📚 #کاردینال
📖 #قسمت_نود_و_چهارم
✍ #م_علیپور
*امیر
حرفای آقاسید که تموم شد ، چشم هام شروع کرد به سوختن!
شهریار و صدف خانم حالشون از من هم دگرگون تر شده بود ...!
صدف خانم خیلی مسلط کاملاً مسلط که برازنده ی یه سرباز بود رو به آقا سید گفت :
- عجب روایت تلخ و دردناکی بود ...
تکتم خانم گریه هاش رو پاک کرد و صدف خانم دست هاش رو ماساژ داد و گفت :
- خدا رحمت کنه دختر خانم گل تون رو ، فکر کنید منم دختر شماهستم ...!
تکتم خانم دست های صدف عابدینی رو محکم فشار داد و گفت :
- خدا میدونه همون اول که دیدمت مثه " نجمه " به چشمم اومدی ...
اصلاً مثه دخترای امروزی نیستی چشمم کف پات هم پاک و ساده ای هم زیبا!
صدف خانم لبخندی زد و تشکر کرد و رو به آقا سید گفت :
- راستی هیچوقت دنبال دامادتون نرفتین؟ یا اون دنبال دخترش نیومد؟!
آقا سید سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
- نه بابا! مرتیکه ی شارلاتان زمان احمدی نژاد اومده بود در خونه میگفت میخوام دخترم رو ببرم پیش خودم بزرگ کنم!
مرتیکه معتاد و مفنگی شده بود ... !
پی جور شدیم که نگو برای یارانه میخواسته بچه رو برداره ببره! ما هم گفتیم بچه رو فرستادیم پرورشگاه برو پیداش کن!
نگفتیم آقامقدم نوه ی دست گل مون رو برداشته و برده!!
صدف خانم با ناراحتی پرسید :
- عجب! اسم دومادتون چی بود؟ رضا بود درسته؟
تکتم خانم با عجله گفت :
- خدانکنه اسمش " رضا" باشه! حیف اسم آقام رو روی این مرتیکه مفنگی بزارن ...
اسمش هوشنگ بود ، هوشنگ آفاقی!
آقا سید با ناراحتی جواب داد :
- ای که بره تو همون آفاق نیست و نابود بشه!
نگفتین چرا اومدین ما رو ببینید؟ آقا مقدم کجاست چیکار میکنه؟
شهریار رو به آقا سید گفت :
- نماینده مجلس شده ، ما هم تو دفترش کار میکنیم و یکی از وظایف مون اینه پول شما رو ماه به ماه به حساب تون واریز کنیم ...
دیگه گفتیم بیایم حال و احوال کنیم بفهمیم چرا دست به پول تون نزدین؟
آقا سید با تعجب گفت :
- نماینده مجلس شده ...؟ عجب!
پس حاج عطا و اون پدر زن گردن کلفتش بالاخره کار خودشون رو کردن! پسره زیاد مثه باباش باعرضه و همه فن حریف نبود!
اما ذاتش همون بود ... مقدم بود دیگه!
البته اینا اول اسمشون مقدم نبود.
تو شناسنامه اسمش " عطاالله بهاء الدینی " بود.
همون اولا که من مباشر و وردستش شدم رفت سِجِلتش رو به " ثابتی مقدم " تغییر داد.
تکتم خانم حرفای آقا سید رو قطع کرد و گفت :
- تو روخدا شما نوه ی من رو هم دیدین؟
همون که اسمش هُدی ست؟ بزرگ شده نه ... ؟
صدف خانم دست تکتم خانم رو گرفت و گفت :
- بله دیدمش ... الان برای خودش خانم مهندسی شده!
شاید یه روزی آوردم که ببینیدش !
یهو تکتم خانم نفس هاش به شماره افتاد و دست های صدف خانم رو بالا برد که ببوسه و تشکر کنه ...
آقا سید از اون ور گفت :
- بیاد ببینه که چی بشه؟ بدبختی و نداری ما رو بفهمه یا مرگ مادرش و مفنگی بودن باباش ...؟
مگه نشنیدی زن؟ میگه پسرحاجی نماینده مجلس شده! بزار بچه دلش خوش باشه که همون آدم حسابی ها ننه باباشن ...!
تکتم خانم سکوت کرد و بغضش رو فرو داد.
ازشون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
یهو شهریار که انگار در آستانه ی انفجار بود گفت :
- همش میگفتم این خانم مقدم با این خانواده فرق میکنه ها ... ؟ ای دل غافل ...! کاش یکی پیدا بشه سرگذشت این یک سالی که به ما گذشت رو بنویسه!
خداشاهده دست کلید اسرار رو از پشت بستیم!
هرجایی وارد میشیم یه ماجرا و یه داستانی پشتش هست ... !
صدف خانم سری تکون داد و گفت :
- این پیرزن و پیرمرد نفهمیدن که چه پاذل های مهمی رو توی پرونده ی مقدم برای ما باز کردن ...!
پس برای همین هیچ اطلاعاتی در مورد نمایندگی مجلس پدرش پیدا نمیکردیم!
اون زمان شناسنامه ش رو عوض کرده ...!
صدف خانم ظاهراً مخاطبش ما نبودیم ، برای همین ساعتش رو بیشتر به دهنش نزدیک کرد و گفت :
- همونطور که حدس زدین توی شناسنامه آثاری از فرقه ی ظاله شون هم به جا گذاشتن تا هم کیش هاشون متوجه بشن!
دکمه ای Send موبایلش رو فشار داد و به رانندگیش ادامه داد.
من که توی فکر هُدی خانم بودم گفتم :
- هیچ خبری از خانم مقدم به گوش تون نرسیده؟
شهریار به جای صدف خانم جواب داد :
- هی تو چه خجسته ای برادر! مگه خبری همداشته باشن به ما میگن ...؟
یهو صدای زنگ تلفن صدف خانم به صدا در اومد. از ماشین پیاده شد و کمی دورتر ایستاد و مشغول صحبت شد.
دلم شور میزد!
نمیدونستم از نوع حرف زدن و راه رفتنش بفهمم ممکنه چی بگه و بشنوه ...
شهریار رو به من گفت :
- بنظرت برم بیرون ببینم چی میگه؟!
بابا مُردیم از فضولی ... چقدر هم حرف میزنن! بابا ۱۰ دقیقه شد ها !!
بخاطر دلداری دادن به خودم ، به شهریار جواب دادم :
- شاید داره با خانواده ش حرف میزنه ...!
👇