eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_هفتم: دست های کثیف روپوش رو پوشی
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠: برگرد کوین توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... . پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ... شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... . . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... . فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... . 🔷🔷🔷🔷 💠: نبرد برای زندگی سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه... کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... . - دستت چطوره؟ ... خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... . سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلفکردید ... برگردید ... . - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و رفت ... چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ... بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : جوان ایرانی روزهای اول، ه
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : هرگز اجازه نمیدهم من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … – اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خدایا ! نجاتم بده وقت
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مرگ در اتاق بازجویی خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... . با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... . یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... . توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ... وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... . روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... . آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... . من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... . با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... . . چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_هفتم : شروع ماجرا
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : احسان از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ... می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ... آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ... برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ... یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ... از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ... - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ... - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ... چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ... - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون همانا آنانی که در راه خداکشته شدند مرده مپندارید بلکه زنده اند و در نزد خدا روزی میخورند. عاشورائیان کربلای خان طومان ٩5 ه ش قسمت‌ نهم: افزایش آمادگی های دفاعی خودی و هجوم سی و یکم فروردین توسط تکفیری ها. پس از عملیات های بیست و یکم وبیست و دوم فروردین، بابررسی هاووضعیت ها برایمون نقاط ضعف و قوت نمایان شده بود. به‌سرعت با جلسات و پیگیری‌های مضاعف وانجام کارهای فیزیکی میدانی مشغول مستحکم سازی خط پدافندی و دفاعی خان طومان شدیم. اقداماتی چون : مهندسی رزمی توسط طرح‌ریزی آتش‌ها وهماهنگی های آتش توسط فرماندهان گردانها شامل، محمود، ناصر، مصطفی، غلام عباس، شفیع، حسین، اسماعیل، احمد، رامین، علی، محسن، و......... درحد مقدورات در رینگهای دفاعی انجام گرفت. درتاریخ سی و یکم فروردین مجددا دشمنان تکفیری شروع به اجرای عملیات جهت تصرف خان طومان کردند. دشمنان درمواضع تجمع وتک خود آماده وآماده هجوم شدند. آتش‌های جهنمی تکفیری های به مدت دوساعت برروی رزمندگان اسلام می بارید. مردان مقاوم لشکر عملیاتی ٢5کربلا وفاطمیون، منتظر شروع هجوم دشمن بودند تا نبردی دیگر رابه رخ دشمنان تکفیری یهودی بکشند. ، بزرگترین نقش راباتوکل برخدا انجام داده بود. هماهنگی آتش‌ها وهدایت آتش‌ها با هنرنمایی چشمان تیزبین لشکر، محمود وبهمن انجام میگرفت. دشمنان منتظر پابان آتش تهیه خودشان بودند تا فرماندهانشان دستور هجوم رابدهند. نارللهی (آتش الهی) که شهیدان محمود رادمهر وبهمن قنبری با طرح ریزی واجرای آتش انجام داده بودند. آنقدر دقیق وموثر بود که دشمنان اسلام درداخل سنگرهای تجمع وتک خود متحمل تلفات سنگینی شدند. تعدادی ازفرماندهان ورزمندگان تکفیر کشته و زخمی شده بودند. آمادگی های دفاعی نیروهای خودی واجرای آتش‌های موثر توسط دیده بانان باعث، عقب نشینی آنان شد وهمگی فرار رابرقرار ترجیع دادند با این مقاومت وایستادگی رزمندگان اسلام، پیروزی بزرگی بدست آمده بود. تعداد کشته ها وزخمی های دشمن حدود دویست نفر برآورد شد. تعدادی از رزمندگان اسلام مجروح و شهید شدند. دراین مقاومت عاشورایی تعداد دوازده نفر ازبرادران همرزم فاطمیون به شهادت رسیدند. روحشان شاد و راهشان پررهرو باد، ... ✍راوی: از فرماندهان جبهه مقاومت @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کاف
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اسمش در حیاط مدرسه پیچید .برای لحظاتی توپ از حرکت ایستاد .نگاهش را متوجه بلندگو کرد که بالای سردفتر رو به حیاط نصب شده بود .شاید هم به پنجره نگاه میکرد. منتظر ماند تا یکبار دیگر بلندگو صدایش بزنند میخواست مطمئن شود .همچنان زل زده دقت می کرد که حرکات دست ناظم متوجه  اش کرد .توپ را به آرامی پاس داد و به طرف دفتر مدرسه دوید. سایه تابلو تا نیمه حیاط فرش شده بود. تابلوی بلندی که روی آن نوشته شده بود مدرسه راهنمایی اقلیدس. فکر های مختلفی به سراغش آمد .دانش آموز زرنگ و منضبطی بود لااقل میدانست نمی تواند مربوط به درسش باشد .قدم هایش کنده شد انگشت سبابه اش را روی لبش فشرد. چیزی به ذهنش نرسید. دلش بدون دلیل پایین ریخت. حالت خوبی نداشت .میخواست استفراغ کند نفسش تا حلقوم بالا آمده بود. نوک انگشتانش را روی شقیقه اش کشید ذره های ریز شن و نمک زیر دستش زیر شد. حالا به دفتر رسیده بود و سنگین شد نازم پشت در ایستاده بود ظاهرا آرام به نظر می‌رسید به طرف در برگشت نگاهش با همیشه فرق میکرد از شلاق سیاهش خبری نبود. سعی می‌کرد ادای انسانهای مهربان را دربیاورد .شاید هم احساس ترحمی واقعی در چشم هایش بود. چیزی که هیچ یک از دانش آموزان لااقل بچه های تنبل شلخته در نگاهش سراغ نداشتند این بار واقعا متفاوت بود. _«آفرین پسرم شما واقعاً دانش‌آموز قابل احترامی هستید. درس و اخلاقتان نمونه است. مثل اینکه  فوتبال را خوب بلدی .آفرین .آدم از دانش آموزی اینجوری لذت می برد .اصلاً بچه هایی مثل شما آبروی مدرسه هستند از همه مهمتر اینکه اعصاب یکی مثل من از دستشان راحت است» نگاهش را دوباره در حیاط تاب داد گره کراوات را جابجا کرد .نفسی کشید .مثل اینکه از گفتن چیزی طفره می‌رود، دنبال سرنخ کلام میگشت. _اجازه آقا با ما کاری داشتید که صدا زدید.؟! زیر چشمی نگاهی کرد و با سبیل های پرپشتش و رفت. _بابات چه کاره است؟! _ارتشی آقا! _برادر بزرگتر داری؟! _آره آقا.. فکر های مختلفی در ذهنش تاب خورد. ماجرای تصادف، جاده خاکی سمیرم ،شکستن آینه جلوی سمت چپ، ناخوشی مایوس کننده پدر، یک ماه ملاقات و درمان هر روزه.. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_ه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند.. چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔 او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند. _بفرمایید چه خبرتان است؟! _آمدیم مرتضی را با خود ببریم. _مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش... به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔 یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم» این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند . _چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳 حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند ‌.یکراست رفتند بالای رمل ها . _زیر اینا چیه؟! _خب معلومه ..خاک و خل .. _یه خاک و خل براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین... یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند. توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳 تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید. از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍 @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_هشتم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت برادر محسن ریاضت همه چیز دارد دور سرش میچرخد تصاویر دو سمت جاده در ذهنش در هم ادغام می شوند نیرویی نامرئی هنوز هم پایش را روی پدال گاز فشار میدهد. انگار آسمان محکم به زمین کوبیده می شود صدای سوت خمپاره یک بند توی سرش است. هیچ کدام از ضربه هایی که جداره ماشین بر تنش وارد میکرد احساس نمی شد .در آن گیر و دار گلوله انفجار خودش را می‌بیند با دست هایی که به طرف آسمان دراز کرده ایستاده و بال زدن پرنده را نگاه می کند که به سمت افق در پرواز است. چند بار به تبعیت از آن پرنده دستانش را تکان می دهد. حس می کند دارد از زمین کنده می شود و همه چیز در حال چرخش است . شیار باریک خونی که از برخورد سرش با شیشه اتومبیل به وجود آمده گوشه صورتش را سرخ کرده. نگارش از پنجره کنده میشود دوباره که نگاه می کند حاجی را می بیند که دارد به سمت افق پر میزند سرش را برگرداند انگار می‌خواهد چیزی به سید بگوید. لبهای سید بی اراده تکان میخورد. همینجوری قول میدی ؟!» حاجی همینطور نگاهش می‌کرد و دور می‌شد اما ناگهان همه چیز از چرخش افتاد تصویر حاجی مفرد با این که تنش از برخورد با جداره داخلی ماشین به شدت کوفته شده بود هنوز سعی میکرد تصویر را در ذهنش نگه دارد چند تصویر تکه تکه دیگر در ذهنش نقش بست. آخرین تصویر پرنده بود که در آفاق ناپدید شد و رفت تا به نقطه نورانی متصل شد دیگر سکون بود و همه چیز از چرخش افتاده بود اسمی که خیلی خسته است آرام آرام روی هم قرار گرفت. تنها چیزی که پیش از بیهوش شدن به گوشش خورد . صدای اضطراب آلودی بود: «خداروشکر طوری نشده خیلی آروم بیارینش بیرون» @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _مثل بید تنم می لرزید گفتم: _زود باشید بریم خونه. دست مجتبی را محکم گرفتم توی دستم. تمام ترس و لرزم را با با محکم گرفتن دست مجتبی خالی می کردم. _زود باشید تند حرکت کنید. دست حمیدرضا هم توی دست باباش بود و فاطمه و غلام علی هم همراه ما بودند. بین تاریکی صدایی به گوش نمی رسید.فقط گاهی صدای الله اکبر بلند می‌شد که در صورت آدم بیشتر می‌شد.به مغازه حاج محمد که رسیدیم یک دفعه غلامعلی از ما جدا شد و شروع کرده الله اکبر گفتن. _غلامعلی کجا داری میری؟! ما دویدیم و خودمون رو بتونیم توی کوچه. _وای خدای من.! غلامعلی کجا رفت؟! مگه اون ماشین را ندید؟! محمدعلی برو دنبالش. _خانم بزار شما را برسونم خودش برمیگرده. داشتی می دویدیم و مجتبی را هم بغل کرده بودم و با ادله می رفتیم تا به خونه برسیم.صدای غرای غلامعلی به گوش می رسید و بند بند وجودم پاره می شد.هر الله اکبری که می گفتن تمام بدنم می‌لرزد و حس می کردم تمام گوشت تنم داره آب میشه.به برق نگاه می‌کردم ولی غلامعلی نمی آمد و ازش خبری نبود. _زن زود برو تو خونه مگه نمیبینی چه خبره؟! از مغازه حاج محمد تا در خونه دوتا کوچه بیشتر نبود اما تا رسیدن انگار هزار کیلومتر برام شده بود قلب بچه ها مثل گنجشک میزد .کفش مجتبی از پاش درآمده افتاده بود و این بچه از ترس حرفی نزده بود که کفشم افتاده. به خونه که رسیدیم بچه رو گذاشتم زمین و دوباره رفتم تا در کوچه را باز کنم که صدای آقا محمد علی منو به خودم آورد: _زن کجا داری میری؟ بیا توی خونه !بچه ا ت را دیگه ساواکی‌ها گرفتن. حالا میرم از ساواک درش میارم البته اگه تا صبح نکشته باشنش.. _ بسه مرد زبانت را گاز بگیر! خدا نکنه اینقدر نفوس بد نزن! بچم تو اون تاریکی کجا رفت؟ چرا نتونستم جلوشو بگیرم!؟ تا یک ساعت نشسته بودیم دور چراغ دریایی و هی باباش می گفت :تا الان گرفتنش !مگه ندیدی همه ساواکی‌ها وایساده بودن با ماشین هاشون تا آدم بگیرن. _توروخدا مرد بس کن پاشو بگیر بخواب. _راست میگم خانم اگه بچه آن رو یکم نصیحت می کردی نمیرفت. جوابش را ندادم همینطور پای چراغ نشسته بودم و دلم هزار راه میرفت. همه جا ساکت و تاریک. خدایا اگه گرفته باشنش چی؟! میکشن بچه را!! باباش راست میگه حتما تا حالا گرفتنش که نیومده.. تا صبح کنار چراغ از لحظه تولد تا الان که ۱۳ سالش بود و سختی هایی که کشیده بودم را مرور کردم و با یادآوری خاطره ها گریه کردن و گاهی به یاد شیطنت های لبخند روی لبم نشست. ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_هش
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * حالا همه برای پیروزی انقلاب لحظه‌شماری می‌کردند .شب بیست و یکم بهمن گفتند میدان فوزیه به اشغال تانک‌های نظامی در آمده و ممکن است کودتای نظامی اتفاق بیفتد. _ می خوام مردم را قتل عام کنند. _میگن سرباز های اسرائیلی اومدن ایران تا امام را دستگیر کنند. _اگر ارتش کودتا کن چی؟؟ همه در تب و تاب بودند و نمی دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. آیت الله دستغیب و آیت الله محلاتی از انقلاب و رهبری آیت الله خمینی حمایت می‌کردند و شیرازیها امیدوارانه چشم دوخته بودند به فردایی که از راه می رسید. نه شرقی ، نه غربی جمهوری اسلامی.. این شعار بوی امید میداد و شورانگیز بود تکرارش به فریاد. فردای همان روز امام اعلامیه نوشتن در حکومت نظامی نظامی را غیر قانونی کرد پیام تاریخی امام خمینی در نفی حکومت نظام موجب سقوط رژیم شد. تهران نکایی تی دیگر داشت مردم در میدان فوزیه( امام حسین فعلی) از همان نخستین دقایق نیمه شب سربازان و نظامیان درگیر شده بودند. مقابل سینما تهران را سنگر بندی کرده بودند .مردم اسلحه به دست از آرمان انقلابی خود جانانه دفاع می‌کردند تا اینکه کمی مانده به سپیده دم از میدان عقب کشیدند. تیغ آفتاب که تیرگی شب را شکاف میدان مرکزی شهر آزاد شده بود. _استقلال آزادی جمهوری اسلامی، الله اکبر خمینی رهبر کمونیسم ها گفته بودند این حرکت به نتیجه نخواهد رسید. آنها اعتقاد داشتن مردم هنوز به درک انقلابی نرسیده اند و این حرکت دیر یا زود شکست خواهد خورد .اعتقادشان این بود که دست‌کم ۲۰ سال زمان لازم است تا ایرانیان بتوانند به سطح قابل قبولی از شعور سوسیالیستی برسند و بتوانند انقلابی سرخ در ایران ایجاد کنند. می‌گفتند این جبر تاریخ ایرانی ها تجربه انقلاب دارند و جامعه ایران به مرحله صنعتی شدن رسیده است این فقط یک شورش است همین. _امام خمینی گفتند دولت بختیار غیرقانونی است به همین روزهاست که انقلاب ما پیروز شود _انقلاب شما پیروز به شکل غیر ممکنه. اما غیر ممکن به لطف خدا و رهبری امام خمینی ممکن شد. حالا دیگر نه تهران و تبریز که شیراز هم در التهاب بود صبح زود مردم به خیابان‌های مرکزی آمدند تا نیمه ابری بود اما آفتاب در دل مردم می درخشید. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی #نویسنده_غلامرضا_کافی #قسمت_هش
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * این هم داداشمه که همراهم شده. همان طور که تا نیمه داخل ماشین خم بود و تجسس میکرد غرولند میکرد که دهاتیها خوشی زده زیر دلشان علیه شخص اول مملکت حرف میزنند. آخ که اگر به چنگ من بیفتند پوست از سرشان میکنم ،توش کاه میکنم . در همین حال متوجه شمس شدم که نگاه از من میدزدید و در حالی که سعی میکرد عادی باشد، چیزی زیر لب زمزمه میکرد .شاید برایش آخر بدشانسی بود که آجان اول از همه رفت سراغ کیف بچه؛ یعنی زرنگ تر از خودش هم کسی ممکن است پیدا شود . البته بگویم که شمس واقعاً زرنگ بود .ما افتخار میکردیم که همچین برادری داریم .جسور و چابک بود و خیلی جانسوز خانواده. همه ی خریدهای منزل را با گشاده رویی انجام میداد و در عین حال دل نازکی داشت و برای اندک چیزی اشکش جاری میشد .از هوش سرشاری نیز برخوردار بود و ما کمتر میدیدیم که درس بخواند. وقتی ازش میپرسیدیم مگر تو درس نداری؟ میگفت: تو مدرسه که خواندم کافیست. میل به خواندن و دانستن هم در او زیاد بود و از طریق دایی مادرم ، محمد جعفر ترابی با قم و مراکز دینی و علمی آن روزگار که فعالیتهای مکاتبه ای چشمگیری داشتند ارتباط داشت ،کتاب مجله و بسته های فرهنگی برایش ارسال میشد و میخواند .به همین دلیل بنیه ی آگاهی مذهبی او قوی و قابل توجه بود و نیز از مسائل سیاسی روز با اطلاع بود. حضور فعال او در تظاهرات قبل از انقلاب و آمادگی اش برای مبارزه با رژیم شاه نتیجه ی همین ارتباط معنوی بود. همچنین تأثیر و تعلیم پدر و پدربزرگ از او شخصیت کاملی ساخته بود. روحیه ی سلحشوری و جنگاوری را نیز از همان نوجوانی با خود داشت و از کاردستی های قشنگی که درست میکرد یکی هم ساخت تفنگ بـود کـه شبیه كُلت بود و با باروت و چاشنی صدایی شبیه صدای شلیک از آن خارج میشد. یکی دیگر از کاردستی هایش ساخت رادیوی تک موج بود. سال سوم راهنمایی بود که با وسایل جزئی و معمولی گیرنده رادیویی ساخته بود که حتی رادیو فارسی عراق را میگرفت و میخواست فرستنده هم درست کند که پدر مانع شد و گفت :که خطرناکه و از همین طریق به رادیو عراق نامه نوشت و برایش بسته هدیه فرستادند که شامل یک عدد نوار قرآن عبدالباسط عکس صدام حسین و عکس خیرالله طلفاء بود و نامه ای که از او دعوت کرده بودند تا به عراق بیاید. عراقیها فکر کرده بودند که فرستنده ی نامه شیخ بزرگیست در حالی که شمس تنها پانزده سال داشت و برای این که بداند بر سر نامه ها چه میآید این کار را کرده بود. ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_هشتم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * با ما پنج نفر با شوخی گفت: - مگه این جا کودکستانه؟ صادق حرفش را برید و :گفت - هيكل من که از هیکل تو بزرگتره. آقای صداقت با همان حالت آرامش خندید و گفت: _من سن و سالی ازم گذشته در لابلای صحبتها سنگ ناامیدی را به سینه مان زد. خواهش و تمنا کارساز نشد. هر چه تک تک رفتیم و التماس کردیم قبول نکرد. در آخر گفت: - برید دفعه ی بعد! با دنیایی از غصه و اندوه از محوطه ی بسیج بیرون رفتیم و راه برگشت به آبادی را در پیش گرفتیم. برای برگشتن عقب یک وانت نیسان سوار شدیم و نزدیکیهای غروب به محل رسیدیم. از رفتار پدر و مادرم معلوم بود که اصلاً دلواپسم نبوده اند. آنها خاطره ی عبدالرسول را به یاد داشتند و میدانستند که ما مثل چک روز جمعه برگشت داده خواهیم شد. پوتین را در جای امن همیشگی قرار دادم‌. در انتظار بزرگ شدن قد و قواره لعنتى ام لحظه شماری میکردم. بهار و تابستان سال شصت و پنج سپری شد. وارد کلاس سوم راهنمایی شدم .مدام با پایگاه بسیج محل در ارتباط بودم به اتفاق همان دوستان برای نگهبانی در پایگاه محل حاضر میشدیم. شانس نیز کمک کرد و یکی از پاسداران محل، مسئولیت پایگاه را عهده دار شد. با خواهش و التماس از ایشان قول گرفتیم که ما را به جبهه اعزام کند. مهر و آبان هم گذشت و وارد آذرماه شدیم. بالاخره از طریق پایگاه ب بسیج اطلاع یافتیم که قرار است سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه اعزام شوند. عبدالرسول آن روزها تازه از جبهه برگشته بود و در دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز به جبران درسهای عقب افتاده اش مشغول بود .تا سال چهارم تحصیلاتش هر سال یک دوره سه ماهه به جبهه میرفت. جالب این که وقتی بر میگشت به درسهایش خوب میرسید و با نمره ی عالی قبول میشد. ... @Modafeaneharaam