل احترامی هستید. درس و اخلاقتان نمونه است. مثل اینکه  فوتبال را خوب بلدی .آفرین .آدم از دانش آموزی اینجوری لذت می برد .اصلاً بچه هایی مثل شما آبروی مدرسه هستند از همه مهمتر اینکه اعصاب یکی مثل من از دستشان راحت است» نگاهش را دوباره در حیاط تاب داد گره کراوات را جابجا کرد .نفسی کشید .مثل اینکه از گفتن چیزی طفره می‌رود، دنبال سرنخ کلام میگشت. _اجازه آقا با ما کاری داشتید که صدا زدید.؟! زیر چشمی نگاهی کرد و با سبیل های پرپشتش و رفت. _بابات چه کاره است؟! _ارتشی آقا! _برادر بزرگتر داری؟! _آره آقا.. فکر های مختلفی در ذهنش تاب خورد. ماجرای تصادف، جاده خاکی سمیرم ،شکستن آینه جلوی سمت چپ، ناخوشی مایوس کننده پدر، یک ماه ملاقات و درمان هر روزه.. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * لب هایش را جمع کرد و آرام زیر دندان فشرد .سرش را بالا آورد طوری که توانست سقف نم داده را ببیند دست هایش را پشتش قفل کرد و دل به دریا زد: _کیف و کتابت را بردار و برو منزل! _بریم آقا؟! _آره برادرت بیرون مدرسه منتظر ه نفهمید چطور به کلاس رسید کیفش را برداشت کشوی میز را نگاه کرد و با سرعت بیرون زد. شاپور پشت دیوار مدرسه ایستاده بود. مجید سلام کرد اما جوابی نشنید پشت سرش راه افتاد به طرف. منزل بوی نم از لبه چین های خشتی و گلی بالا رفته بود کوچه تنگ مسجدجامع خلوت بود. آفتاب فرصت مرور کوچه ها را نداشت. یک پیچ بیشتر نمانده بود تا به ازدحام کوچه برسند .شاپور و برادرش به منزل رسیده بودند اقوام دورونزدیک موی جمع شده و هر دو طبقه منزل پر بود از جمعیت. کفش های زیادی پای پله ریخته بود . فواره وسط بسته بود و آب حوض سر ریز کرده بود .پاشویه با قطر نازکی از جلبک یشمی رنگ پوشیده بود. سیب گاز زده ای پای شیر افتاده بود اما هیچکس به این چیزها توجه نداشت حتی برادر شاپور که حالا چشمهایش مثل لبه حوض سرریز بود. هنوز نمی دانست چه خبر است اما شیون و ناله زنان سقف طبقه بالا را میلرزاند بی دلیل نبود. 🌹🌹🌹🌹 شاپور یادآوری کرد که دایی هم می‌آید فراموشمان نشود لطف سفر به رفیق راه است خاصه که دایی آدم باشد. همه چیز که آماده شد نگاهی به آینه انداخت مثل رزمی کاران قرار گرفت زانوهایش را هم داد به جلو تا تصویر در نقطه وضوح آینه بازتاب شود. برنز را از روی لبه چوبی زیر آینه برداشت و با کمک دست چپ موهایش را برای آخرین بار شانه کشیده پیراهنش را هم مرتب کرد. چشم هایش درشت و گونه هایش بر آمده بود با پرک های خمار را باز کرده که لطف خاصی داشت .جوان ۲۱ ساله بود با حرفهای رجز گونه هاش که از سر خوشحالی و خرسندی بود پدر را نیز تحریض می‌کرد تا سریعتر پاشنه کفش هایش را بکشد و کلاه دوره اش را روی سرش جابجا کند و به یاد بیاورد که یک عمر سی ساله در ارتش کلاهش را در آورده یا استوار کرده و حالا روزگار تقاعد است. مهدی نیز متین و سربه‌زیر بی آنکه احساس خاصی داشته باشد همسفر است و از شاپور بزرگتر و سر وارسی مرکب فلزی پیکان برمی‌آید که پشت فرمان خواهد نشست. دارد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دایی نیز فراموش نشده است .آماده است که کوبه ی در می نالد. خواهر زاده ها با احترام خاصی سلام می کنند و احوالپرسی .دایی که در ماشین قرار می گیرد ،با جعفر آقا حال و احوال می کند .جعفر آقا ژست فرماندهی گرفته و شق روی صندلی جلو نشسته است. اما بر خلاف ظاهر هستش دل مهربانی دارد و افتخارش این است که هیچوقت دیرتر از آفتاب بیدار نشده است و این تکلیف را بر همه ی بچه ها فرض کرده است که هر طور شده نماز صبحش آن را بخوانند . این را شاپور خیلی خوب می داند ، که به قول خودش خیلی اهل جانماز آب کشیدن نبوده و نیست و گهگاه اگر توانسته ، در عالم بچگی از این تکلیف پدر طفره رفته است . زمان غیرمعمولی است برای سفر ،اما هوا خوب است . هنوز یک دهه بیشتر از پاییز نگذشته است و تقویم سال پنجاه و سه تا نیمه ورق خورده است .گشت و گذار تهران بدک نیست. اگر آدم کار خاصی هم نداشته باشد بهتر می تواند ببیند ،دقت کند ، حواسش به مردم و خیابانها باشد و با دیدن خوراکی های جور وا جور که در ذایقه به آدم فریاد می شوند ، زبان در دهان آب افتاده بگرداند و نیم نگاهی در هراس پدر و برادر بزرگتر  که سخت متشرع است به سر در سینماها بیندازد .بعد هم مرکب را زین و بنزین کنند و برگردند. اصفهان و شهرضا را پشت سر می گذارند و می رسند به دو راهی دم غروب و راهی را که ادامه می دهند به شیراز نمی رسد . به سمیرم شاید . ناگهان آسفالت خشک و نازک به پایان می رسد بی هیچ علامتی که کنار جاده باشد .جاده ی خاکی مرکز رهوار را تقلا می کشاند .فرمان از دست راننده خارج می شود .تلوتلو می خورد .در باز می شود و کلاه دوری تا مسافتی قل می خورد و آرام می گیرد .بعد از آرام گرفتن ماشین ،مهدی و دایی و جعفر آقا را در می یابند. شاپور هرم ملایم و سرازیر را که روی شقیقه اشحس کرد ، سرگیجه اش تمام شد.جعفر آقا بی هوش است .درست مماس با ستون فقرات درز کت دریده است و خون بیرون زده است .بدن حرکت ندارد ، اما آمیخته باناله، که البته و هم دایی و مهدی است ، به سختی نفس می کشد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ماشین حاضر، به کار رفتن و رسیدن،نمیخورد . چشم می دوانند. خط گرد و غبار نزدیک میشود .جای تعارف نیست .تا شهر رضا، زحمت به ناشناس مهربان می دهند .در بیمارستان شب را به صبح می رسانند و بالاخره راهی شیراز می شوند. عاطفه پرستار بیمارستان نمازی طبق معمول که هر وقت مریضی سر میرسد به کمکش می رود, این بار نیز به طرف آمبولانس میدود. پیش چشمش سیاه میشود هول برش می دارد .نفسش بند می آید .شاپور است با سر باندپیچی شده! با داداش مهدی و دایی! یعنی چه اتفاقی افتاده؟! دختر بابایی باشد یا نباشد احساسش به پدر متفاوت است نوع پسران است. بدن بی تحرک جعفر آقا روی تخت قرار میگیرد و بانوی سفید پوش دورش پر میزند معاینه و درمان شروع میشود. احترام پرستار بخش نیز به کار سرعت بخشیده است .نخاع بر اثر شی تیز قطع شده است .کاری نمی‌شود کرد. باید تا آخر عمر با همین حالت فلج باقی بماند. شاپور پس از بستری شدن پدر به سراغ مغازه میرود. تعمیر پمپ و اینجور چیزها .کاری که پس از سالها شاگردی امروز برای خودش ارباب شده. حالا یک ماه از مریضی پدر میگذرد و هیچ وقت نتوانسته است در ساعت ملاقات به دیدنش برود .هر شب بعد از ساعت ۸ که مغازه را بسته به عنوان برادر خانم پرستار، دزدکی وارد بخش شده است و با پدر خوش و بش کرده سر به سرش گذاشته و بعد به خانه آمده است. روز یازدهم آبان بود ساعت ۱۰ و نیم صبح که مهدی در آستانه در ظاهر شد. حاجت به دیدن لباس های سیاه و چشم های سرخ شده و لب های آویزان برادر نبود. همین حاضر شدن همه چیز را بر قلب بی تاب شاپور ریخت. بی اختیار رنج پدر را برای دقایقی با صدای بلند گریست. مجید مدرسه است و هم باید بیاید ساعتی بعد دست شاپور پشت سرش می افتد و از مدرسه دور می شوند. پلکهای مجید حالت متفاوتی ندارد شره آبی که از لبه حوض سر ریز کرده است از حیاط خانه هم سر ریز کرده است ویل و شیون زنان. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * قبه آسمانی شاهچراغ، با رواقهای آینه بند و معطر و فضای معنوی شبستان دلنشین مسجد عتیق، بانگ خوش اذان و لرزه صدای دلنشین روحانی شهیر شهر ، در جان زلال مجید می‌نشست و تلفیق مقدس این طیف نور و صدا ،چیزی شبیه ایمان در ضمیر روشنش ته‌نشین می‌شد. عطش تند تابستان در افطار دیرگاه عرق و آب گرم و شبهای ستاره باران قدر با تلاوت هزار نام خداوند او را تا بام ملکوت بالا میبرد. نشستن در صفه ی آب زده و سایه سنگین مسجد، لطفی آزموده بود که مجید حتی می توانست در خاطرات ۱۰ سالگی از پیدا کند اما سال ۵۷ از نوع دیگری بود ‌. سخنان شیخ شهر که از سر درد و آگاهی بود خشم مقدس را در دل او و هم پالانانش شعله ور می کرد. آتشی که رفته رفته بالا می گرفت .در پیدا و پنهان بگومگو هایی بوده سر و صداهایی خبرهایی از این شهر و آن شهر که طاقت ها طاق شده بود. شیراز هم از این شور و شر آشوب برکنار نبود. شبگردی ،شعارنویسی، جلسات شبانه و مخفیانه پیش از بلوغ مجید شروع شده بود ‌حالا مجید در سنی بود که می توانست در این کارها سهیم باشد با دوستانش بنشیند و نقشه بریزد گروه تشکیل بدهد و مسجد عتیق را پایگاهی کنند برای این فعالیت ها. و این کارها قدر سرگرم شکند که سه روز از خانه غافل باشد تا اینکه سر و صداها در شهر بالا بگیرد دلهره‌ی به جان مادر بیفتد. به شاپور که تازه خانه جدا کرده است زنگ بزند و از او بخواهد هر طور که شده مجید را پیدایش کند. دیشب مردم محل صدای تیر شنیدند و صدای مکرر پاکوبه هایی سنگین که به چکمه شبیه بوده است .قضیه واقعاً جدی است .راست و دروغ از در و همسایه شنیده می شود که چندتایی زخمی توی بیمارستان بستری شده اند. البته عاطفه خواهر مجید که از شیفت بیاید ماجرا روشن تر میشود .اما فعلاً مادر نگران پسر کله خراب است .دل از هزار جا می رود خیال براش می دارد دیشب اگر پلک هم زده است کابوس دیده است. صبح سردی است. شاپور پشیمان است که چرا مغازه را باز کرده .گوشی را میگذارد و غرور لند کنان با سایه مجید می جنگد. «آقا تابستون ریلی گشت حاضر نشد که دست کم کم ما کنه ..حالا هم که هیچ افتاده پای چند تا جوون جغله! بابا حساب تیر و تفنگ....» با این غر و لند کردن نمیشد از حرف مادرش بگذرد باید میرفت و مجید را پیدا می کرد. دارد... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * شهر حال و روز خوبی نداشت صبح که از راه آمده بود دیده بود که روی بام بلند بانک ملی چند نفر با تیر و تفنگ ایستادند توی تاکسی شنیده بود که شهربانی سقوط کرده است. همچنین با چشم خودش هم دیده بود که مردم پاسگاه فخرآباد را گرفته اند .رسیده بود به خیابان داریوش تا چشم کار میکرد جمعیت بود مگر میشد بچه ۱۶ ساله را در این ازدحام پیدا کرد نام این قدم بر می داشت و سیل جمعیت رو به جلو هلش می دهد. حالا و ناخواسته به صفحه اول تظاهرات رسیده یعنی جایی که مجید هم بود. صدایش کرد پله پله از التماس تا تهدید پایین آمد .اما مجید دست بردار نبود عکاس ها و خبرنگارها گرو گر عکس می‌گرفتند درست از صف اول. روزنامه چاپ شود حتماً عکس مجید در آن خواهد بود همین طور هم بود. شاپور مجید سه روز بعد به خانه برگشت در حالی که عطر بهار نارنج از کوچه ها سرریز کرده بود و شکوفه های یاس زاویه حیاط را سفید کرده بود .چقدر زودتر از سالهای قبل. اکنون از خاطرات آن خانه کوچک و قدیمی که زیر سایه مسجد جامع عتیق نفس میکشید با یاسی پر گل و معطر در زاویه حیاط و کوچه خاکی حمام قاضی پاچین های گریه کوتاه که درخت های نارنج انجیر و خرمالو به طور اتفاقی از آن سرک میکشید طرح کمرنگی بیشتر باقی نمانده است .طرح کمرنگی در ذهن شهر زده شاپور که سالی یک بار هم گذرش به آنجا نمی‌افتد اما دالان فلزی بلوار مدرس را در جیغ و بوق گوش خراش ماشین های عجول روزی حداقل چهار بار طی می کند. نزدیک پایان برسد. چنانکه دست در آب و روغن دارد به یاد می‌آورد حیات زده دبستان فرصت را با شیطنت های مجید و اینکه یک روز با پیشانی شکسته به خانه آمده است بزرگ شدن مجید را منور می کند بزرگ بودنش را که در اوج خطر وقتی از بمباران شیراز باخبر می‌شود تماس می گیرد جویای حال می شود و می گوید نگران بودم چون شنیدم کوی آزادگان را زده اند ۰سفر جبهش را به یاد می‌آورد که به سراغ مجید رفته است. خیز رفتن های دم و دقیقه اش را از هراس شلیک هایی که معلوم نبود در چه فاصله ای صورت می گیرد .خنده های مکرر مجید و سیگار های پی در پی خودش. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نامه سمیه هم به یادش می آید که به طور اتفاقی به دست مجید در جبهه رسیده است دست نوشته مجید را هم به خاطر دارد که« عالم» خواهر کوچکتر خواب قاب کرده است و با خود به آمریکا برده است. بالاخره پایان زیبا و سرخ برادر را به یاد می‌آورد در اندوه گران مادر که لاینقطع تمام اعضای پنجشنبه را در گلزار شهدای دارالرحمه بست نشسته است و نام مجید را با اشک و عطش تلاوت کرده است. 🌹🌹🌹🌹 بچه های ایرانی در مدرسه ایرانی شهرت تامپا ،عکسی را که سارا و سوزان آورده بودند دست‌به‌دست گرداندند و همچنان چشمشان به دنبالش بود که ها خواهرزاده ها آن را در کیفشان جا دادند و شاید اگر می دانستند که یک تیم فوتبال به نام همین سرباز کلاهی ایران این روزها برای خودش برو بیایی دارد یک بار دیگر از دوقلوهای موطلایی می خواستند تا عکس را نشانشان دهد. عاطفه از سال ۶۴ تا حالا آمریکا برنامه ریخته تا در سال ۷۷ یک سری به ایران و شیراز بزند .مخصوصاً دلش برای مجید تنگ شده است که هر وقت زنگ زده است گفتند نیست. مسئول شب است و گهگاه خشمش در آمده است که با وجود گذشت ۱۰ سال از جنگ ،هنوز این پسر دست از پادگان و ماموریت برنداشته است. سیروس بیژن مردی که ۳۰سال آمریکاست و هنوز شیرازی غلیظ صحبت می کند بلیط و گذرنامه های بچه ها را نشان می دهد تا سر و صدای شان از درز دیوار های نازک آپارتمان بیرون بزند. او نگران عاطفه است که نمیداند مجید برادری که به خاطر او می خواهد به ایران برود ده سال پیش در چشم آسمان زل زده است و سوار بر اسب سفید با نعلهایی از طلا به دورهای خیال سارا و سوزان سفر کرده است. و عالم می دانسته که دست نوشته اش را قاب کرد با خودش آورده به خواهرش هم گفته است ولی برای آقا می‌زند چرا. مادر و دوقلوهای کوچک مو طلایی در میان است که و لبخند دایی ها و دایی زاده ها استقبال می شوند چقدر حرف برای گفتن دارند. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * از حرف و حدیث بچه ها و نو رسیده ها گرفته تا مرگ مادر که دو سال پیش اتفاق افتاد و عروس و دامادهای فامیل بالاخره صحبت به مجید رسید اینجاست که سر دواندن ها و عذر آوردن ها دوباره شروع می شود و عاطفه همچنان صبر می کند و انتظار می کشد. گشت و گذار در شیراز و آخرسر اتراق در حاشیه دلنواز بلوار چمران در عصر دیرپای تابستان ،برنامه امروز مهمانان عزیز شاپور است.پای تابلوی بزرگی که به تازگی نصب شده است می‌نشینند. چای و تخمه و قلیان است و تفرج عاطفه که عکسهای روی کاشی نظرش را جلب می‌کند. یکی یکی اسم ها را می خواند: شهید محمد اسلامی نسب ،شهید هاشم اعتمادی ،شهید شیرعلی سلطانی،شهید مجید ... دستهایش را به پای تابلو گره میزند. آرام آرام تا روی زمین سُر می خورد. بی تابی مادر اشک بر گونه سارا و سوزان دوانده است .ده سال انتظار عاطفه به پایان میرسد. 🌹🌹🌹🌹 یک جفت چشم سیاه ریز میشد برای دقت و دوخته میشد به منبر. دو زانو می نشست. دست ها زیر بغل همه هوش و حواسش را می داد به آقا . آقا حرف میزد .موعظه می کرد ،خبرهایی از مملکت می‌داد و روضه می خواند. نگاه آقا روی همه میچرخید مکث که می کرد میشد فهمید حالا نگاهش کجاست همان جفت چشم سیاه که ریز شده بود برای دقت. کم سن و سال بود. اما طوری می نشست .طوری گوش میداد که آدم حظ می کرد. آقا هم خوشش آمده بود از او .حالا دیگر من هم متوجه اش بودم. شب‌های جمعه میرفتم مسجد جامع. از دالان بزرگ بازار وکیل .بوی مرطوب خاک بوی هل ,بوی دارچین, بوی تلاش و زندگی تا ته ضمیرم نفوذ میکرد. بازار نیمه تعطیل با هیجانی که فریاد زده می‌شد یا پهن می شد روی سکوهای آجر خام، احساس آدم را گره میزد به سنت، به تاریخ و معجونی از باور و غرور مثل قند در دل آدم آب میشد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی به مسجد می رسیدم صدای اذان پروازم می داد تا بام ملکوت. نگاهم بین دو گل دسته تاب میخورد. قطره های آب روی دستم ستاره می شد و می ریخت پایین.آن شب کمیل بود و چند برگ از مفاتیح را خیس گلاب کرده است. _می‌دانستم که شب جمعه حتماً می آید اما کمی متفاوت.خسته و برافروخته، با رگه هایی از عرق که نزدیک شقیقه و زیر گلویش شوره شتک شده. بفهمی نفهمی خاک و خیلی میزد ساک سیاه و نیم داری هم از شانه اش آویزان بود با نشان پلنگی که جست زده باشد .راستش را بخواهید همین رفتارها ،همین مسجد رفتن ها ،دعای کمیل خواندن ها و موعظه شنیدن ها جوهر مذهب را ریخت توی رگش. عاشق شد عاشق واقعی . نه مثل ملول و منگ هایی که لحظات رخوت گرفته شان را پر میکنند از دود، از وهم و هرزه و خیال. نه! مرد شد و جوهر به هم زد. آن دو چشم سیاه که زل میزد به منبر و به آقا ، از مریدان پروپاقرص پیرمراد شهر یعنی آقای دستغیب شد. پیر اهل سماع و خرقه نبود .اهل مبارزه بود. اهل تهجد و تقوایی بود که به کار خلق بیاید نه به کار گلیم خود. مرید هم خرقه نپوشید ، زره پوشید تا جهاد کند. روزگار سرد و سیاهی بود خون در رگ‌ها منجمد شده بود و تازیانه ها بر میدان افراشته بود. سایه ها شبح آژانی بود که آدم را می پایید ،تعقیب می‌کرد تا امل ها شناخته شوند و در وقت مناسب سرشان بکنند زیر آب. اما سیاه‌کاری طایفه قلدر خان طوری نبود که مردم تحمل کنند. طاقتها طاق طاق بود و بالاخره آنچه که باید میشد شد. حالا آن جوان مودب و خوش چهره ای که من اسمش را هم یاد گرفته بودم شده بود مبارزه یک شهر. بعدها فهمیدم که دو شب، سه شب منزل نمی رفت .شب و روز مسجد بود یا بالای پشت بام ها، در تظاهرات ،درگیری‌ها راهپیمایی‌ها ،چندین بار دیدمش عکسش هم توی روزنامه بود که صف اول تظاهرات بود. با همه این که گفتم کم سن و سال بود تا اینکه عمر زمستان تمام شد و بهار اینبار کمی زودتر از همیشه از راه رسید. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زمستان که مثل برف آب می شود ،آفتاب نفس تازه می‌کند و بهار در رگ خاک می دود .وقتی بهار از راه برسد درختی که در خاک ریشه دوانده باشد درختی که اصیل باشد، جان تازه می گیرد. بغل باز میکند و سبز میشود .درخت ناگزیر است از سبز بودن! مجید هم سبز شده بود. سبز پاسداری ! لباسی که بوی عشق میداد ،بوی مردی. لباسی که مترادف بود با شهادت، با کربلا .لباسی که شده بود شاخصه ابرار، لباسی که افتخار و غرور عطری بود که پاشیده شده بود روی برگه سینه اش. و این لباس برازنده مردان بود .برازنده مجید. مرد باید اهل جهاد و تیغ باشد ،تا بشود گفت مرد، که اهل شب و بهار و ایوان همه اند. برای همین رفت سراغ فن جهاد. رفت آموزش دید. آماده شد و کامل. شیپور جنگ که زده شد از اولین کسانی بود که رفت جبهه ایستگاه ۷ آبادان اولین پایگاه مجید بود. خمپاره انداز بود .کار را از اینجا شروع کرد. روز به روز لیاقتش را نشان داد شجاعت و جنگندگی اش را و شد مسئول ادوات تیپ امام سجاد. هنوزلشکر فجر تشکیل نشده بود و تیپ امام سجاد بود. بعد هم آموزش توپ دید. شد مسئول توپخانه و در عملیات ثامن الائمه و رمضان با این عنوان شرکت کرد. یک سال و نیم از جنگ گذشته بود که آمد سراغ نیروهای پیاده و به خاطر همه لیاقت هایی که داشت،یا  مسئول محور بود یا مسئول طرح و عملیات. عملیاتی نبود که مجید یک پایه آن نباشد. هم شناسایی میرفت هم مسئول محور بود و هم مسئولیت توجیه نیروها به عهده اش بود. نظرات فنی قشنگیه می داد که حساب شده بود و رد خور نداشت. عملیات خیبر شروع شده بود .زمین هور بود. باتلاقی که حرکت در آن به کندی انجام میشد. منطقه جفیر و طلاییه تا جزایر مجنون. شدت آتش باعث شد تا تصمیم گرفته شود جبهه دیگری علیه دشمن باز کنیم چون جهنمی از آتش و گلوله بر سرمان فرو می ریخت. جبهه دیگری از طلاییه به سمت نشوه و بصره لشکر فجر باید از طلاییه تک پشتیبانی انجام می داد، بنابراین آتش سنگین متوجه جبهه جدید شد و به نظر نمی رسید که کمتر شده باشد. مجید باید اولین نفر می بود این بار همراه با محمد علی شیخی. گردان پیاده به طرف خط دشمن حرکت کرد و خط شکسته شد. پاسگاه جدید طلاییه زیر آتش شدید دشمن قرار گرفت. حتی تیر مستقیم تانک! دارد... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modfeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * در حالی که روز کم کم داشت چشم باز میکرد، تیر مستقیم تانک، آتشبار، توپ و همه نوع گلوله میریخت. روی دژ مرزی یعنی تنها راه عبور ما به طرف طلاییه. پشتیبانی ما از طریق همین دژم مرزی بود برای حمایت از گردان هایی که فرستاده بودیم جلو. مجید مسئول هماهنگی بود، بین گردان های جلو .به خاطر همان شجاعتی که گفتم .هوا که روشن شد تماس گرفتیم و قرار شد به خاطر آتش سنگین کمی به عقب برگردند .البته مجید نبود به محمدعلی شیخی گفتم برگردید عقب .بچه ها شهدا و مجروح ها را سوار آمبولانس‌ها کردند که برگردانندعقب .چند تا از همان آمبولانس ها هم هدف قرار گرفتند .حتی خود من با جیپ فرماندهی رفته بودم جلو به اتفاق عالی کار ،گلوله توپ بغل گوشمان خورد زمین .چادر جیپ ترک خورده خودمان هم ترکش های جزئی خوردیم. رفتیم سراغ مجید گفتم این دستور نظامی است سریعتر برگردید . اما واقعاً در قاموس مجید واژه ای به نام وحشت نبود .آخر هم متوسل به محمدعلی شدیم تا نرم نرم راضی شد که برگردد اما با اکراه، اگرچه آنقدر تعلل کرده بود که می توانست عراقی ها را با نارنجک بزند. سایه شب سنگین بود .آرام و بی خروش در دل شب جریان داشت. صداهای مبهم شب همه شب با زمزمه ملایم آمیخته بود که گاه برق آتشی همراه با صدای شلیک از آن سوی رود به چشم می خورد .شور و ولوله آرام در این طرف آب احساس می‌شد .قایق ها،غواص ها تجهیزات و نیروهایی که تجهیز شده بودند تا با قایق به آن سوی رود بروند. پیش تر از همه غواص ها که به رنگ شب بودند در دل آب فرو رفتند .لحظاتی بعد قایق های سرشار از رود را پیش گرفتند. مجید با اولین قایق همراه بود صدای قایق ها طوری نبود که دشمن را آرام بگذارد و هول و هراس جنون زده اش کرد .چشم های خواب آلود با ماساژ دست ها کمی آژیر شد و دست ها و قبضه ها و ماسه ها را لمس کرد. باران سرب فرو می ریخت.قایق خط شکن آماج تیر و ترکش شد. مجید گرمی قطرات خون را روی گونه احساس کرد. یکی از بچه ها به داخل خم شد و کف قایق افتاد. مجید او را بغل گرفت .دستش گرفت و خیس شد .شب تاریک بود نمیدید. نامش را نمی دانست اما صدا زد: برادر ! صدایی نشنید. دندانهایش را برهم فشرد. خون در شقیقه هایش دوید. قایق به ساحل رسیده به سرعت از آن پایین پریدند و پشت رود در ساحل پراکنده شدند. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam