eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
‍ #بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸 نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_پانزدهم رسیدیم.فقط چند کیلومتر
رمان: ✨🌸 نویسنده: درحسینیه مستقر شدیم.من و زینب و نرگس و گلی قرار گذاشتیم یک ساعت دیگه حرکت کنیم سمت حرم.دیگه پیاده روی تموم شد.حالا دو روز وقت داریم..🌱 باید مشاممون رو پر کنیم از بوی حرم.برای روز های دلتنگیمون... برای روز های حسرتمون....💔 شاید دیگه نیاد این روز ها...همین چندوقت پیش بود که نازنین برام پیام فرستاد.با پیامش سوختم و گریه کردم😭.با خودم گفتم:یا حسین....نکنه اربعین سال دیگه بیاد و من این موقع....😞 نازنین نوشته بود: می گویم از کنار زیارت نرفته ها بالا گرفته کار زیارت نرفته ها در روز اربعین همه ما را شناختند با نام مستعار زیارت نرفته ها💔 کفش هامون رو پا کردیم و چادر های خاکیمون رو پوشیدیم.یادم نمیره اون موقع که گلی ما رو با اون وضع دید با تعجب گفت: -مگه نمی خواهید برید حرم امام حسین⁉️ —چرا می خواهیم بریم.چه طور مگه؟ -با این وضع خاکی؟با این چادر های راه؟ نرگس با بغض گفت: —گلی،حضرت زینب هم با همین وضع رقت ملاقات امام حسین. همین چهل روز پیش بود... اهل بیت حسین پیاده روی خاک ها با زنجیر کشیده می شدن😔تفاوت رو احساس نمی کنی؟ موقع اومدن به کربلا عباس بود.حسین بود.اکبر بود.عمه زینب که می خواست از شتر پایین بیاد عباس زانو زد گفت خواهر بیا پاهات رو بگذار رو شونه هام😭علی رفت دست عمه رو گرفت.حسین سمت راست خواهر ایستاد تا چشم نامحرم به عمه نیوفته.😭 حالا هیچ کس نیست.هیچ کس نمونده تا مواظب باشه خار های بیابون توی پای رقیه نره.دیگه عباس نیست که چهارچشمی حواسش به معجر دختر ها باشه. هیچ کس نیست...😔 هر چهارتامون با صورت های خیس از اشک راه افتادیم سمت حرم.با همون چادر های خاکی... به رسم عاشورا.... به رسم زینب...💔💔 پايان قسمت شانزدهم امیدوارم لذت برده باشید 🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_پانزدهم 💖 یکشنبه ها، مسجد برنامه ی تلاوت داشت. بعد از برنامه، میز پینگ
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ دوره دبیرستان، وقت آتش سوزاندن پسرهاست. ولی محسن این طور نبود.😌 به هیچ کس بی احترامی نمی کرد. کم ناراحت می شد. عصبانیتش بی هیاهو بود. نهایت، چند ساعت یا دقیقه ارتباطش را با طرف قطع می کرد. بعد، چون دل مهربانی داشت زود برمی گشت و همه چیز را فراموش می کرد.❤️ خوش خنده بود. چندبار سر کلاس با امیر دوست محمدی ریسه رفته بودند و دبیر بیرونشان کرده بود.😱😂 آن ها هم بی هیچ بگو مگویی تنبیه شان را قبول کرده بودند. ته ِ خلافشان در مدرسه همین ها بود. وگرنه احترام معلم ها را زیاد داشت و با آنها گرم و خوشرو بود.☺️ سرش حسابی به قرآن و درسش گرم بود. وقت نمی کرد در جمع همکلاسی هایش حاضر شود. 🌼 شاید به خاطر همین از خلقیات همسن و سال هایش تاثیر نمی گرفت. راهش را پیدا کرده بود و داشت مستقیم دنبالش می کرد. به راه های دیگر سرک نمی کشید. 🌹🍁 چیزی که برایش استثناء بود، هیئت بود. دیده بود قاریانی را که از اهل بیت علیهم السلام غافلند. از آن طرف، هیئتی هایی را می دید که به نماز و قرآن بهاء نمی دهند. 💖 محسن، هم قاری قرآن بود و هم پای ثابت هیئت. 💝 ادامه دارد... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم 🍀وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم. یعنی همه ساله اض
📚 6⃣1⃣ 🔰در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است. 🍃وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود. اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است. خداوند در آیه ۴ سوره بلد می‌فرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم. 🌟 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد. و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است 🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند. از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم. 🌿 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم. آنها مرتب از من تشکر می‌کردند و می‌گفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار می‌کنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود. ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید. 💠در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم. از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام. 🔆 دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاری‌های من بوده. حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده. 🌺 چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر می‌اندازد. خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب می‌کردند. زمان‌هایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی می‌کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه. 💢 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم‌. می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم. در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را می‌دیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! 🍀 می‌توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می‌رفتند. چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.به جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشته‌اند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند. 💠 به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم؟ او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم! ... 🌹🍃🌹🍃 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_پانزدَهُم 🌺 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فک
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن(علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»🌺 روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عموصحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمی‌دهد.😔 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.😞 دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید.😨😓😥 ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پانزدهم 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و ب
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_سیزدهم : آغاز یک تغییر . روح از
💐🍃💐🍃 🍃💐🍃 💐🍃 🍃 ⚡️ادامه✅🌷🌷✅ 💠:جایی برای سگ ها دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... . - آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ... - بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... . - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی... - طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... . . بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... . این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ... . 🔷🔷🔷🔷 💠:قاتل سریالی؟ قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ...رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه... تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه... این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ... در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ... همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... . یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... . از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... . من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ... ‌ ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_پانزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : مهمانی شیطان چند لحظه
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : معنای امل دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه … همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم … – خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم… چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم … – چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ … – چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم … حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم … گریه ام گرفته بود … – همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم … دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_پانزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : فاطمیه دیگه هیچ چیز
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... . گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... . موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... . یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_سیزدهم : رقابت
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : امتحان خدا یا ...؟ - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ... معلوم بود خسته و بی حوصله است ... - یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ... چند لحظه مکث کردم ... - مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست... امتحان خدا؟ ... یا امتحان علوم؟ ... - آقا ما تقلب کردیم ... یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ... - برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ... چرخیدم سمت مدیر ... - سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ... آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت ... - همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی ... برو بچه جون... همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست ... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ... - آقا اجازه ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید ... حق الناس گردن هر دوی ماست ... - عجب پر رویی هم هست ها ... قد دهنت حرف بزن بچه... سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ... - اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ... . 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : نامه های بی شاید ... - با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ... ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ... - آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ... - برو ... در رو هم پشت سرت ببند ... کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ... - حاج آقا یه سوال داشتم ... از حالت جدی من خنده اش گرفت ... - بگو پسرم ... - حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ... خنده اش محو شد ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ... - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ... حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ... - سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ... اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ... ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ... - ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ... و بلند شدم و رفتم ... تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ... شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کاف
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * از حرف و حدیث بچه ها و نو رسیده ها گرفته تا مرگ مادر که دو سال پیش اتفاق افتاد و عروس و دامادهای فامیل بالاخره صحبت به مجید رسید اینجاست که سر دواندن ها و عذر آوردن ها دوباره شروع می شود و عاطفه همچنان صبر می کند و انتظار می کشد. گشت و گذار در شیراز و آخرسر اتراق در حاشیه دلنواز بلوار چمران در عصر دیرپای تابستان ،برنامه امروز مهمانان عزیز شاپور است.پای تابلوی بزرگی که به تازگی نصب شده است می‌نشینند. چای و تخمه و قلیان است و تفرج عاطفه که عکسهای روی کاشی نظرش را جلب می‌کند. یکی یکی اسم ها را می خواند: شهید محمد اسلامی نسب ،شهید هاشم اعتمادی ،شهید شیرعلی سلطانی،شهید مجید ... دستهایش را به پای تابلو گره میزند. آرام آرام تا روی زمین سُر می خورد. بی تابی مادر اشک بر گونه سارا و سوزان دوانده است .ده سال انتظار عاطفه به پایان میرسد. 🌹🌹🌹🌹 یک جفت چشم سیاه ریز میشد برای دقت و دوخته میشد به منبر. دو زانو می نشست. دست ها زیر بغل همه هوش و حواسش را می داد به آقا . آقا حرف میزد .موعظه می کرد ،خبرهایی از مملکت می‌داد و روضه می خواند. نگاه آقا روی همه میچرخید مکث که می کرد میشد فهمید حالا نگاهش کجاست همان جفت چشم سیاه که ریز شده بود برای دقت. کم سن و سال بود. اما طوری می نشست .طوری گوش میداد که آدم حظ می کرد. آقا هم خوشش آمده بود از او .حالا دیگر من هم متوجه اش بودم. شب‌های جمعه میرفتم مسجد جامع. از دالان بزرگ بازار وکیل .بوی مرطوب خاک بوی هل ,بوی دارچین, بوی تلاش و زندگی تا ته ضمیرم نفوذ میکرد. بازار نیمه تعطیل با هیجانی که فریاد زده می‌شد یا پهن می شد روی سکوهای آجر خام، احساس آدم را گره میزد به سنت، به تاریخ و معجونی از باور و غرور مثل قند در دل آدم آب میشد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_پ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . به هر حال مراسم با خوبی و خوشی تمام شد ☺️و بعد برای سکونت به خانه پدری آقامرتضی رفتیم. یادمه چند روزی بیشتر پیش من نماند و تقریباً طرف های عید بود که هوای جبهه به سرش زد.✨ خواهش کردم که این را بر روی من آرام بگیر و بعد هر کجا خواستی برو به سلامت. _شما چه جوری از من انتظار داری عید کنارتان باشم آن وقت عده ی زیادی که شرایط مرا هم دارند در بمانند و بجنگند من خودم وجدانم قبول نمیکند.😞 رفتنش برایم سخت بود 😔.فقط ۱۵ سال داشتم و تنهایی مثل خوره به جانم افتاده بود .گریه ام گرفت ‌درست با آن چهره زلال کوهستانی اش برابرم ایستاد. _شما که مخالف رفتن من نیستی؟!🤔 همینطور که اشک می ریختم سرم را بالا آوردم و با اشاره سر به شب همانم که نه تنها ناراضی نیستم بلکه به داشتن چنین همسری افتخار می کنم.❤️ _خوب یه لبخند بزن اگه راست میگی ببینم از ته دل حرف میزنی یا الکی گفتی!😉 بعدش روبرویم نشسته و خیلی از یه جنگ برایم حرف زد که اینجا چه خبر است و چه کارهایی انجام میدهیم. سراپا گوش بودم مسکوت هنوز داشت حرف میزد و حرف می زد بعد انگار حرف هایش تمام شده باشد به من گفت شما دوست دارید با حضرت زینب همدردی کنید؟! پس گوش کن که این دوره همان دوره و زمانه هیچ فرقی نکرده اگر آن زمان نبودی حالا نشان بده که مسلمانی و پیرو امام حسین علیه السلام.🙂 شما فکر می‌کنید ایشان می‌دانستند که شهید می شوند و نمی دانست که خانواده اش را به اسیری می برند.؟! امید توانست با یزید بیعت کند یا نه؟ نمی توانست زندگی را حتی برای خودش فراهم کند؟! ولی میدانی که هیچ وقت تن به ذلت نداد و با لب تشنه شهید شد.😔 پس ما واقعاً کی می خواهیم ثابت کنیم که پیروان امام حسین علیه السلام هستیم؟! چه موقع بر ما فرض می‌شود که از ناموس و خاک و از وطن مان باید دفاع کنیم. زمان الان هم با آن زمان تفاوت چندانی پیدا نکرده امروز هم برای حفظ آبروی اسلام باید خون داد و من حاضرم خونم به دست به کافران از خدا بیخبر ریخته شود ولی... من مات و مبهوت 😳به لب هایش خیره و روحی حرف میزد میخواد جوری قانعم کند و چه می‌توانستم بکنم؟! دیگر نمی خواستم چیزی بگویم یعنی اصلا نمیشد چیزی گفت. کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد. دوباره دلم گرفت خواستم گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم او را مشایعت کردم و به حال و روز خودم فکر کردم ‌ ماشین با حرف های که لبهاش به من میگفت من سر در نیاوردم شب های متعددی همینجور در فکر سه کنج اتاق نشستم و میگذشت و من کم کم داشتم سرگرمی خوبی برای خود پیدا می‌کردم با خودم و خاطراتم در ذهنم ور میرفتم و با یاد حرفهای آقامرتضی کم کم چیزهایی دستگیرم شد و مرا از این رو به آن رو کرد.😊 حالا دیگر سعی می کردم بیشتر به حضرت زینب فکر کنم تا خودم. سختی های خودم را با مسائل آن حضرت می سنجیدند و باعث می‌شد دیگر به خودم فشار نیاورم من هم کم کم داشتم بزرگ میشدم.💫 @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی ،مادر جان این که اخبار میگه درسته؟ میگه عراق به ایران حمله کرده؟ _آره مامان عراق چند روز پیش حمله کرده و همه مردم دارن میرن جبهه. با خودم گفتم نکنه غلام هم به جبهه!! نه به دلت بد راه نده.اون بچه است اکه اون بخواد بره نمی برندش. هر روز  این فکر را از ذهن می گذشت که غلام بیشتر توی پایگاه‌های مسجد .چندتا مسجد روی دستشه وهمش نگهبانی و کشیک. دیگه فرصتی نداره بره جبهه . ۱۵ سالش هم که بیشتر نیست چند ماهی از جنگ نگذشته بود که یک روز غلامعلی اومد گفت: مامان یه چیزی می خواهم بگم ‌. تو رو خدا بابا ‌‌... _بابا چی بابا طوری شده؟! آخه تازه داشت از بیرون می آمد و آقا محمد علی هم رفته بود بیرون و هنوز نیامده بود _مامان کی گفت آقا طوری شده ؟بزار من حرف بزنم! میگم بابا را راضی کن من برم جبهه !من جرات ندارم بگم میدونم که مخالفت میکنه. _معلومه مخالفت میکنه. تو میخوای بری چی کار ؟خودت را به کشتن بدی!؟ همینجا توی پایگاه مقاومت مسجد کم کاری انجام نمیدی !بچه با این سن و سال کم اصلا خودشون میزارن که تو بری. _ ما می‌خواهیم با جهادسازندگی بریم. با بچه های گروه مقاومت مسجد الصادق. ما که نمیریم جنگ مستقیم که تو میترسی. بلند شد دستم رو بوسید _مامان به بابا بگو تورو خدا راضیش کن وقتی گفت با جهاد سازندگی میرم چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم حتما خطرش کمترهست .گفتم می‌ره مشغول ساخت و ساز میشن.در دلم راضی نبود ولی همین که می‌آمد دست و پام را می بوسید و خواهش می کرد دلم نمی‌آمد چیزی بهش بگم. شب که غلامعلی رفته بود پایگاه مسجد . پای تلویزیون نشسته بودیم آقای محمدعلی  معمولا اخبار گوش می‌داد و بچه‌ها هم همانجا دراز کشیده بودند جلوی تلویزیون خوابشون برده بود. اخبار داشت می گفت دشمن چقدر بیشتری کرده و ما هم جوابش را دادیم و از این چیزها. _غلام علی هم میخواد بره جبهه طوری وانمود کردم که یعنی اشکال نداره بره. _خانم چی میگی؟ مگه جنگ بچه بازیه؟! _نمیخواد بره زنگ مستقیم که !میخواد با جهاد سازندگی بره. _حالا هرچی این هنوز بچه است خطر داره! مگه درس و مشق نداره؟ _با بچه های مسجد و صادق میخواد بره تنها که نیست.اونها هم هستند. من اولش گفتم نره .ولی خودش اصرار داره چیکارش کنم گناه داره! ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_پا
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * وانت که به راه افتاد ،محمد اسلامی نسب طاقت نیاورد ، پشت سر ما شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«محکم باشیم مردانه بجنگین. فوق این راه شهادته» اگه شهید شدین شفاعت ما یادتون نره. قرار بود عملیات در منطقه مشترک بین ما و لشکر نجف اشرف اجرا شود هر دو لشکر در یک محور عملیاتی شرکت کرده بودند و به همین دلیل گروه ویژه ما باید خودش را به خط دوم می رساند و با گروه مخصوص لشکر نجف هماهنگ می شد تا بتوانیم دقیق و منظم عمل کنیم ،وگرنه تمامی عملیات شکست می‌خورد به خط دوم رسیدیم و گروه ویژه لشکر نجف اشرف را پیدا کردیم. به اشاره شهید دست بالا همه پیاده شدیم. او ما را به مسئول گروه جوان رشید و سبزه رو بود معرفی کرد . آن جوان نگاهی به جثه نحیف قد کوتاه و کرکهای صورتم انداخت. لبخند زد و با لهجه اصفهانی گفت: «شوما چند سالتونه دادا؟! _۱۹ سال. جوان اصفهانی که هنوز قانع نشده بود ادامه داد: پسر جون اومدی اینجا چیکار میخوای کمین خفه کنی؟! دست بالا با دلخوری گفت: فلفل نبین چه ریزه. جوان لبخندی زد و ساکت شد .انگار دیگر دست از سرم بردار داشته بود .کسی اذان می گفت .همان جا نماز مغرب و عشا را خواندیم و مهیای حرکت شدیم. دست بالا کنارمان نشست با انگشت خطی روی شنها کشید و گفت :«بعد از این جاده شنی باید از اون شیار رد بشیم و قبل از رسیدن به کانال یک ردیف سنگر کمین که باید خفه شون کنیم » رو به من و علی کرد و گفت:« اگه درگیری شد که خط آتش می خوام که سنگرهای کمین شون رو نابود کنه» به من و علی خیره نگاه کرد و پرسید :«مفهومه؟!» علی به هم نگاه کردیم و سر تکان دادیم. دست بالا لبخند زد و ادامه داد: آرپیچی زن هامون باید دهانه آتیش سنگر دشمن را کور کنند. عمیق کشید چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد با صدای آرام گفت: «درگیری شدت پیدا نکرد و دشمن نفهمید کارمون را با نارنجک تموم می کنیم» دست بالا صحبتش را تمام کرده بود ،اما من خیره به خطوط روی خاک هیجان زده بودم و بدنم داغ شده بود. از آنجا پیاده حرکت کردیم اما هنوز در شیار بودیم که خمپاره های دشمن به سمت ما شلیک شد و منور ها آسمان را به آتش کشیدند. هنوز به سنگر های کمی نرسیده بودیم که زمین گیر شدیم.هرکداممان گوشهای پناه گرفتیم. دستگاه کنارم نشسته بود. _چیکار کنیم؟! _نمیتونم اینجا بمونیم .آتش که کم شده راه می‌افتیم! چیزی نگفتم اما او رو به من کرد و در حالی که انعکاس نور منور ها روی صورتش می لغزید ادامه داد: «من تا نیمه راه باهاتون میام. از اون جا به بعد فرمانده شما برادر عقیقیه» @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت زهره غازی همکاران شمس ،مثل سردار مازندرانی و دیگران را دیدم که با لباس سپاه آمده بودند به بیمارستان .رفتیم زن داداش گفت یک برد یمانی داشته که وقت نماز روی دوش میانداخته و یادگار مادر شهیدی است که به او هدیه داده بیارمش؟ گفتم :آره بیار تا بذاریمش توی همین برد. در بیمارستان برای آخرین بار بود که صورت ماهش را میدیدم صورتش گل انداخته بود. هنوز قطره های عرق روی صورتش بود .انگار که به خواب عمیقی رفته باشد، دستش را گرفتم و آرام شدم .بعد برد را دادم به آقای حبیبی ،پسر عمه منقلب شد و زد زیر گریه‌. دادمش به شوهرم او هم حالش دگرگون شد. طوری که نتوانست بماند. به ناچار خودم و سردار مازندرانی جنازه را در برد پیچیدیم و برای تشییع آماده کردیم. روز بعد ،تشییع جنازه ی باشکوهی انجام شد. جمعیت از شاهچراغ تا شاهزاده قاسم بود. وقتی که به خاک سپرده میشد ،من حال خودم را نداشتم. چند بار از هوش رفتم و وقتی به هوش می آمدم جزع و فزع میکردم. ضجه میزدم و مشت مشت خاکهای قبر را بر سر میریختم ‌شب لحظات کوتاهی را آن هم دم دمای صبح چشمم گرم شد و خواب رفتم. بلافاصله خوابش را دیدم که به طرفم آمد و گفت: همه جا خوب بودی به جز آن جا که خاک بر سر میریختی !فهمیدم که نباید این همه بیتابی میکردم. هنوز هم شمس را در کنارم احساس میکنم .یک روز مریض بودم بدحال در عالم خواب و بیهوشی صدای شمس را شنیدم. از ترس و وهم چشمم را باز نکردم. دوباره صدا کرد. دفعه ی سوم صدای شمس واضح و نزدیک شد. چشم باز کردم .خودش بود .طبق معمول سرِ شوخی را باز کرد که میدانم میخواهی بمیری ولی من ضمانتت کردم که زنده باشی. خب حالا دهنتو بازکن دهن که باز کردم یک میوه ی سبز بسیار خوش رنگ که نظیرش در دنیا نیست به اندازه ی انجیر در دهانم گذاشت و دودانه هم از همان میوه به دستم داد وقتی به هوش آمدم هنوز صدای خداحافظی اش توی گوشم بود‌. ... @Modafeaneharaam