eitaa logo
مدافعان ظهور
381 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 *امیر حرفای آقاسید که تموم شد ، چشم هام شروع کرد به سوختن! شهریار و صدف خانم حالشون از من هم دگرگون تر شده بود ...! صدف خانم خیلی مسلط کاملاً مسلط که برازنده ی یه سرباز بود رو به آقا سید گفت : - عجب روایت تلخ و دردناکی بود ... تکتم خانم‌ گریه هاش رو پاک کرد و صدف خانم دست هاش رو ماساژ داد و گفت : - خدا رحمت کنه دختر خانم گل تون رو ، فکر کنید منم دختر شماهستم ...!‌ تکتم خانم دست های صدف عابدینی رو محکم فشار داد و گفت : - خدا میدونه‌ همون اول که دیدمت مثه " نجمه " به چشمم اومدی ... اصلاً مثه دخترای امروزی نیستی چشمم کف پات هم پاک و ساده ای هم زیبا! صدف خانم لبخندی زد و تشکر کرد و رو به آقا سید گفت : - راستی هیچوقت دنبال دامادتون نرفتین؟ یا اون دنبال دخترش نیومد؟! آقا سید سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : - نه بابا! مرتیکه ی شارلاتان زمان احمدی نژاد اومده بود در خونه میگفت میخوام‌ دخترم رو ببرم پیش خودم بزرگ کنم! مرتیکه معتاد و مفنگی شده بود ... ! پی جور شدیم که نگو برای یارانه میخواسته بچه رو برداره ببره! ما هم‌ گفتیم بچه رو فرستادیم پرورشگاه برو پیداش کن! نگفتیم آقامقدم نوه ی دست گل مون رو برداشته و برده!! صدف خانم با ناراحتی پرسید : - عجب!‌‌ اسم دومادتون چی بود؟ رضا بود درسته؟ تکتم خانم با عجله گفت : - خدانکنه اسمش " رضا" باشه!‌ حیف اسم آقام رو روی این مرتیکه مفنگی بزارن ... اسمش هوشنگ بود ، هوشنگ آفاقی! آقا سید با ناراحتی جواب داد : - ای که بره تو همون آفاق نیست و نابود بشه! نگفتین چرا اومدین ما رو ببینید؟ آقا مقدم کجاست چیکار میکنه؟ شهریار رو به آقا سید گفت : - نماینده مجلس شده ، ما هم تو دفترش کار میکنیم و یکی از وظایف مون اینه پول شما رو ماه به ماه به حساب تون واریز کنیم ... دیگه گفتیم بیایم حال و احوال کنیم بفهمیم چرا دست به پول تون نزدین؟ آقا سید با تعجب گفت : - نماینده مجلس شده ...؟ عجب! پس حاج عطا و اون پدر زن گردن کلفتش بالاخره کار خودشون رو کردن! پسره زیاد مثه باباش باعرضه و همه فن حریف نبود! اما ذاتش همون بود ... مقدم بود دیگه! البته اینا اول اسمشون مقدم نبود. تو شناسنامه اسمش " عطاالله بهاء الدینی " بود. همون اولا که من مباشر و وردستش شدم رفت سِجِلتش رو به " ثابتی مقدم " تغییر داد. تکتم خانم حرفای آقا سید رو قطع کرد و گفت : - تو روخدا شما نوه ی من رو هم دیدین؟ همون که اسمش هُدی ست؟ بزرگ شده نه ..‌. ؟ صدف خانم دست تکتم خانم رو گرفت و گفت : - بله دیدمش ... الان برای خودش خانم مهندسی شده! شاید یه روزی آوردم که ببینیدش ! یهو تکتم خانم نفس هاش به شماره افتاد و دست های صدف خانم رو بالا برد که ببوسه و تشکر کنه ... آقا سید از اون ور گفت : - بیاد ببینه که چی بشه؟ بدبختی و نداری ما رو بفهمه یا مرگ مادرش و مفنگی بودن باباش ...؟ مگه نشنیدی زن؟ میگه پسرحاجی نماینده مجلس شده! بزار بچه دلش خوش باشه که همون آدم حسابی ها ننه باباشن ...! تکتم خانم سکوت کرد و بغضش رو فرو داد. ازشون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. یهو شهریار که انگار در آستانه‌ ی انفجار بود گفت : - همش میگفتم این خانم مقدم با این خانواده فرق میکنه ها ... ؟ ای دل غافل ...! کاش یکی پیدا بشه سرگذشت این یک سالی که به ما گذشت رو بنویسه! خداشاهده دست کلید اسرار رو از پشت بستیم! هرجایی وارد میشیم یه ماجرا و یه داستانی پشتش هست ... ! صدف خانم سری تکون داد و گفت : - این پیرزن و پیرمرد نفهمیدن که چه پاذل های مهمی رو توی پرونده ی مقدم برای ما باز کردن‌ ...! پس برای همین هیچ اطلاعاتی در مورد نمایندگی مجلس پدرش پیدا نمیکردیم! اون زمان شناسنامه ش رو عوض کرده ...! صدف خانم ظاهراً مخاطبش ما نبودیم ، برای همین ساعتش رو بیشتر به دهنش نزدیک کرد و گفت : - همونطور که حدس زدین توی شناسنامه آثاری از فرقه ی ظاله شون هم به جا گذاشتن تا هم کیش هاشون متوجه بشن! دکمه ای Send موبایلش رو فشار داد و به رانندگیش ادامه داد. من که توی فکر هُدی خانم بودم گفتم : - هیچ خبری از خانم مقدم به گوش تون نرسیده؟ شهریار به جای صدف خانم جواب داد : - هی تو چه خجسته ای برادر! مگه خبری هم‌داشته باشن به ما میگن ...؟ یهو صدای زنگ تلفن صدف خانم به صدا در اومد. از ماشین پیاده شد و کمی دورتر ایستاد و مشغول صحبت شد. دلم شور میزد! نمیدونستم از نوع حرف زدن و راه رفتنش بفهمم ممکنه چی بگه و بشنوه ... شهریار رو به من گفت : - بنظرت برم بیرون ببینم چی میگه؟! بابا مُردیم از فضولی ... چقدر هم حرف میزنن! بابا ۱۰ دقیقه شد ها !! بخاطر دلداری دادن به خودم ، به شهریار جواب دادم : - شاید داره با خانواده ش حرف میزنه ...! 👇