شهریار رو به آقای مقدم گفت :
- حالا افراد جدید هم به این لیست میتونن اضافه بشن؟
آقای مقدم پوشه رو به دست من داد و گفت :
- اگر کسی رو سراغ دارین که آبرومند و نیازمند هستن اطلاعاتشون رو بدین تا بفرستم استعلام کنن و بعد از اون جزو لیست میزاریمشون.
راستی این مدت کسی دفتر نیومد؟
یا متوجه رفت و آمد مشکوکی نشدین؟
با تعجب پرسیدم :
- چطور مگه؟ مگه قرار بوده کسی بیاد؟
شهریار که انگار منتظر بود دست پیش رو بگیره فوری گفت :
- اگه رفت و آمد مشکوکی هم باشه دوربین های بیرون میگیرن و ما هم چک نکردیم ...!
میخواین الان که خودتون اینجا هستین پسوورد رو بزنید تا چک بشه.
آقای مقدم بی تفاوت جواب داد :
- نه لازم نیست ...
رو به من گفت :
- اومدم یه خبر خوب دیگه هم بهتون بگم.
اول صبح سروان شمشادی از پلیس آگاهی زنگ زد
ظاهراً دزدهای دستگاه های کارخونه رو پیدا کردن ...!
من و شهریار با تعجب و ذوق زدگی گفتیم :
- واقعاً؟ خداروشکر !
اقای مقدم گفت :
- معلومه که خدا خیلی دوستتون داره.
چون که میگفت از آدمای سابقه دار بودن که تازه از زندان آزاد شده بودن که متاسفانه بازم دست به دزدی زدن ...!
شهریار مشتش رو آروم به صندلی زد و گفت :
- ای که خدا لعنتشون کنه
من فقط میخوام ببینم این آقای معروفی چطور میخواد تو چشم های ما نگاه کنه؟
باید حالا که براش مُسجّل شده که کار ما نبوده ازش شکایت کنیم.
رو به شهریار گفتم :
- هر کسی دیگه هم جای اون بود مطمئنم همین کار رو میکرد.
بنده خدا تمام سرمایه ش رو دزدیده بودن.
حق داشت به هر دست آویزی چنگ بزنه!
حالا تونستن دستگاه ها رو پیدا کنن؟!
آقای مقدم جواب داد :
- اکثرشون رو پیدا کردن، ظاهراً توی یه انبار پیدا شده.
چندتاشون هم فروختن که باید دنبال خریدار بگردن.
بهتره آماده بشین که زودتر اونجا بریم ...
در حال آماده شدن بودیم که آقای مقدم صدام زد :
- از اتاق بیرون اومدم و گفتم :
- در خدمتم چیزی شده؟
با دستش بازوم رو گرفت و با صدای آروم تری گفت :
- امشب برای پاگشای عقدتون دعوت شدین.
خودمم تازه متوجه شدم ... گفتم بدونی که ساعت ۷ به بعد جایی قرار نزاری.
خودمون دنبالت میایم و سوارت میکنیم.
رنگ از رخسارم پرید و گفتم :
- پاگشا؟! ما که فقط یه عقد ساده ...
آقای مقدم ادامه داد :
- میدونم که صوری بوده اما اونا که نمیدونن ! برای همین دعوت میکنن ...
امیدوارم روابط فامیلی و این صحبت ها رو درک کنی و بیای!
سرم رو با ناراحتی تکون دادم و گفتم :
- آخه من از اون بنده خداها هیچ شناختی ندارم ...
آقای مقدم لبخندی زد و گفت :
- شانس باهات یار بوده که نفر اولی خیلی هم ناشناس نیست ...!
بنده خدا داره تمام تلاشش رو میکنه تا یه جورایی به زور خودش رو به خانواده ی ما بچسبونه و مثلاً صمیمی بشه.
رو به جناب نماینده گفتم :
- گفتین من میشناسمش؟!
آقای مقدم لبخندی زد و جواب داد :
- بله که میشناسی ...
همون باجناق عزیزه که سالها با هم قطع رابطه کرده بودیم!
همون سروان پیکارجو که معرف حضورت هست و میشناسی!
ادامه دارد ...
#م_علیپور