📚 #کاردینال
📖 #قسمت_نود_و_یکم
✍ #م_علیپور
*امیر
تکتم خانم به اینجای صحبت های آقا سید که رسید شروع به گریه کردن و با چادرش صورتش رو پنهان کرد.
صدف خانم با ناراحتی گفت :
- ببخشید ما واقعاً نمیدونستیم که اون خانواده انقدر به شما آسیب زدن ...!
واقعاً دخترتون رو کُشتن؟!
آقا سید که حالا اشک هاش در اومده بود و روی محاسن سفیدش میریخت گفت :
- معلومه که کشت ... همون روزی که دختر مظلومم با شکم ۹ ماهه ، استکان چایی اون به اصطلاح حاجی عطا رو دیر برد و چندان عربده ای سرش کشید که دختر بیچاره ترسید و پاش سر خورد و از پله های اون عمارت نفرین شده به زمین سقوط کرد ...!
تکتم خانم به اینجای حرفای آقا سید که رسید شروع به هق هق و شیون کرد ...
گوشه ی چادرش رو کنار زد و با گریه گفت :
- نجمه عمرش به این دنیا نبود مرد ... چرا این همه سال داری به مُرده تهمت میزنی!
تو که میدونی حاج عطا چقدر نجمه رو دوست داشت؟
آقا سید دندون خشم خودش رو به هم سابید و گفت :
- مثه دختر خودش دوست میداشت؟! پس کی بود که دهن نجس خودش رو باز کرد و نجمه رو خواستگاری کرد؟!
تکتم خانم بازم به گریه افتاد...
آقا سید این بار رو کرد به ما و با ناراحتی گفت :
- وقتی نجمه رو خواستگاری کرد ، از شما چه پنهوون گل از گلم شکفت! آخه پسرحاجی تازه از فرنگ برگشته بود و درس خونده بود.
رو کردم به حاج عطا و گفتم :
- حاجی جان ، نجمه چند کلاس بیشتر سواد نداره ، نکنه پسرحاجی بعداً بی سوادی نجمه رو تو سرش بزنه ...؟
شما هم که فقط با اعیان و اشراف در ارتباطین ، چی شده دختر رعیت به چشم تون اومده؟
دیدم حاج عطا زیر خنده زد و گفت :
- پسرم که شیرینی خورده ی دختر یکی از سفیر و وزراست. من نجمه رو برای خودم میخوام ...
نبات دیگه سنی ازش گذشته و نمیتونه بچه دار بشه و ما موندیم و این همه مال و مکنت با یه دونه پسر! دیگه وقتشه چند تا پسر و ارث خور دیگه بیارم.
اینو که گفت یهویی چشمام تار شد و دنیا دور سرم چرخید! آب تو دهنم خشک شد و دیگه نتونستم بگم چطور توی ۵۵ ساله میخوای دختر ۱۴ ساله رو خواستگاری کنی؟
تکتم خانم اشک های باقی مونده ش رو پاک کرد و داستان شوهرش رو اینطوری ادامه داد :
- آخرش هم که نجمه زن حاج عطا نشد ... نبات بانو فهمید و قهرش گرفت.
آقا سید با نیشخند ادامه داد :
- چرا نمیگی حاج عطا ترسید که نکنه نبات بانو جول و پلاس این جماعت نمک نشناس رو بگیره و از اون عمارت دراندشت بندازه بیرون؟
شهریار که تا این لحظه سکوت کرده بود پرسید :
- اصلاً شما چطوری با حاج عطا آشنا شدین؟!
آقا سید با ناراحتی روی دستش زد و گفت :
- ای که جوونی بری و برنگردی!
یه روزی رفتم تو حرم ، جلو پای آقام که داشت برای مردم تو صحن روضه آقامامام حسین رو میخوند نشستم و وایسادم روضه ش تموم بشه.
بعدش هزار بار حرفام رو توی دهنم مزه مزه کردم و گفتم :
- آقاجان من میخوام برم طهرون!
آقا جانم چشماش چهارتا شد و گفت :
- پسر کسی امام رضا(ع) رو ول میکنه میره توی اون خراب شده که معدن فحشا و منکرات زندگی کنه ...؟
ای کاش که همون موقع به حرف آقاجانم گوش میکردم ... اما نکردم و عاقبتم این شد!
آقا سید به اینجای حرفاش که رسید آهی کشید و گفت :
- خوش خوشان دو دست لباس کهنه داشتم زیر بغلم زدم و اومدم تهران ... گفتم برم درس بخونم و سری تو سرا در بیارم.
اول کاری آدرس بهارستان رو پرسیدم، دیدم خلایق همونجا نشستن و یه مُلا صاحب نامی قراره بیاد سخنرانی کنه ...
منمهمونجا رو زمین نشستم و کفش های پاره م رو زیر بغلم گذاشتم! دیدم یهویی یه شیخ کم سن و سالی رفت روی منبر نشست و شروع کرد با یه صدای قشنگی نطق کردن :
- مردم به حرف این جماعتی که میخوان این ماده ی کثیف و بدبو و نجس رو از دل زمین که جایگاه اجنه و شیاطینه در بیارن و برای یه قرون دوزار مال دنیا که چرک کف دسته ، ایمان و خدا و پیغمبرمون رو ازمون بگیرن گوش نکنید.
وظیفه ما و شما اینه که هر طور شده جلوی این کار نجس رو بگیریم ... از الان سینه چاک میزنیم و کفن میپوشیم تا جلوی این مردم کافر وایسیم!
👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_نود_و_یکم ✍ #م_علیپور *امیر تکتم خانم به اینجای صحبت های آقا سید که رسید
منم که یه جوون خام شهرستانی بودم به مردم طهرون نگاه کردم همگی شعار دادن و تکبیر گفتن و ریختن تو خیابون!
شیخ کم سن و سال که از قضا مریدای زیادی هم داشت خودش اول جمعیت ایستاد و با صدای بلند فریاد میزد :
- اونی که حُبِّ علی تو دلشه / صنعت ملی نفت سی چِنِشِه ؟
ما هم با شعر قافیه دار شیخ تو خیابون ریختیم و شعار سر دادیم ... یهو یکی اومد منو که با صدای بلند شعار میدادم از وسط جمعیت جدا کرد و گفت شیخ عطا کارت داره!
گل از گلم شکفت ... شیخ عطا نگام کرد و گفت :
- خیلی صدای بلند و خوبی داری پسر!
منم بادی به غبغب انداختم و گفتم :
- آخه من از بچگی تو حرم آقام امام رضا(ع) و پشت سر آقام مکبّر و قاری بودم!
از فردا ور دست حاج عطا شدم که هر شعاری میگفت با صدای بلند تکرار میکردم و اینطور شد که کم کم تو خونه ی حاج عطا با تکتم بانو مسئول خدمه و خونه زندگی خودش و نبات بانو که خانم خونه بود شدیم!
صدف به اینجای حرف آقا سید که رسید گفت :
- گفتین آقای مقدم پول خون بهای دخترتون رو واریز میکنه ...! اما تکتم خانم که گفتن دخترتون خودش از پله سر خورده و به رحمت خدا رفته ...؟
آقا سید از پنجره اتاق زل زد به گلدون شمعدونی توی حیاط و گفت :
- نجمه وقتی از پله سقوط کرد پا به ماه بود! وقتی به بیمارستان رسوندیم گفتن محاله برگرده و برنگشت ...! اما عمر بچه ش به دنیا بود و سالم درش آوردن .
پدرش که همون موقع هم مرد زندگی نبود طفل معصوم رو توی بغل ما انداخت و گورش رو گم کرد و رفت.
ماه بعد عروس حاج عطا هم فارغ شد ، اما یکی از قل ها سر زا از بین رفته بود!
زندگیشون جهنم شده بود ...
آخه خاله خامباجی ها قبل زایمان ، گفته بودن بچه ت دختره و عروس هم کل خونه رو آذینِ دخترونه بسته بود!
یهو یه پسر گذاشته بودن تو دامنش و گفته بودن که دخترتم سر زا رفته ...
عروس حاجی چنان شیونی به پا میکرد که بیا و ببین .
نوزاد پسر بود رو پرت میکرد اون ور و حتی بهش شیر نمیداد ...!
یه روز پسرحاجی اومد دم اتاق ما و گریه زاری کرد که بیا و ببین!
گفت زنم داره از دستم میره و بچه مم داره از گرسنگی تلف میشه!
بیاین کار خیر کنید و این نوه ی بی پدر مادرتون رو بدین به ما تا به جای دختر سر زا رفته م به زنم نشون بدم و بگم اشتباه شده و دخترمون زنده ست ...!
شاید حالش بهتر شد و به زندگی برگشت و این نوه شما هم تو ناز و نعمت و زیر سایه پدر مادر بزرگ شد ...
دیدم بد نمیگه و این دختر هم دست ما امانته چه بهتر تو ناز و نعمت بزرگ بشه نه توی نداری و بدبختی!
اینطور شد که نوه ی دسته گلم رو برداشتن و بردن و بعدشم جشن به دنیا اومدن دوقلوهای پسرحاجی رو گرفتن!
اسمشون رو هم گذاشتن : هادی و هُدی ...!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_نود_و_دوم
✍ #م_علیپور
*هدی
زنی که نمیدونستم اصلاً کی بود رو به بابا گفت :
- جناب #کاردینال بین راه هستن و چند دقیقه ی دیگه میرسن!
بابا از روی صندلی بلند شد و رو به زن گفت :
- ترتیبی بدین تموم کسایی که قرار بود با ایشون دیدار داشته باشن، خودش رو خیلی سریع برسونن.
ایشون سرشون شلوغه و مشخص نیست بار بعدی که بتونن زیارت شون کنن کی باشه!
زن به نشونه ی تعظیم و احترام سرش رو خم کرد و رفت.
دلم میخواست ازش بپرسم این جناب " کاردینال " اصلاً کی هست؟
با خودم فکر کردم شاید اینم جن گیری چیزی باشه!
از این فکر که نکنه بلایی که سر صدف عابدینی آوردن ، سر من هم بیارن به خودم لرزیدم!
مطمئن بودم که اصلاً تاب و تحمل این مسائل ماورائی ترسناک رو ندارم و قطعاً همون لحظه ی اول سنکوب میکنم!
بابا به سمت پله ها و طبقه ی دوم رفت.
این خونه اصلاً کجا بود؟ صاحبش کی بود؟ چطور بابا انقدر راحت برخورد میکرد که انگار خونه ی خودشه ...؟
کاش میتونستم جا به جا بشم و توی یه گوشه ی دنج به اونایی که قرار بود با اون میکروفون فسقلی من رو شنود کنن ، ارتباط میگرفتم و ازشون راهنمایی میخواستم که الان باید چیکار کنم؟!
اما صدف هیچی در مورد ارتباط از طرف من نگفته بود و تنها چیزی که میدونستم این بود که فرد یا افرادی صدای اطراف من و اتفاقات رو رصد میکنن!
با خودم فکر کردم چرا اینجا بیکار نشستم؟ بهتره برم و یه گشتی توی خونه بزنم!
خونه ی به این بزرگی با این همه اتاق ، حتماً کلی اطلاعات برای مخفی کردن در خودش داشت!
آروم به سمت اتاق روبرویی رفتم که تا حالا کسی رو ندیده بودم که به اونجا وارد یا خارج بشه!
در رو به آرومی باز کردم ، یه اتاق شیک و مجلل بود با کلی صندلی تک نفره که گردادگرد اتاق چیده شده بودن.
بیشتر شبیه کلاس درس بود!
یه جا استادی و تخته هم ته اتاق کنار پنجره بود!
دور تا دور اتاق برگه های چسبونده شده بود که هر کدوم اعداد و نماد هایی رو نشون میداد که با هم متفاوت بودن و البته که من هیچ چیزی نفهمیدم و سر در نیاوردم!
جای امیر و رفیق همیشگیش خالی بود!
مطمئن بودم که اگه اون دو نفر الان اینجا بودن حتماَ کلی تحلیل و مطلب در باب این پوسترها که روی دیوار بود داشتن!
در واقع اون دونفر به شدت با هم متفاوت بودن, اونقدر که هیچوقت فکر نمیکردی ممکنه ویژگی متشابه ای در اون ها وجود داشته باشه که باعث این رفاقت و صمیمیت شده باشه!
شهریار شفیع زاده ی پرحرف و بذله گو که برای هر کلمه ای جمله ای داشت و برای هر جمله ای داستانی! یه آدم برونگرای کامل که در عین اینکه در ظاهر شبیه پسرای امروزی با افکار براندازانه بود ، اما در واقعیت به شدت افکار سنتی و چارچوب داری داشت.
اونقدر که برای من که از تنها شدن با هر مردی وحشت داشتم ، طوری القا کرده بودم که راحت بتونم سر کلاس خصوصی باهاش بشینم و درس بدم و احساس کنم که برادرمه که کنارم نشسته و درس یاد میگیره!
امیر نعمتی از رفیقش هم جالب تر بود!
یه پسر به شدت محافظه کار و آروم!
از اونایی که ممکن بود ساعت ها کنارش بشینی اما نتونی حدس بزنی که توی مخیله ش چی داره میگذره؟ همیشه از آدم های درونگرا خوشم می اومد ... آدمایی که از سکوت شون متوجه نمیشدی که غرق چه افکاری هستن؟ به یه داستان طنز فکر میکنن یا درگیر حل یه مسئله ی کاملاً منطقی و غیراحساسی هستن ...!
نمیتونستی بفهمی بهت علاقمندن یا ازت متنفرن؟
و خود همین برای من جذابیت زیادی داشت ... اونقدر که وقتی خونه شون رفتم و فهمیدم کسی که فیزیک هسته ای میخونه چقدر افکار روشنفکرانه داره ! و در کنار به شدت علاقمند و مسلط به طب سنتی بود ...
و من متوجه که این علاقه ناشی از تخصص مادرش توی این زمینه بود که توی مراسم جشن فهمیدم که سابقاً وقتی جوون بود عطاری داشته و خودش طبابت میکرده ...!
خلاصه ی ماجرا این بود که شهریار و امیر به شدت با همدیگه متفاوت و در عین حال مکمل همدیگه بودن.
و همین بود که باعث رفاقت شون شده بود ... !
دور اتاق کلاس مانند چرخیدم و هیچ چیزی عایدم نشد.
جالب این بود که خونه در سکوت کامل بود و صدای هیچ موجود زنده ای به گوش نمی اومد ...
در اتاق بعدی رو باز کردم و یهو جیغ خفیفی کشیدم و به شدت قلبم شروع به تپش کرد.
اونقدر که حس کردم هر لحظه ممکنه سکته بکنم و پس بیفتم.
جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ بعدی رو نزنم ، وارد اتاق شدم و رو بستم.
یه اتاق پر از حیوون های زنده! مارهایی که توی قفس حصیری دور خودشون میگشتن تا سوسمارهایی که هیچوقت از نزدیک ندیده بودم!
تا اون جغد وحشتناکی که دم اتاق توی قفس و روی میله نشسته بود و خیلی متفکرانه بهم زل زده بود و باعث شده بود از ترس قالب تهی کنم و جیغ خفیفی بزنم ...!
سعی کردم به هیچ وجه نگاهم به اون جغد منحوس نیفته و از اتاق خارج بشم!
یواش در اتاق رو بستم.
👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_نود_و_دوم ✍ #م_علیپور *هدی زنی که نمیدونستم اصلاً کی بود رو به بابا گفت :
گوشه ی دیگه ای از خونه یه در دیگه بود که حس کنجکاوی باعث شد به اونجا هم سر بزنم.
آروم در اتاق رو باز کردم اما باز نشد ... ظاهراً قفل بود.
خواستم بیخیالش بشم که یه حسی بهم گفت شاید باید بیشتر دستگیره رو فشار بدی!
و فشار داد و تقی کرد و در باز شد ...!
از دیدن اون همه کتاب که به شدت شلخته و در هم برهم روی هم و توی کتابخونه و میز و صندلی و حتی کف زمین بود به شدت تعجب کردم.
اما تعجبم از تعداد کتاب ها و در هم ریختگی اون ها نبود ...
تعجب و حیرتم از قدیمی بودن و کهنگی وکتاب ها بود.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به سمت اولین کتابی که به شدت قطور و کهنه بود رفتم و درش رو باز کردم ...
خدای من! چی میدم؟ این کتاب نسخه خطی بود! که کاملاً دست نویس و با خط خوش نستعلیق نوشته شده بود!
جالب تر اینکه هر چند صفحه نقاشی هایی داشت که اونا هم به شدت هر چه تمامتر نقاشی و طراحی و رنگ آمیزی شده بودن!!
هر صفحه یک تیتر بزرگ داشت که در موردش توضیح داده بود و نقاشی در خور هم کشیده شده بود ...
بیشتر شبیه کتاب قانون بود!
- اگر فردی خانه ی تو را آتش زد ، میتوانی او را زنده زنده بسوزانی.
روبروی صفحه تصویر سوزاندن یه آدم توی آتیش بود!
- جایز است هر مرد مومنه و مخلص لباس هایی از حریر بر تن کند و همیشه برای امنیت خود سلاحی حمل کند.
با خودم فکر کردم مگه مرد مومن میتونه لباس حریر بپوشه با اینکه اسلام اون رو حرام کرده؟
- واژه ی آزادی فقط مخصوص حیوانات است و انسان نمیتواند حُریّت و آزادی داشته باشد .
- هر کسی که در خانه ی تو زندگی میکند و نان او را بدهی ، کنیز تو محسوب شده و حکم تطمیع از او برای تو مباح و مستحب است.
- زنِ پدرت ، چه مادر خودت باشد و چه نباشد ؛ ازدواج با او حرام است ؛گرچه میتوانی با هر کسی که میل نمودی ازدواج بنمایی ، حتی اگر خواهر و دختر و نوه و ... تو باشد.
با خوندن این سطر تموم بدنم مور مور شد و تمام عضلاتم شروع به لرزیدن کرد ...!
حس کردم هر لحظه ممکنه از حال برم.
احساس کردم دارم کتاب دستورات شیطان رو میخونم. با عجله به سمت در خروجی رفتم و در رو بستم!
چندین نفر روی صندلی هایی که نمیدونم از کی توی سالن چیده شده بودن نشسته بودن و پشت شون به من بود.
زنی که سابقاً به بابا رسیدن فردی به اسم #کاردینال رو اطلاع داده بود در رو با احترام تمام باز کرد.
و بابا به سمت کسی که داخل شد رفت و دستش رو بوسید.
حضار همگی از جاشون پاشدن و تک به تک تعظیم میکردن و دست فردی که وارد شده بود رو میبوسیدن.
بین شلوغی و رفت و آمد بقیه نمیتونستم جناب " کاردینال " رو زیارت کنم!
یهو نفر بعدی بوسیدنش تموم شد و روی صندلی نشست ...
از دیدن کسی که درست روبروم بود و باچشم های نافذش بهم زل زده بود نفسم توی سینه حبس شد ...!
خودش بود!
مطمئنم که خودش بود ...
اما چطور ممکن بود ...؟!!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_نود_و_سوم
✍ #م_علیپور
*هُدی
باورم نمیشد اما خودش بود!!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا از شدت ترس و تعجب جیغ نزنم ...
اون سالن و جمعیتِ گزینش شده همه از جلوی چشمم محو شدن و صدای جمعیت بلند شد :
" " - به حرمت لا اله الی الله ...
منم همراه جمعیت شروع کردم به اشک ریختن ، عمو عماد پرید توی قبر و جسد رو از بابا گرفت و توی قبر گذاشت ...
مامان و خاله خودشون رو به در و دیوار میزدن و اشک میریختن و من که تنها نوه ی دختری بودم اشکام بند نمی اومد.
بابا میکروفون رو گرفت و برای سیل جمعیت شروع به سخنرانی کرد و از فضائل اخلاقی پدر زنش که در نبود پدرش ، از پدر واقعی هم براش بهتر بود گفت و گفت و جمعیت کم کم متفرق شدن.
با همون جثه ی نحیف و لاغر نوجوانیم کتاب مفاتیح رو گرفتم و روی قبر بابابزرگ خم شدم و شروع به خوندن کردم.
چند نفر مامان و خاله رو همراهی کردن و بردن.
بابا بازوی من رو که داشتم شهادتین و تلقین رو میخوندم گرفت و گفت :
- داری چیکار میکنی پاشو برو دیگه ، مامانت و خاله ت رفتن!
با چشم های اشک بار گفتم :
- آخه باید یکی از نزدیکان متوفی بمونه و تلقین هارو براش بگه ، گفتم حالا که مامان و خاله نمیتونن ...
بابا بازوم رو محکمتر چسبید و گفت :
- پاشو برو لازم نکرده این مسخره بازی ها رو تو به ما یاد بدی ...!
با تعجب رو به بابا جواب دادم :
- مسخره بازی چیه؟ میگم الان باید این کار رو یه نفر از نزدیکان انجام بدن بابا ... !
بابا اینبار با نیشخند گفت :
- الان تو مثلاً از نزدیکانی دیگه؟ پاشو برو بهت میگم انقدر تو دست و پا وول نخور بچه!
بازم با دلخوری کت بابا رو چسبیدم و گفتم :
- بابا تو رو خدا بزار من بمونم اینا رو بخونم بعد میرم ، حتماً باید یکی اینا رو بخونه آخه ...!
بابا اینبار شروع کرد به داد زدن و گفت :
- مگه بهت نمیگم گورت و گمکن؟ من خودم میخونم پاشو برو ... ببین همه رفتن جا می مونی ها؟
کتاب مفاتیح رو به سمت بابا گرفتم و با اصرار براش توضیح دادم که از صفحه فلان شروع میشه ...
بابا به سمت ماشین ها هلم داد و مفاتیح رو از دستم گرفت و گفت :
- باشه باشه فهمیدم ...
عمو عماد جلو اومد و با عجله گفت :
- هُدی تو چرا اینجا وایسادی؟!
بابا رو به عمو عماد با تمسخر گفت :
- وایساده تلقین میت برام بخونه!!
عمو عماد پُقی زیر خنده زد و بعدش خودشو کنترل کرد.
و در حال کشیدن آستین مانتوم منو به سمت ماشین برد.
برگشتم و به بابا نگاه کردم ...
روی قبر خم شد و مفاتیح رو به گوشه ای وسط خاک و گِل پرتاب کرد! " "
دست بابا رو روی شونه هام احساس کردم که دم گوشم گفت :
- همینجا روی صندلی بشین ، هیچ حرفی هم نزن.
مطیعانه ته مجلس و روی صندلی نشستم.
بابا بزرگ که انگار توی این سالها هیچ پیر نشده بود فقط سفیدی موهای جوگندمیش کمی بیشتر شده بود اما همچنان خوش فرم و خوش حالت بود.
چشم های نافذش روی جمعیتی که روبروش نشسته بودن در گردش بود!
دستش رو بالا برد و همگی سکوت کردن و رو به همه گفت :
- نقش همه تون در ماجرای اخیر کمرنگ و به شدت پیزوری بود ...!
این همه سرمایه ، این همه تسلیحات و سلاح؟
کجا رفتن؟ چی شدن؟
بابابزرگ صداش رو بالاتر برد و با لحنی که همه رو وادار میکرد ازش حساب ببرن ادامه داد :
- اگه بی عرضگی شماها نبود ، تخم تشیع تا الان برچیده شده بود! اما شما جماعت فقط و فقط چهارتا گزارش الکی رد کردین که به هیچ دردی نمیخورد.
جناب آقای پیکارجو! اول از همه با شما هستم ...
اینکه بدون هیچ شایستگی و مقبولیّتی روی منصب به اون مهمی نشستین ، قطعاً با حمایت سیستم بود ؛ وگرنه باید تا آخرعمرتون سرچهار راه ماشین ها رو به خط میکردین.
یا شما آقای ملافاتح ، این همه خدم و حشم و خونه و مکنت برای چی به شما داده شد؟
قرار بود شما به شدت و با تمام نیرو و توانی که ازش دم میزدین روی جوون ها کار کنید، پس چی شد؟!
از اون جمعیت کسی رو به بابابزرگ گفت :
- جناب #کاردینال عزیز! ما خودمون توی بچه های اطلاعات کاملاً اینو شنیدیم که میگفتن توی کار جوون هایی که دل به اغتشاشات زدن موندن!
حتی اونا هم بوهایی برده بودن که دستی توی کار بوده ...
آخه جناب مباشر ظاهراً زیادی این بچه ها رو بخور داده بودن ، وقتی دستگیر شده بودن گفته بودن که ما توی رختخواب بودیم و یهو به خودمون اومدیم دیدیم وسط خیابونیم و داریم به مردم چاقو میزنیم!
خب اطلاعات اونقدر هم خنگ نیست که متوجه نشه یه چیزی غیر از مواد و مشروب و پول روی اینا تاثیر گذاشته ، رسماً جنّی شده بودن!!
قرار بود ایشون نیرو آموزش بده نه اینکه رفقای از ما بهترونش رو مثه بختک تو خواب بفرسته سر وقتشون و همچین گندهایی به بار بیارن!!
بابا بزرگ رو به مردی که من نمیدیدم روش رو برگردوند و گفت :
- شالیکار کدوم گوریه؟
👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_نود_و_سوم ✍ #م_علیپور *هُدی باورم نمیشد اما خودش بود!! دستم رو جلوی دهن
مرد جواب داد :
- حالش زیاد خوب نیست آقا، احضارهای طولانی به شدت روش تاثیر گذاشته و کم کم دارن تسخیرش میکنن!
بابابزرگ سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
- از اول هم میزبان خوبی نبود، خلاصش کن.
مرد با نیشخند جواب داد :
- اون که در ظاهر خیلی وقته که خلاص شده و حتی اسمش هم خط خورده ، اما به روی چشم.
بابا بزرگ اینبار کسی دیگه رو خطاب قرار داد و گفت :
- چندبار دیگه باید لو برید تا یاد بگیرین برای حوادث فقط از اتباع غیرقانونی استفاده کنید؟ها؟
کسی که شناسنامه و زن و بچه داره در کسری از ثانیه اطلاعاتش بالا میاد.
فقط اتباع بیگانه که تازه قاچاقی وارد کشور شده باشن استفاده کنید ... بعدش بی سرو صدا خلاصش کنید!
قرار نیست دستگیرش کنن و به سر شبکه برسن و اون وقت تازه به غلط کردن بیفتین.
هر کسی توی هر پست و منصبی که هست برای خودش از صبح تا شب این رو تکرار کنه :
- فساد مالی موقوف! فکر کنم اون قدر بابت خوش خدمتی هاتون پول گرفتین که نیاز به پول نداشته باشین.
اگر ذره ای فساد اخلاقی داشته باشین خودم دستور قتل تون رو صادر میکنم! آخه چقدر باید چوب شما مردای هوسباز رو بخوریم؟ این مملکت به ناموس حساسه ...!
هر غلطی میخواین بکنید پرستو و گنجشک و هزار کوفت دیگه براتون توی سیستم فراهمه.
ارتباط با آقا زاده ها فقط به بهانه ی پست گرفتن باشه و لاغیر ...
اگر بشنوم که کسی از فعالیت سیستم پی برده قطعاً گور خودتون رو کندین.
فعالیت های شما فقط در راستای پیشرفت مویرگی سیستم و اعتقادات تون باید باشه.
کسی که اعتقاد راسخ به درست بودن راه ما نداشته باشه به هیچ دردی نمیخوره!
میتونه بره چادر چاقچول سر زن بچه ش بکنه و از صبح تا شب این چهاردیواری این مثلاً امامزادگان رو ببوسه و تف مالی بکنه!
شاید همین امام و امامزاده ها شفاش دادن یا از دل همون ظریح های تپل پر از پول شون ، چند هزار تومنی براتون به بیرون حواله کردن!
پس اگه پول و پست و پرستو و هر کوفت دیگه ای میخواین با سیستم باشین و حمایت کنید تا حمایت بشید.
در غیراینصورت خیلی زود حذف میشین.
امثال کاووس امامی احمق چرا لو رفت و دستگیر شد و خودکشی کرد؟
چون داشت به سیستم و خدماتش شک میکرد.
وگرنه مثل بقیه قبل دستگیری فرار کرده بود و توی جزایر قناری به عشق و حالش ادامه میداد و سیستم اطلاعات ایران هم ول معطل دنبالش میگشت.
یادتون نره کسی که از آخور و توبره میخوره و هم خدا رو میخواد هم خرما ، آخرش هم هیچی عایدش نمیشه!
جمعیت دور ولی نعمت شون جمع شدن و بحث ها به شدت گرم بود.
داشتم با خودم فکر میکردم که الان تموم این جلسه شنود شده؟
از فکر اینکه بابا بزرگ بفهمه تنها نوه ی دختریش گوشی توی گوششه و میکروفون به ساعتش وصل شده به خودم لرزیدم.
بغض توی گلوم بود و خشم باعث شده بود تموم رگ های عصبی که داشتم ورم کنه!
جمعیت کم کم متفرق شدن ...
فقط یه زن که ماسک به چهره ش بود کنار بابا بزرگ ایستاده بود.
بابا رو به بابابزرگ یا همون #کاردینال اعظم گفت :
- خب حالا وقتشه که هدیه ای که سالها دنبالش بودین رو بهتون تقدیمکنم.
بابا به سمت میز رفت و در کارتنی رو باز کرد ...
خودش بود!
یکی از همون گلدون های عتیقه بود ...!!
پس برای همین بود که بابا حاضر شد زندگی خانواده ی نعمتی رو به آتیش بکشه تا به دست شون بیاره.
عرق سردی رو پیشونیم نشست ...
حس کردم چقدر باهاشون غریبه هستم! حس کردم از اون مردی که سالی ۱-۲ بار بیشتر نمیدیدمش و همیشه به اسم پدربزرگ میشناختمش میترسم.
اون بابابزرگ من نبود!
همون مردی که وقتی خونه ش میرفتیم خیلی کم حرف میزد و سوالاتش از ما فقط و فقط در مورد درس مون بود.
باقی اوقات سرش توی کتاب بود و هر بار که از مامان علت کم حرفی بابابزرگ رو میپرسیدم جواب میداد :
- بابابزرگت مثه ما آدم معمولی نیست که حرفای معمولی داشته باشه!
بعدشم بادی به غبغب مینداخت و میگفت :
- بالاخره کسی که سالها توی انگلیس درس خونده و بعدشم سفیر ایران بوده حتماً باید یه فرقی با بقیه داشته باشه دیگه مگه نه ...؟
و من که هیچوقت نفهمیده بودم چرا آدم هایی که خارج درس میخوندن ، بقیه بهشون بیشتر احترام میزاشتن ؛ فقط سکوت میکردم و توی دلم آرزو میکردم بابابزرگم مثه بابارضای سولماز باشه که در مدرسه دنبالش می اومد و با هم پیاده تا خونه میرفتن و بعدظهرها نوه هاش رو پارک محل میبرد و بهشون بستنی قیفی میداد ... !
- خیلی بزرگ شدی دختر ...!
سرم رو بالا گرفتم و به چشم های بابابزرگ خیره شدم و اشکی که خیلی وقت بود گوشه ی چشمم جاخوش کرده بود ، روی زمین چکید!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_نود_و_چهارم
✍ #م_علیپور
*امیر
حرفای آقاسید که تموم شد ، چشم هام شروع کرد به سوختن!
شهریار و صدف خانم حالشون از من هم دگرگون تر شده بود ...!
صدف خانم خیلی مسلط کاملاً مسلط که برازنده ی یه سرباز بود رو به آقا سید گفت :
- عجب روایت تلخ و دردناکی بود ...
تکتم خانم گریه هاش رو پاک کرد و صدف خانم دست هاش رو ماساژ داد و گفت :
- خدا رحمت کنه دختر خانم گل تون رو ، فکر کنید منم دختر شماهستم ...!
تکتم خانم دست های صدف عابدینی رو محکم فشار داد و گفت :
- خدا میدونه همون اول که دیدمت مثه " نجمه " به چشمم اومدی ...
اصلاً مثه دخترای امروزی نیستی چشمم کف پات هم پاک و ساده ای هم زیبا!
صدف خانم لبخندی زد و تشکر کرد و رو به آقا سید گفت :
- راستی هیچوقت دنبال دامادتون نرفتین؟ یا اون دنبال دخترش نیومد؟!
آقا سید سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
- نه بابا! مرتیکه ی شارلاتان زمان احمدی نژاد اومده بود در خونه میگفت میخوام دخترم رو ببرم پیش خودم بزرگ کنم!
مرتیکه معتاد و مفنگی شده بود ... !
پی جور شدیم که نگو برای یارانه میخواسته بچه رو برداره ببره! ما هم گفتیم بچه رو فرستادیم پرورشگاه برو پیداش کن!
نگفتیم آقامقدم نوه ی دست گل مون رو برداشته و برده!!
صدف خانم با ناراحتی پرسید :
- عجب! اسم دومادتون چی بود؟ رضا بود درسته؟
تکتم خانم با عجله گفت :
- خدانکنه اسمش " رضا" باشه! حیف اسم آقام رو روی این مرتیکه مفنگی بزارن ...
اسمش هوشنگ بود ، هوشنگ آفاقی!
آقا سید با ناراحتی جواب داد :
- ای که بره تو همون آفاق نیست و نابود بشه!
نگفتین چرا اومدین ما رو ببینید؟ آقا مقدم کجاست چیکار میکنه؟
شهریار رو به آقا سید گفت :
- نماینده مجلس شده ، ما هم تو دفترش کار میکنیم و یکی از وظایف مون اینه پول شما رو ماه به ماه به حساب تون واریز کنیم ...
دیگه گفتیم بیایم حال و احوال کنیم بفهمیم چرا دست به پول تون نزدین؟
آقا سید با تعجب گفت :
- نماینده مجلس شده ...؟ عجب!
پس حاج عطا و اون پدر زن گردن کلفتش بالاخره کار خودشون رو کردن! پسره زیاد مثه باباش باعرضه و همه فن حریف نبود!
اما ذاتش همون بود ... مقدم بود دیگه!
البته اینا اول اسمشون مقدم نبود.
تو شناسنامه اسمش " عطاالله بهاء الدینی " بود.
همون اولا که من مباشر و وردستش شدم رفت سِجِلتش رو به " ثابتی مقدم " تغییر داد.
تکتم خانم حرفای آقا سید رو قطع کرد و گفت :
- تو روخدا شما نوه ی من رو هم دیدین؟
همون که اسمش هُدی ست؟ بزرگ شده نه ... ؟
صدف خانم دست تکتم خانم رو گرفت و گفت :
- بله دیدمش ... الان برای خودش خانم مهندسی شده!
شاید یه روزی آوردم که ببینیدش !
یهو تکتم خانم نفس هاش به شماره افتاد و دست های صدف خانم رو بالا برد که ببوسه و تشکر کنه ...
آقا سید از اون ور گفت :
- بیاد ببینه که چی بشه؟ بدبختی و نداری ما رو بفهمه یا مرگ مادرش و مفنگی بودن باباش ...؟
مگه نشنیدی زن؟ میگه پسرحاجی نماینده مجلس شده! بزار بچه دلش خوش باشه که همون آدم حسابی ها ننه باباشن ...!
تکتم خانم سکوت کرد و بغضش رو فرو داد.
ازشون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
یهو شهریار که انگار در آستانه ی انفجار بود گفت :
- همش میگفتم این خانم مقدم با این خانواده فرق میکنه ها ... ؟ ای دل غافل ...! کاش یکی پیدا بشه سرگذشت این یک سالی که به ما گذشت رو بنویسه!
خداشاهده دست کلید اسرار رو از پشت بستیم!
هرجایی وارد میشیم یه ماجرا و یه داستانی پشتش هست ... !
صدف خانم سری تکون داد و گفت :
- این پیرزن و پیرمرد نفهمیدن که چه پاذل های مهمی رو توی پرونده ی مقدم برای ما باز کردن ...!
پس برای همین هیچ اطلاعاتی در مورد نمایندگی مجلس پدرش پیدا نمیکردیم!
اون زمان شناسنامه ش رو عوض کرده ...!
صدف خانم ظاهراً مخاطبش ما نبودیم ، برای همین ساعتش رو بیشتر به دهنش نزدیک کرد و گفت :
- همونطور که حدس زدین توی شناسنامه آثاری از فرقه ی ظاله شون هم به جا گذاشتن تا هم کیش هاشون متوجه بشن!
دکمه ای Send موبایلش رو فشار داد و به رانندگیش ادامه داد.
من که توی فکر هُدی خانم بودم گفتم :
- هیچ خبری از خانم مقدم به گوش تون نرسیده؟
شهریار به جای صدف خانم جواب داد :
- هی تو چه خجسته ای برادر! مگه خبری همداشته باشن به ما میگن ...؟
یهو صدای زنگ تلفن صدف خانم به صدا در اومد. از ماشین پیاده شد و کمی دورتر ایستاد و مشغول صحبت شد.
دلم شور میزد!
نمیدونستم از نوع حرف زدن و راه رفتنش بفهمم ممکنه چی بگه و بشنوه ...
شهریار رو به من گفت :
- بنظرت برم بیرون ببینم چی میگه؟!
بابا مُردیم از فضولی ... چقدر هم حرف میزنن! بابا ۱۰ دقیقه شد ها !!
بخاطر دلداری دادن به خودم ، به شهریار جواب دادم :
- شاید داره با خانواده ش حرف میزنه ...!
👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_نود_و_چهارم ✍ #م_علیپور *امیر حرفای آقاسید که تموم شد ، چشم هام شروع کرد به
شهریار با نیشخند جواب داد :
- خانواده کجا بود بابا! اینا دیگه خونه زندگی ندارن ... هی با خودم میگفتم این دختره چرا یه جوریه و خانواده ش چطور پیگیرش نیستن؟ نگو مامور مخفی بوده...! ای دل غافل ، فکر کنم هم سن و سال ما باشه ها؟ بنظرت چطور استخدام میشن این مامور مخفی ها؟ شاید اول از این فاطی کماندوها بوده کم کم دیدن زبرو زرنگه مامور مخفیش کردن ...!
شایدم پارتی داشته نه؟ آخ من چقدر دوست داشتم مامور مخفی بشم ها ...! خاک بر سر بی عرضه م کنن، این همه مهندس شدم ته آرزوهام این بود سربازی برم پلیس فتا!
دیگه اونم منتفی شد فهمیدم معافم ...
سرم رو به سمتش برگردوندم و گفتم :
- معافی؟ برای چی؟
شهریار یهو بحث رو عوض کرد و گفت :
- اه صدف خانم اومد بالاخره ...
صدف خانم با عجله در ماشین رو باز کرد و با سرعت شروع به رانندگی کرد ، اونقدر که نفس مون تو سینه حبس شد.
شهریار با پرویی پرسید :
- صدف خانم شما که خودتون پلیس هستین دیگه ، یه کم با سرعت بالا رانندگی نمیکنید؟!
صدف خانم دور برگردون رو دور زد و گفت :
- من باید برم فرودگاه و زودتر برگردم تهران ، شما میتونید زحمت بکشید و ماشین رو با خودتون تهران بیارید؟
با تعجب پرسیدم :
- اتفاقی افتاده ...؟
صدف خانم جواب داد :
- دعا کنید همونی که سالهاست دنبالشیم رو پیدا کرده باشیم! اون وقت یه شیرینی حسابی پیش من دارین!
شهریار با تعجب پرسید :
- جسارتاً مگه چندساله مشغول به کار هستین که میگین چند ساله دنبالشین؟
صدف خانم با لبخند جواب داد :
- من که تازه وارد این پرونده شدم ، اما دوستان قدیمی چندین ساله دنبال این سرشبکه میگشتن و اصلاً ردی ازش نبود!
حتی ۱ درصد هم فکر نمیکردن با پرونده ی شما بتونیم بهش برسیم ... واقعاً دستمریزاد به هُدی!
کارش عالی بود!
با شنیدن اسم " هدی " قلبم به سرعت به تپش افتاد و گفتم :
- مگه خانم مقدم چیکار کردن؟ هنوز هم توی همون خونه هستن؟ اطلاعاتی ازشون دارین؟
صدف خانم جواب داد :
- هُدی اونقدر خوب عمل کرد که بچه ها تونستن راحت شنود کنن و بفهمن این همون آدمه و سر موقع تونستن دستگیرش کنن!
وای خدای من باورم نمیشه که گرفتنش ...
بعد این همه سال؟!
خدا میدونه با گرفتن این آدم و همکاراش قراره چه پرونده هایی لو بره و رونمایی بشه!
رو به صدف خانم پرسیدم :
- خانم مقدم چطوره الان؟ اونم با خودشون بردن ... ؟
صدف خانم سرعتش رو کمتر کرد و با مِن مِن گفت :
- هُدی ... راستش تیر خورده ... وقتی نیروها رسیدن به هوش نبوده ...
ظاهراً بردنش اتاق عمل!
دعا کنیم به جای حساسی نخورده باشه ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_نود_و_پنجم
✍ #م_علیپور
*امیر
سرگرد نجاتی رو به مردی که از اتاق روبرویی بیرون اومد گفت :
- بفرما تحویل بگیر حاجی جان! اینم دو تا نیروی زبده و ناشناسی که بی خبر کلی راه رو رفتن و حسابی پلیس بازی در آوردن.
مرد میانسالی که لباس شخصی تنش بود و سنی حدود ۶۰-۶۵ سال داشت به سمت مون اومد و من و شهریار به احترامش از روی صندلی پاشدیم و سلام علیک کردیم.
دست مون رو به گرمی فشار داد و گفت :
- آقای شفیع زاده و ...؟
با خجالت گفتم :
- نعمتی هستم.
دستم رو محکمتر فشار داد. نگاه خریدارانه ای به شهریار انداخت و گفت :
- بالاخره اسمت رو " شهریار " گذاشتن؟
شهریار با تعجب نگاهی به فردی که حاجی صداش میزدن انداخت و گفت :
- کوچیک شما بله ، اما شما از کجا میدونید؟!
حاجی روی صندلی روبرویی نشست و با لبخند گفت :
- تو که خبر نداری پسر! این بابات دیوونه کرده بود ما رو از بس که صبح تا شب شعرهای شهریار رو میخوند! " علی ای همای رحمت " و "حیدربابا " رو که دیگه من از بس که بابات خونده بود حفظ بودم.
شهریار سرش رو پایین انداخت و برعکس همیشه که مشغول حرافی بود ، اینبار سکوت کرد و چیزی نگفت.
حاجی ادامه داد :
- از خانم عابدینی که اسمتون رو پرسیدم ، تا گفت " شفیع زاده " یهو برگشتم به جنگ پاوه و کردستان ... گفتم یعنی ممکنه این پسره بچه ی
" رمضان" باشه؟
آخه روزای آخر همش سر به سرش میزاشتم ، نامه ی مادرت به دستش رسیده بود و خواسته بود برگرده چون پا به ماه بود.
ما هم همش میگفتیم ان شاالله این یکی دیگه پسره و خدا دلت رو شاد میکنه و بالاخره نسلت منقرض نمیشه...!
حاجی به اینجای حرفاش که رسید خنده تلخی کرد و گفت :
- همش میگفت آخرش من مثل این دایناسورها منقرض میشم و نسلی ازم به جا نمی مونه!
نور به قبرش بباره از بس که این مرد شوخ و خوش سر و زبون بود ... !
وقتی مرخصی میرفت بچه ها دل و دماغ هیچی نداشتن ...
خلاصه که قبل عملیات کلی ازش خواستیم اسم بچه شو اگه پسر بود " شهریار" بزاره!
اونم به شوخی میگفت اگه فکر کنن درباری بودم و ترورم بکنن چی؟
وقتی شهید شد و به مادرت گفتم اسم این بچه رو حتماً شهریار بزاره ، پس همونطور شد که میخواست ... اینکه یه پسر ازش به یادگار بمونه ...!
حاجی از روی صندلی پاشد و شهریار رو که برای اولین بار با چشم گریون دیده بودمش توی بغل گرفت و شونه های مردونه شون با هم لرزید!
با تعجب وصف ناپذیری به شهریار زل زدم ...
باورم نمیشد پسری که این همه مدت باهاش زندگی کرده بودم و رفیقم بود " فرزند شهید " بوده و من بی خبر بودم!
اما هر چقدر به گذشته رجوع کردم هیچ ردی از پدرش در خلال صحبت هاش پیدا نکرده بودم.
همیشه حرفاش حول محور مادرش و خواهرای زیادش بود که از دست خودشون و بچه هاشون دیوونه شده بود ...!
قبل از اینکه بخوام با شهریار حرفی بزنم یهو صدایی ما رو به خودمون آورد ...
- سلام ...
صدف خانم بود! با تیپی کاملا ً متفاوت!
لبخندی زد و با قدردانی گفت :
- ممنون که ماشین رو آوردین!
شهریار که با دیدن صدف خانم گل از گلش شکفته بود گفت :
- خلاصه گفتیم زودتر ماشین خان داداشتون رو برسونیم نکنه یهویی از آلمان برگردن ...!
صدف خانم با لبخند گفت :
- حالا تا تک تک دروغ های ما رو در نیارین ول کن نیستین دیگه ... ؟
ماشین مال اداره بود وگرنه قابل شما رو نداشت.
سرگرد نجاتی رو به صدف خانم گفت :
- حاجی گفتن میتونید باهاشون صحبت کنید!
همون لحظه در اتاق دیگه ای باز شد و حاجی از اون بیرون اومد و سلام علیک گرمی با صدف خانم کرد و گفت :
- برای تجربه ی دوم تون ، خیلی آدم رده بالایی رو درخواست کردین ؛ اما بخاطر زحمت هایی که این مدت کشیدین و خداروشکر به ثمر نشست اشکالی نداره که صحبت های اولیه رو داشته باشین ، بعد از این وارد محیط ایزوله و بازجویی های حرفه ای میشن که خدا میدونه چقدر قراره طول بکشه ...
صدف خانم داشت به سمت اتاق روبرویی میرفت که شهریار به پوسته ی همیشگی خودش برگشت و رو به حاجی با پرویی گفت :
- حاجی جان ما این همه تو دل ماجرا بودیم ... خدایی انصاف نیست این آقای #کاردینال رو زیارت نکنیم!
بالاخره بفهمیم کی تموم این مدت پای این ماجراهای مخوف بوده ...! ظاهراً خانم مقدم طفلی رو همهمین مردک عوضی زده!
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- بله متاسفانه ایشون به خانم مقدم شلیک کردن ...
حاجی در اتاق دیگه ای رو باز کرد و رو به ما گفت :
- اشکالی نداره ... شما هم میتونید بیاین و از دور رصد کنید!
در حال پاشدن و به سمت اتاق رفتن گفت :
- البته مطمئنم میدونید که مثل تموم این مدت ، اطلاعاتی که میشنوید و می بینید کاملاً محرمانه هستن!
بهشون اطمینان دادیم و وارد اتاق شدیم ...
اتاقی که مثل تصویری که توی فیلمها دیده بودیم نمایی شیشه از اتاق بازجویی داشت.
👇۱
مدافعان ظهور
صدف خانم اون ور میز نشسته بود و پرونده ی روی میز رو باز کرد و گفت : - پس بالاخره از خودتون رونمایی
صدف خانم که هنوز تیرخلاص رو نکرده بود گفت :
- البته کارشون برای نگه داشتن " پری" عالی بود ...
سیستم ما هم خیلی خوشحال شد که ماسک سردمدار پرستوهای یهودی ، بالاخره برداشته شد و دختر کوچیک شما رو روئیت کردیم!
ظاهراً یکی از ترفندهاتون برای افزایش نسل همین بود دیگه؟
تسلیم کردن دخترتون به مردان سیستم و بچه دار شدنش برای تشکیل سازمان مخوف و کثیف :
" یهودی های مخفی " !!
که از همون اول به عنوان آتویی از اعضای سیستم و نفوذی ها و بعد به عنوان نیروی کار و جاسوس و قاتل به دنیا می اومدن و آموزش میدیدن!
پیرمرد نگاهی مغرورانه به صدف خانم انداخت و گفت :
- پس تو دختر سردار عابدینی هستی درسته؟
و به اتیکت روی لباس صدف خانم اشاره کرد و لبخندی زد و ادامه داد :
- همون دختری که مباشر در موردش حرف زده بود که " مدیوم " بوده ... !
پس خودشی ؟
تو دخترشی که میتونه اون ها رو حس کنه و ببینه .
فکر کنم بابات هم بعد از جنگ بخاطر همین قابلیت منحصر به فردش بود که استخدام شد مگه نه ... ؟
با اون هاله ی به شدت قدرتمند و قوی!
اما تو اون هاله ی قدرتمند و قوی رو نداری برای همین خیلی راحت تحت تاثیر احضار شالیکار قرار گرفتی ...!
صدف خانم در حالی که از جاش پاشده بود مشتش رو گره کرد و گفت :
- برای اینکه آدم های کثیفی مثل شما رو بشناسم نیاز به هیچ هاله ای ندارم ... !
پیرمرد پوزخندی زد و رو به صدف خانم که در خروجی رو باز کرده بود جواب داد :
- سیستم اطلاعاتی که انقدر از بودن داخلش خوشحالی هم نفوذی های ما همچنان داخلش جولون میدن ... !
همون هایی که خیلی راحت مختصات پدرت رو دادن تا ترور بشه! گرچه اون سپر های امنیتی که چپ و راست برای خودش میخوند شنیدم اثر کرده و فقط چند تا تیر و ترکش خورده!
البته ظاهراً افلیج شده و توی خونه افتاده ...
شاید برای همینم هست که دختر جوونش رو به جای خودش وارد گود کرده ... !
صدف خانم بدون اینکه برگرده و جواب پیرمرد عوضی رو بده ، در رو بست و از اتاق خارج شد!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
۳
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_نود_و_ششم
✍ #م_علیپور
*امیر
من و شهریار و حاجی و سرگرد نجاتی که حاضرین پشت صحنه ی این تئاتر مستند بودیم همونجا به صندلی میخکوب شده بودیم.
شهریار رو به حاجی گفت :
- جدی جدی صدف خانم دختر سردار عابدینی هستن؟ همون که ترور شدن ...؟
جالبه که من فقط خبر ترورشون رو سالها قبل خوندم و هیچوقت پیگیر نشدم که شهید شدن یا نه؟
عجب ... من فکر میکردم صدف خانم اسم شون مستعار باشه! آخه مامور مخفی ها مگه اسم مستعار نداشتن؟!
حاجی لبخندی زد و گفت :
- خانم صدیقه عابدینی تازه به جمع بچه های ما وارد شدن... البته که واقعاً گل کاشتن!
من که تا حالا ساکت بودم و مغزم به سرعت در حال کند و کاو بود گفتم :
- یعنی واقعاً آقای مقدم بخاطر اینکه خودش رو سپر دخترش کرده بود کشته شد؟
فکر میکردم توی تیراندازی های دستگیری کشته شده ...!
سرگرد نجاتی جواب داد :
- بچه ها در حال شنود،کاملاً آماده بودن ... چون چند وقتی بود چند تا خونه توی کشور شناسایی شده بودن که بصورت مخفیانه در حال ترویج فرقه ی منحوس بهایی بودن و اون خونه توی مشهد هم یکی از اونا بود.
وقتی خانم عابدینی ردیاب رو برای آقای مقدم گذاشتن و توی همین خونه پیداشون کردیم متوجه شدیم اتفاقات مهمی قراره اینجا بیفته و همینطور هم شد و سرشبکه ی یهود مخفی به اسم #کاردینال که به نوعی وظیفه ی مدیریت و ساپورت نفوذی ها رو به عهده داشت رونمایی کرد و بعدش هم از آقای مقدمخواست که هُدی مقدم رو بکشه ... چون به نفوذش شک کرده بود.
و وقتی امتناع آقای مقدم رو دید خودش دست به کار شد.
اما آقای مقدم خودش رو سپر دخترش کرد و در نهایت یکی از گلوله ها به قلبش و دومی به پهلوی خانم مقدم برخورد میکنه ...
چند دقیقه ی بعد همچنان که در هپروت اتفاقات به سر میبردیم و به اصرار حاجی مشغول خوردن چایی بودیم ، صدف خانم از در وارد شد.
چهره ش شبیه کسایی بود که به شدت گریه کرده بود!
رو به ما که نمیدونست تموم مکالماتش رو با اون پیرمرد خرفت دیده بودیم گفت :
- من میخوام برم به هُدی سر بزنم ... شما هم میاین؟
من از جام پاشدم و به سرعت جواب دادم :
- مگه به بخش منتقل شدن؟
صدف خانم در حال خارج شدن از ساختمان گفت :
- گفتن صبح به بخش منتقل شده!
در حالی که حس میکردم به سختی نفس میکشم پرسیدم :
- حالشون چطوره؟
صدف خانم در جواب ما گفت :
- خدا بهش رحم کرده که تونستن گلوله رو در بیارن ... گرچه باید استراحت کنه تا حالش بهتر بشه!
یهو شهریار که تا حالا آروم بود در حال سوار شدن به ماشین گفت :
- ای دل غافل ... آخر داستان نفهمیدیم این عکس های نقاشی شده توی اتاق اون پسره ی دوجسمی چی بود؟ راستی به هوش نیومده ... ؟
صدف خانم در حال بستن کمربندش جواب داد :
- ظاهراً خود سیستم افرادی که میخواسته از سر راه برداره رو توسط حامد میکشته!
انگار یه جورایی تسخیر میشده و این کار رو انجام میداده
شهریار با تعجب گفت :
- بسم الله ... این دیگه چه مدلشه!!
پس این نقاشی ها چی میگن این وسط؟ هر کی رو میکشته نقاشیش رو هم میکشیده؟
صدف خانم در حالی که به گل فروشی اشاره میکرد که نگه داره جواب داد :
- ظاهراً روح حامد بعد از اینکار که توی اختیار خودش نبوده دچار عذاب وجدان میشده و نقاشی از قیافه شون رو میکشیده!
رو به صدف خانم پرسیدم :
- پس اون چهره هایی که ماسک داشتن چی؟
صدف خانم با تاسف از ماشین پیاده شد و گفت :
- در ظاهرا کار رو حامد با شکل و شمایل حوراء انجام میداده ، اما یه عده هم باهاش همکاری میکردن .
مثلاً یه پرستار و دکتر باهاش همکاری کردن و اون تصاویر ماسک زده هم برای افرادی بوده که وقتی سرچ کردیم گفته شده بود توی بیمارستان با کرونا فوت شدن ...
اما در واقعیت انگار اینطور نبوده!
شاید اگه نقاشی هاشون رو روی دیوار اتاق حوراء یا همون حامد پیدا نمیکردیم هیچوقت نمیفهمیدیم علت مرگ بعضی از افراد مهم یا خانواده هاشون که به نوعی چون با سیستم همکاری نکردن ، ادعا شد با کرونا کشته شدن ؛
در حقیقت مرگشون قتل عمد بوده ...!
فقط خدا میدونه هر چقدر بگذره چقدر قراره با جنایات این فرقه آشنا بشیم!
شهریار سبد گل قرمزی رو گرفت و گفت :
- فکر کنم این قشنگ باشه نه؟
شهریار و صدف خانم رو جا گذاشتم و مستقیم به سمت سبد گل سفید بزرگی که پر از شکوفه های سفید و برگ های ریز سبز بود رفتم و برداشتم.
👇۱
مدافعان ظهور
صدف خانم رو به شهریار گفت : - این دسته گل رو باید آقای نعمتی برای هُدی میخریدن که انتخاب شون رو ظا
میخواستم برم اما پاهام به زمین چسبیده بود
یه حسی درونم گفت : دِ جوون بکن لامصب حرف بزن ... !!
کنار سبد ایستادم و با دستام گرفتمش ...
زیر لب به سختی کلمات رو کنار هم گذاشتم و گفتم :
- میدونی گل های سفید به چه معنی هستن؟
یعنی ... یعنی دوست داشتنِ پاک ... بدون هیچ غریضه و هوس!
من ... خب من نمیخوام نامزدی مون رو بهم بزنم!
فقط میخوام ادامه بدیم ...
هُدی مقدم که تمام مدت ساکت بود با عصبانیت اشک هاش رو کنار زد و گفت :
- نمیخوام برام دلسوزی کنی. حالا که هیچکسی رو ندارم میخوای بمونی؟ من نیاز به هیچکسی ندارم فهمیدی ... حالا هم پاشو برو آقای نعمتی.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- شما ... یعنی ... یعنی تو ... برای من همون احساس پاک هستی! که تا به حال به هیچکسی نداشتم.
اگه حسی بهت دارم بخاطر آقای مقدم شروع نشده که بخاطر مرگ ایشون از بین بره ...
من عاشق اون دختری شدم که اونقدر قوی بود که تونست خودش رو از اون همه امکانات و منجلاب بیرون بکشه و سالم زندگی کنه!
تو برای من نماد تمام احساس های پاک و سفیدی ...
اینبار میخوام با احساس واقعی خودم ازت خواستگاری کنم ...
با من ازدواج میکنی؟ نه صوری ... نه چند روزه و ماه و سال و موقتی ...!
تا همیشه ... بیا تا همیشه با هم ازدواج کنیم!
#پایان
پ.ن : اسامی مستعار و اتفاقات قریب به مضمون هستن ، از صبر و شکیبایی تون و اینکه وقت ارزشمندتون رو در اختیار بنده حقیر قرار دادین ممنونم.
گاهی وقتا کوچکترین گزارش هایی از ما به سازمان اطلاعات ، ممکنه پاذل های پیچیده و بزرگی رو کامل کنه که هیچوقت به ذهن مون خطور نمیکنه ...
تنها راه نجات برای گذشتن از شیب عمیقِ آخرالزمان فقط همینه : آگاه باشیم و آگاهی ببخشیم ...
با آرزوی سلامتی برای تمام سربازان وطن ...
حتی شما که سرباز سایبری و جهاد تبیین هستید🌹
✍ #م_علیپور
📆 بهار ۱۴۰۳
۳