eitaa logo
مدافعان ظهور
382 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 *هُدی زنگ آیفون رو به صدا درآوردم و نفس عمیقی کشیدم ... کسی از پشت آیفون صدا زد : - ما چیزی سفارش ندادیم! صدام رو صاف کردم و جواب دادم‌ : - کسی سفارش براتون نیاورده ... من با بابام کار دارم! بهش بگید دخترش دم در منتظرشه! صدای آیفون خفه شد و چند دقیقه بعد انگار کسی اون ور ایستاده بود و بهم نگاه میکرد! سنگینی نگاهش رو حتی از پشت تارهای صوتی و 0 ,1 های الکترونیکی که یک عمر باهاشون سر و کله زده بودم ؛ حس میکردم ... بالاخره قفل سکوت رو شکست و گفت : - تو اینجا‌ چه غلطی میکنی؟! صدای پدری که از بچگی توی‌گوشم‌بود رو کاملاً شناختم‌‌و گفتم‌ : - حتماً کار مهمی دارم که پشت هر سوراخ موشی که خودتون رو قایم کردین پیداتون کردم و خونه به خونه دنبالتون اومدم! صدای باز شدن در اومد. دستم لرزید ولی در رو باز کردم و وارد خونه شدم. یه خونه‌ شیک و امروزی تو دل محله ی بالا شهر مشهد ...! از سنگ فرش حیاط رد شدم و ماشین بابا و ۲ تا ماشین مدل بالای دیگه رو پشت سرم جا گذاشتم‌ و وارد خونه‌ شدم. هال بزرگ مستطیل شکل نمایان شد ... سرامیک های بزرگ شطرنجی منو یاد فیلم " وکیل مدافع شیطان " انداخت! شاید بی ربط به ظاهر شدن بابا روی پله های طبقه بالا نبود ... مستقیم با چشم‌های نافذش رو بهم گفت : - چطور اینجا رو پیدا کردی ها؟! آب دهنم‌‌رو قورت دادم و سعی کردم مو به مو از حرفای صدف رو به یاد بیارم و جواب بدم : - شما هیچوقت نخواستین دخترتون رو بشناسید! اون وقت که هیچوقت نفهمیدین من چه رشته ای خوندم‌ و پروژه پایانی و پایان نامه ام چی بود؟ اونقدر که ندونستین که پایان نامه ی من همین مهندسی معکوس سیستم های ردیابی بود و برام هیچ کاری نداشت که وقتی یه ردیاب خفن رو روی گوشیم ببینم به ماشین شما وصلش کنم! و اون ردیاب روی اون دسته ی شکسته ی عتیقه رو مهندسی معکوس کنم که فرکانسی که برای شما میفرستاد و آدرس ما رو میفرستاد ، اینبار بر عکس بشه و آدرس شما رو برای من بفرسته ...! بابا از شدت تعجب با صدای بلند خندید و‌ شروع کرد به دست زدن و گفت : - نه باریکلا ... خوشم‌اومد! معلوم شد که دختر خودمی ... نیاز به این همه تلاش و قایم باشک بازی نبود! خودت اگه مثه دختر خوب و خلف کنارم می نشستی و ازم میپرسیدی بهت میگفتم‌ کجا میرم و کجا هستم! نیشخندی زدم و جواب دادم‌ : - حتی میگفتین که به پسرتون شلیک کردین و فِلِنگ رو بستین و فرار کردین؟!‌ اونقدر که‌منو مجبور کردین علیرغم میلم دنبالتون بگردم و پیداتون کنم تا بفهمم چی شد که الان باید حامد رو ... به اینجا که رسیدم‌قیافه ی حامد توی کما و اون تخت بیمارستان جلوی چشمم نمایان شد و اشک هام توی چشمام‌دوید و بغض خفه م کرد ... بریده بریده گفتم : - شما حامد رو کشتین ... اصلاً بچه هاتون براتون اهمیتی دارن؟! حامد الان تو کماست ... ممکنه هیچوقت به هوش نیاد!‌ بابا خیلی ریلکس روی مبل روبرویی نشست و گفت : - حامد ...؟‌ یا حوراء ... ؟ ما خیلی وقته که نمیدونیم دختر داریم یا پسر ...؟ اصلاً بچه ای داریم یا نه؟! فکر میکنی برای من خیلی راحت بود که سر صبح پاشم و ببینم بچه م روبروم وایساده و تفنگ به دست میخواد دَخلم رو بیاره؟‌ اونم نه تویی که از همون اول خیره سر بودی ... بلکه حامد کوچولویی که وقتی کار اشتباهی انجام میداد و سرش داد‌ میزدی خودش رو خیس میکرد! به اینجای حرفای بابا که رسید ، اشک های لعنتیم گوله گوله روی سرامیک شطرنجی ریخت و حامد کوچولو با ترس اومد کنارم روی مبل نشست و با گریه گفت : - آبجی هُدی دستام رو میگیری؟ تو رو خدا نزار بابا منو کتک بزنه ... دستش رو محکم گرفتم و بغلش کردم و بوسیدمش و در گوشش گفتم : - همین جا بمون و تکون نخور! من نمیزارم بابا هیچ بلایی سرت بیاره فهمیدی؟ ‌ حامد کوچولو لبخندی زد و به عروسکش چنگ زد. از روی مبل پا شدم و تصویر حامد رو از ذهنم پاک کردم و رو به بابا جواب دادم : - شما هیچوقت حامد رو دوست نداشتین! همیشه باهاش طوری رفتار کردین که انگار ازش متنفرین ... اون بچه ی کوچیک هیچ تقصیری نداشت که شما باهاش اینطوری تا کردین ! بابا رگ های گردنش متورم شد و با عصبانیت گفت : - آره ازش متنفر بودم ... میدونی چرا؟! چون با اومدن حامد ، من مهری رو از دست دادم! زنی که عاشقش بودم ... بابا چنگ زد به پرده ی کنار هال‌ و مشتی به دیوار زد و گفت : - اگه تن به هر خفت و خاری دادم فقط بخاطر مهری بود! برای اینکه مهری رو داشته باشم‌ ... دکتر بعد از زایمان اول گفت که مهری علائم افسردگی بعد زایمان رو داره! تو چه میفهمی که من چه سگ دویی زدم تا مهری رو برگردونم و چه دروغ و دغل هایی سر هم کردم که حالش خوب بشه! اون وقت چند سال بعد حامد اومد ... بچه نحسی که از همون اول با اومدنش زندگیم رو ازم گرفت ... 👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_هشتاد_و_نهم ✍ #م_علیپور *هُدی زنگ آیفون رو به صدا درآوردم و نفس عمیقی کشید
با ناباوری به بابا نگاه کردم و گفتم : - از حامد متنفر بودین چون مامان بعدش افسردگی بعد زایمان گرفت؟! مگه مقصر حامد بود ...؟! باورم نمیشه که شما دارین این حرفا رو میزنید ! حامد بچه تون بود ...! بابا صداش رو پایین آورد و با استیصال گفت : - آره ازش متنفر بودم که دنیای بهشتی من رو جهنم کرد ... تو چه میفهمی که آدم وقتی کسی رو دوست داشته باشه تن به چه خفت هایی که نمیده! فکر میکنی برای من این همه پادویی و انجام دادن کارایی که ازش متنفر بودم راحت بود؟! به اینجای حرفاش که رسید چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و گفت : - من هیچوقت نتونستم جای پدرم رو پر کنم! نتونستم مثل مقدمِ بزرگ باشم! کسی که میتونه تمام جریانات رو مدیریت کنه و هر کاری انجام میده دقیق و عالی باشه و هیچچچکسی هم از نقشی که داره بویی نبره! من بیشتر از هر کسی به حامد شبیه بودم ... یه پسر خجالتی که همه ازش میخواستن پسرِ خلف مقدمِ بزرگ باشه! اما من نبودم و پدرم برای همین همیشه از عاقبت من و نسل بعدی خودش میترسید! حتماً میتونی تصور کنی چقدر خوشحال شد که فهمید من دل در گرو " مهری" دارم ... پس نشست و مو به مو آموزشم داد تا بشم اونی که میخواست و جایزه م‌این بود که دختری که عاشقش بودم رو برام‌‌خواستگاری کنه! منم شدم همونی که اون میخواست همونی که پدر مهری میخواست ...! همونی که قرار بود ادامه ی راهی که اونا میخواستن رو هَندل و مدیریت کنه! آره ... من خیییلی عوض شدم ! شدم همون عوضی که اونا میخواستن ... بابا به اینجای حرفاش که رسید صداش دو رگه شد و جواب داد : - اما با اومدن حامد یهو زندگیمون زیر و رو شد! مهری افسردگی پشت افسردگی و بستری پشت بستری ... من موندم و کلی کار و بدبختی و ۳ تا بچه ی قد و نیم قد! فکر میکنی سیستم مدافع و پشتم بود ...؟ نه اونا فقط به هدف خودشون فکر میکردن ... حتی چند بار تلاش کردن سر شما رو زیر آب کنن تا بتونن خیال منو راحت کنن و بتونم بدون هیچ علقه ای به راهی که میخواستن ادامه بدم. اما من یه تنه جلوشون وایسادم و خانواده م رو نگه داشتم ... چیزی رو نگه داشتم که " مهری" رو نگه میداشت . هنوز مات و مبهوت حرفای بابا بودم که زنی از پله ها پایین اومد و بدون هیچ توجهی به حضور من گفت : - آقا جناب توی راه هستن و فکر میکنم تا چند دقیقه ی دیگه میرسن ... ادامه دارد ...
📚 📖 *امیر خانم‌ مقدم برگشت و به ما که با فاصله ای دور پارک کرده بودیم نگاهی انداخت !‌ شهریار زیر لب گفتم : - میترسم این دختره یه گندی بزنه! معلومه ترس برش داشته ...! صدف خانم با بی تفاوتی گفت : - در هر حال هیچ راهی نداشتیم که یک نفر رو وارد اون خونه بکنیم و هیچ کسی هم بهش شک نکنه! تنها کسی که میتونه به آقای مقدم‌ بیشتر از بقیه نزدیک بشه توی این شرایط فقط دخترش بود! خانم‌ مقدم‌ دم خونه ایستاد و زنگ آیفون رو زد و به انتظار ایستاد . انگار که توی دلم رخت میشستن ... به شدت استرس داشتم و شروع کردم‌ به آیت الکرسی خوندن، ته دلم از خدا خواستم که خودش مراقبش باشه. وارد خونه که شد شهریار گفت : - آخرش من نفهمیدم که چرا وقتی جرم این افراد براتون مسجل شد انقدر راحت اجازه میدین ول بچرخن و هر کاری بکنن؟! صدف خانم در حال رانندگی جواب داد : - وقتی هدف مهمتری باشه ، باید از گزینه های کوچیک دیگه موقتاً صرف نظر کرد ... گرچه خیلی از این افرادی که الان با ورود غیرعمدی شما به سیستم تونستیم شناسایی کنیم قبلاً نمیشناختیم ...! شهریار با ناراحتی گفت : - فعلاً که اطلاعات شما ظاهراً بیکار نشسته و ما بدون هیچ امنیت و پشتوانه ای وارد گود شدیم!! الان آقای عظیمی مدارکی که براش فرستادم و خواهش کردم ممنوع الخروج شون کنه رو پرت میکنه گوشه ی دفترش و میگه : برو بابا دلت خوشه! چه دستور هم داده که اینا نفوذی هستن لطفاً ممنوع الخروج شون کن!! رو به شهریار جواب دادم : - البته اطلاعات ظاهراً اونقدرم بیکار ننشسته ، چون که صدف خانم خیلی وقته که همراه ما هست و ما بی خبر از ماجرا بودیم! صدف خانم لبخندی زد و گفت : - وقتی جریان لو رفت ، خیلی زود رده های بالای امنیتی دستور پیگیری ماجرا رو دادن ، چون این اتفاق خیلی مهمی بود که دو نفر آدم عادی بدون هیچ آموزشی بتونن یه مورد فوق امنیتی در این سطح رو گزارش کنن. تصمیم سازمان این شد که بیشتر به شما نزدیک بشیم تا بتونیم سر در بیاریم که واقعاً انقدر اتفاقی وارد ماجرای به این مهمی شدین یا دست دیگه ای توی کار هست ...! شهریار به پشت دستش کوبید و گفت : - ای بسوزه پدر سادگی که منم زود گول خوردم! نمیدونستم شما نیروی امنیتی هستین! صدف خانم ادامه داد : - مطمئن بودیم که افرادی که دست شون از چنین معامله ی کلانی کوتاه شده ، قطعاً فرد یا افرادی که اونا رو لو دادن پیدا میکنن تا بفهمن کی هستن و چه بسا ازشون انتقام میگیرن. پس برای شناسایی رده های بالایی این مافیا هم که شده ؛ باید تا مدت ها بصورت نامحسوس شما رو رصد میکردیم!‌ شهریار با دلخوری گفت : - اما واقعاً انصاف نبود که منو اوسکول کنید که زبان بلد نیستم و از این حرفا! چقدرم پول خرج‌کردین ها ... شرمنده بخدا من اون پول ها رو پس میدم. صدف خانم‌ از دور برگردون دور زد و گفت : - باور کنید این جزو برنامه نبود و من واقعاً زبانم بد بود ... در واقع من عربی مسلط ترم! اما واقعاً به لطف شما خیلی زبان رو بهتر یاد گرفتم ... اون پول هایی که دادم هم‌ هیچ ربطی به بیت المال نداره و از حسابم شخصیم براتون واریز کردم ! شهریار که خوشحال شده بود گفت : - اما خدایی این خانم مقدم خیلی زبان خوب درس میده ... خدا کنه طفلی ماموریتش رو با موفقیت طی کنه! حالا مطمئنید اون گوشی که توی گوشش هست نویز و اینا نمیده؟ تو فیلم ها آخه یهو نویز میده طرف لو میره و یهو بنگ ...! دخلش رو میارن! یهو استرس به جونم افتاد و داد زدم : - شهریار میشه بس کنی! صدف خانم که متوجه نگرانی من شد جواب داد : - نگران نباشید ، هُدی در امنیته و الان به طور کامل بچه ها دارن رصد میکنن. رو به صدف خانم گفتم : - گفتین که توی لیست فقط یه نفر دیگه بوده که هیچ سوء پیشینه و رابطه ی خاصی با آقای مقدم نداشته درسته؟ صدف خانم جواب داد : - بله ... سن و سالشون بالاست! و چون محل زندگیشون توی مشهد هست داریم الان به سمت خونه شون میریم تا بفهمیم ماجرا از چه قراره ... ! تا رسیدن به مقصد توی سکوت با امام رضا(ع) درد و دل میکردم و دلم برای دیدن گنبد طلایی داشت پرپر میزد ...! در خونه ی ویلایی تو محله ی قدیمی ایستادیم. شهریار زنگ در رو به صدا در آورد و آیفون قدیمی دچار نویز شد و صدایی از فردی که گوشی رو برداشته بود نشنیدیم!‌ چند دقیقه بعد پیرمردی در رو باز کرد! کلاه سبزی که نشونه‌‌ سید بودنش بود رو روی موهای سفیدش گذاشته بود و با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت : - سلام علیکم ... بفرمایید ؟ صدف خانم لبخندی زد و گفت : - سلام آقا سید حالتون چطوره؟ - آقا سید کمی به صدف خانم نگاه کرد و گفت : - درمونده نباشی دخترم ... ببخشید به جا نیاوردم!‌ دیگه پیر شدیم و چشم هامون کم‌ سو شده ... 👇
📚 📖 *امیر تکتم خانم به اینجای صحبت های آقا سید که رسید شروع به گریه کردن و با چادرش صورتش رو پنهان کرد. صدف خانم با ناراحتی گفت : - ببخشید ما واقعاً نمیدونستیم که اون خانواده انقدر به شما آسیب زدن ...! واقعاً دخترتون رو کُشتن؟! آقا سید که حالا اشک هاش در اومده بود و روی محاسن سفیدش میریخت گفت : - معلومه که کشت ... همون روزی که دختر مظلومم با شکم ۹ ماهه ، استکان چایی اون به اصطلاح حاجی عطا رو دیر برد و چندان عربده ای سرش کشید که دختر بیچاره ترسید و پاش سر خورد و از پله های اون عمارت نفرین شده به زمین سقوط کرد ...! تکتم خانم به اینجای حرفای آقا سید که رسید شروع به هق هق و شیون کرد ... گوشه ی چادرش رو کنار زد و با گریه گفت : - نجمه عمرش به این دنیا نبود مرد ... چرا این همه سال داری به مُرده تهمت میزنی!‌ تو که میدونی حاج عطا چقدر نجمه رو دوست داشت؟ آقا سید دندون خشم خودش رو به هم سابید و گفت : - مثه دختر خودش دوست میداشت؟! پس کی بود که دهن نجس خودش رو باز کرد و نجمه رو خواستگاری کرد؟! تکتم خانم بازم به گریه افتاد... آقا سید این بار رو کرد به ما و با ناراحتی گفت : - وقتی نجمه رو خواستگاری کرد ، از شما چه پنهوون گل از گلم شکفت! آخه پسرحاجی تازه از فرنگ برگشته بود و درس خونده بود. رو کردم به حاج عطا و گفتم : - حاجی جان ، نجمه چند کلاس بیشتر سواد نداره ، نکنه پسرحاجی بعداً بی سوادی نجمه رو تو سرش بزنه ...؟ شما هم‌ که فقط با اعیان و اشراف در ارتباطین ، چی شده دختر رعیت به چشم تون اومده؟ دیدم حاج عطا زیر خنده زد و گفت : - پسرم که شیرینی خورده ی دختر یکی از سفیر و وزراست. من نجمه رو برای خودم میخوام ... نبات دیگه سنی ازش گذشته و نمیتونه بچه دار بشه و ما موندیم و این همه مال و مکنت با یه دونه پسر!‌ دیگه وقتشه چند تا پسر و ارث خور دیگه بیارم. اینو که گفت یهویی چشمام تار شد و دنیا دور سرم چرخید! آب تو دهنم خشک شد و دیگه نتونستم‌ بگم چطور توی ۵۵ ساله میخوای دختر ۱۴ ساله رو خواستگاری کنی؟ تکتم خانم اشک های باقی مونده ش رو پاک کرد و داستان شوهرش رو اینطوری ادامه داد : - آخرش هم که نجمه زن حاج عطا نشد ... نبات بانو فهمید و قهرش گرفت. آقا سید با نیشخند ادامه داد : - چرا نمیگی حاج عطا ترسید که نکنه نبات بانو جول و پلاس این جماعت نمک نشناس رو بگیره و از اون عمارت دراندشت بندازه بیرون؟ شهریار که تا این لحظه سکوت کرده بود پرسید : - اصلاً شما چطوری با حاج عطا آشنا شدین؟! آقا سید با ناراحتی روی دستش زد و گفت : - ای که جوونی بری و برنگردی! یه روزی رفتم تو حرم ، جلو پای آقام که داشت برای مردم تو صحن روضه آقام‌امام حسین رو میخوند نشستم و وایسادم روضه ش تموم بشه. بعدش هزار بار حرفام رو توی دهنم‌ مزه مزه کردم و گفتم : - آقاجان من میخوام برم طهرون! آقا جانم چشماش چهارتا شد و گفت : - پسر کسی امام رضا(ع) رو ول میکنه میره توی اون خراب شده که معدن فحشا و منکرات زندگی کنه ...؟ ای کاش که همون موقع به حرف آقاجانم گوش میکردم ... اما نکردم و عاقبتم‌ این شد! آقا سید به اینجای حرفاش که رسید آهی کشید و گفت : - خوش خوشان دو دست لباس کهنه داشتم زیر بغلم زدم و اومدم تهران ... گفتم برم درس بخونم و سری تو سرا در بیارم. اول کاری آدرس بهارستان رو پرسیدم، دیدم خلایق همونجا نشستن و یه مُلا صاحب نامی قراره بیاد سخنرانی کنه ... منم‌همونجا رو زمین نشستم و کفش های پاره م رو زیر بغلم گذاشتم! دیدم یهویی یه شیخ کم‌ سن و سالی رفت روی منبر نشست و شروع کرد با یه صدای قشنگی نطق کردن : - مردم به حرف این جماعتی که میخوان این ماده ی کثیف و بدبو و نجس رو از دل زمین که جایگاه اجنه و شیاطینه در بیارن و برای یه قرون دوزار مال دنیا که چرک کف دسته ، ایمان و خدا و پیغمبرمون رو ازمون بگیرن گوش نکنید.‌ وظیفه ما و شما اینه که هر طور شده جلوی این کار نجس رو بگیریم ... از الان سینه چاک میزنیم و کفن میپوشیم تا جلوی این مردم کافر وایسیم! 👇
📚 📖 *هدی زنی که نمیدونستم اصلاً کی بود رو به بابا گفت : - جناب بین راه هستن و چند دقیقه ی دیگه میرسن! بابا از روی صندلی بلند شد و رو به زن گفت : - ترتیبی بدین تموم کسایی که قرار بود با ایشون دیدار داشته باشن، خودش رو خیلی سریع برسونن. ایشون سرشون شلوغه و مشخص نیست بار بعدی که بتونن زیارت شون کنن کی باشه! زن به نشونه ی تعظیم و احترام سرش رو خم‌ کرد و رفت. دلم میخواست ازش بپرسم این جناب " کاردینال " اصلاً کی هست؟ با خودم فکر کردم شاید اینم جن گیری چیزی باشه! از این فکر که نکنه بلایی که سر صدف عابدینی آوردن ، سر من هم بیارن به خودم لرزیدم! مطمئن بودم که اصلاً تاب و تحمل این مسائل ماورائی ترسناک رو ندارم و قطعاً همون لحظه ی اول سنکوب میکنم! بابا به سمت پله ها و طبقه ی دوم رفت. این خونه اصلاً کجا بود؟ صاحبش کی بود؟ چطور بابا انقدر راحت برخورد میکرد که انگار خونه ی خودشه ...؟ کاش میتونستم‌‌ جا به جا بشم و توی یه گوشه ی دنج به اونایی که قرار بود با اون میکروفون فسقلی من رو شنود کنن ، ارتباط میگرفتم و ازشون راهنمایی میخواستم که الان باید چیکار کنم؟! اما صدف هیچی در مورد ارتباط از طرف من نگفته بود و تنها چیزی که میدونستم این بود که فرد یا افرادی صدای اطراف من و اتفاقات رو رصد میکنن! با خودم فکر کردم چرا اینجا بیکار نشستم؟ بهتره برم و یه گشتی توی خونه‌ بزنم!‌ خونه ی به این بزرگی با این همه اتاق ، حتماً کلی اطلاعات برای مخفی کردن در خودش داشت! آروم به سمت اتاق روبرویی رفتم که تا حالا کسی رو ندیده بودم که به اونجا وارد یا خارج بشه! در رو به آرومی باز کردم ، یه اتاق شیک و مجلل بود با کلی صندلی تک نفره که گردادگرد اتاق چیده شده بودن. بیشتر شبیه کلاس درس بود! یه جا استادی و تخته هم ته اتاق کنار پنجره بود! دور تا دور اتاق برگه های چسبونده شده بود که هر کدوم اعداد و نماد هایی رو نشون میداد که با هم متفاوت بودن و البته که من هیچ چیزی نفهمیدم و سر در نیاوردم! جای امیر و رفیق همیشگیش خالی بود! مطمئن بودم که اگه اون دو نفر الان اینجا بودن حتماَ کلی تحلیل و مطلب در باب این پوسترها که روی دیوار بود داشتن! در واقع اون دونفر به شدت با هم متفاوت بودن, اونقدر که هیچوقت فکر نمیکردی ممکنه ویژگی متشابه ای در اون ها وجود داشته باشه که باعث این رفاقت و صمیمیت شده باشه! شهریار شفیع زاده ی پرحرف و بذله گو که برای هر کلمه ای جمله ای داشت و برای هر جمله ای داستانی! یه آدم برونگرای کامل که در عین اینکه در ظاهر شبیه پسرای امروزی با افکار براندازانه بود ، اما در واقعیت به شدت افکار سنتی و چارچوب داری داشت. اونقدر که برای من که از تنها شدن با هر مردی وحشت داشتم ، طوری القا کرده بودم که راحت بتونم سر کلاس خصوصی باهاش بشینم و درس بدم و احساس کنم که برادرمه که کنارم نشسته و درس یاد میگیره!‌ امیر نعمتی از رفیقش هم جالب تر بود! یه پسر به شدت محافظه کار و آروم!‌ از اونایی که ممکن بود ساعت ها کنارش بشینی اما نتونی حدس بزنی که توی مخیله ش چی داره میگذره؟ همیشه از آدم های درونگرا خوشم می اومد ... آدمایی که از سکوت شون متوجه نمیشدی که غرق چه افکاری هستن؟ به یه داستان طنز فکر میکنن یا درگیر حل یه مسئله ی کاملاً منطقی و غیراحساسی هستن ...! نمیتونستی بفهمی بهت علاقمندن یا ازت متنفرن؟ و خود همین برای من جذابیت زیادی داشت ... اونقدر که وقتی خونه شون رفتم و فهمیدم کسی که فیزیک هسته ای میخونه چقدر افکار روشنفکرانه داره !‌ و در کنار به شدت علاقمند و مسلط به طب سنتی بود ... و من متوجه که این علاقه ناشی از تخصص مادرش توی این زمینه بود که توی مراسم جشن فهمیدم که سابقاً وقتی جوون بود عطاری داشته و خودش طبابت میکرده ...! خلاصه ی ماجرا این بود که شهریار و امیر به شدت با همدیگه متفاوت و در عین حال مکمل همدیگه بودن. و همین بود که باعث رفاقت شون شده بود ... ! دور اتاق کلاس مانند چرخیدم و هیچ چیزی عایدم نشد. جالب این بود که خونه در سکوت کامل بود و صدای هیچ موجود زنده ای به گوش نمی اومد ... در اتاق بعدی رو باز کردم و یهو جیغ خفیفی کشیدم و به شدت قلبم شروع به تپش کرد. اونقدر که حس کردم هر لحظه ممکنه سکته بکنم و پس بیفتم.‌ جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ بعدی رو نزنم ، وارد اتاق شدم و رو بستم.‌ یه اتاق پر از حیوون های زنده! مارهایی که توی قفس حصیری دور خودشون میگشتن تا سوسمارهایی که هیچوقت از نزدیک ندیده بودم!‌ تا اون جغد وحشتناکی که دم اتاق توی قفس و روی میله نشسته بود و خیلی متفکرانه بهم زل زده بود و باعث شده بود از ترس قالب تهی کنم و جیغ خفیفی بزنم‌ ...! سعی کردم‌ به هیچ وجه نگاهم به اون جغد منحوس نیفته و از اتاق خارج بشم! یواش در اتاق رو بستم. 👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_نود_و_دوم ✍ #م_علیپور *هدی زنی که نمیدونستم اصلاً کی بود رو به بابا گفت :
گوشه ی دیگه ای از خونه یه در دیگه بود که حس کنجکاوی باعث شد به اونجا هم سر بزنم. آروم در اتاق رو باز کردم اما باز نشد ... ظاهراً قفل بود. خواستم بیخیالش بشم که یه حسی بهم گفت شاید باید بیشتر دستگیره رو فشار بدی! و فشار داد و تقی کرد و در باز شد ...! از دیدن اون همه کتاب که به شدت شلخته و در هم برهم روی هم‌ و توی کتابخونه و میز و صندلی و حتی کف زمین بود به شدت تعجب کردم. اما تعجبم‌ از تعداد کتاب ها و در هم ریختگی اون ها نبود ... تعجب و حیرتم از قدیمی بودن و کهنگی وکتاب ها بود. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به سمت اولین کتابی که به شدت قطور و کهنه بود رفتم و درش رو باز کردم ... خدای من! چی میدم؟ این کتاب نسخه خطی بود! که کاملاً دست نویس و با خط خوش نستعلیق نوشته شده بود! جالب تر اینکه هر چند صفحه نقاشی هایی داشت که اونا هم به شدت هر چه تمامتر نقاشی و طراحی و رنگ آمیزی شده بودن!! هر صفحه یک تیتر بزرگ داشت که در موردش توضیح داده بود و نقاشی در خور هم کشیده شده بود ..‌. بیشتر شبیه کتاب قانون بود! - اگر فردی خانه ی تو را آتش زد ، میتوانی او را زنده زنده بسوزانی. روبروی صفحه تصویر سوزاندن یه آدم توی آتیش بود!‌ - جایز است هر مرد مومنه و مخلص لباس هایی از حریر بر تن کند و همیشه برای امنیت خود سلاحی حمل کند. با خودم فکر کردم مگه مرد مومن میتونه لباس حریر بپوشه با اینکه اسلام اون رو حرام کرده؟ - واژه ی آزادی فقط مخصوص حیوانات است و انسان نمیتواند حُریّت و آزادی داشته باشد . - هر کسی که در خانه ی تو زندگی میکند و نان او را بدهی ، کنیز تو محسوب شده و حکم تطمیع از او برای تو مباح و مستحب است‌. - زنِ پدرت ، چه مادر خودت باشد و چه نباشد ؛ ازدواج با او حرام است ؛گرچه میتوانی با هر کسی که میل نمودی ازدواج بنمایی ، حتی اگر خواهر و دختر و نوه و ... تو باشد. با خوندن این سطر تموم بدنم مور مور شد و تمام عضلاتم شروع به لرزیدن کرد ...! حس کردم هر لحظه ممکنه از حال برم. احساس کردم دارم کتاب دستورات شیطان رو میخونم. با عجله به سمت در خروجی رفتم‌ و در رو بستم! چندین نفر روی صندلی هایی که نمیدونم از کی توی سالن چیده شده بودن نشسته بودن و پشت شون به من بود‌. زنی که سابقاً به بابا رسیدن فردی به اسم رو اطلاع داده بود در رو با احترام تمام باز کرد.‌ و بابا به سمت کسی که داخل شد رفت و دستش رو بوسید‌. حضار همگی از جاشون پاشدن و تک به تک تعظیم میکردن و دست فردی که وارد شده بود رو میبوسیدن. بین شلوغی و رفت و آمد بقیه نمیتونستم جناب " کاردینال " رو زیارت کنم!‌ یهو نفر بعدی بوسیدنش تموم شد و روی صندلی نشست ... از دیدن کسی که درست روبروم بود و با‌چشم های نافذش بهم زل زده بود نفسم توی سینه حبس شد ...! خودش بود! مطمئنم که خودش بود ... اما چطور ممکن بود ...؟!! ادامه دارد ...
📚 📖 *هُدی باورم‌ نمیشد اما خودش بود!! دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا از شدت ترس و تعجب جیغ نزنم ... اون سالن و جمعیتِ گزینش شده همه از جلوی چشمم محو شدن و صدای جمعیت بلند شد : " " - به حرمت لا اله الی الله ... منم همراه جمعیت شروع کردم به اشک ریختن ، عمو عماد پرید توی قبر و جسد رو از بابا گرفت و توی قبر گذاشت ... مامان و خاله خودشون رو به در و دیوار میزدن و اشک میریختن و من که تنها نوه ی دختری بودم اشکام بند نمی اومد. بابا میکروفون رو گرفت و برای سیل جمعیت شروع به سخنرانی کرد و از فضائل اخلاقی‌ پدر زنش که در نبود پدرش ، از پدر واقعی هم براش بهتر بود گفت و گفت و جمعیت کم کم متفرق شدن. با همون جثه ی نحیف و لاغر نوجوانیم کتاب مفاتیح رو گرفتم و روی قبر بابابزرگ خم شدم و شروع به خوندن کردم. چند نفر مامان و خاله رو همراهی کردن و بردن. بابا بازوی من رو که داشتم شهادتین و تلقین رو میخوندم گرفت و گفت : - داری چیکار میکنی پاشو برو دیگه ، مامانت و خاله ت رفتن! با چشم های اشک بار گفتم : - آخه باید یکی از نزدیکان متوفی بمونه و تلقین هارو براش بگه ، گفتم حالا که مامان و خاله نمیتونن ... بابا بازوم رو محکمتر چسبید و گفت : - پاشو برو لازم نکرده این مسخره بازی ها رو تو به ما یاد بدی ...! با تعجب رو به بابا جواب دادم : - مسخره بازی چیه؟ میگم الان باید این کار رو یه نفر از نزدیکان انجام بدن بابا ... ! بابا اینبار با نیشخند گفت : - الان تو مثلاً از نزدیکانی دیگه؟ پاشو برو بهت میگم انقدر تو دست و پا وول نخور بچه! بازم‌ با دلخوری کت بابا رو چسبیدم و گفتم : - بابا تو رو خدا بزار من بمونم اینا رو بخونم بعد میرم ، حتماً باید یکی اینا رو بخونه آخه ...! بابا اینبار شروع کرد به داد زدن و گفت : - مگه بهت نمیگم گورت و گم‌کن؟ من خودم میخونم پاشو برو ... ببین همه رفتن جا می مونی ها؟ کتاب مفاتیح رو به سمت بابا گرفتم و با اصرار براش توضیح دادم که از صفحه فلان شروع میشه ... بابا به سمت ماشین ها هلم داد و مفاتیح رو از دستم گرفت و گفت : - باشه باشه فهمیدم ... عمو عماد جلو اومد و با عجله گفت : - هُدی تو چرا اینجا وایسادی؟! بابا رو به عمو عماد با تمسخر گفت : - وایساده تلقین میت برام بخونه!! عمو عماد پُقی زیر خنده زد و بعدش خودشو کنترل کرد. و در حال کشیدن آستین مانتوم منو به سمت ماشین برد. برگشتم و به بابا نگاه کردم ... روی قبر خم‌ شد و مفاتیح رو به گوشه ای وسط خاک و گِل پرتاب کرد! " " دست بابا رو روی شونه هام احساس کردم که دم گوشم گفت : - همینجا روی صندلی بشین ، هیچ حرفی هم نزن. مطیعانه ته مجلس و روی صندلی نشستم. بابا بزرگ که انگار توی این سالها هیچ پیر نشده بود فقط سفیدی موهای جوگندمیش کمی بیشتر شده بود اما همچنان خوش فرم و خوش حالت بود. چشم های نافذش روی جمعیتی که روبروش نشسته بودن در گردش بود! دستش رو بالا برد و همگی سکوت کردن و رو به همه گفت : - نقش همه تون در ماجرای اخیر کمرنگ و به شدت پیزوری بود ...! این همه سرمایه ، این همه تسلیحات و سلاح؟ کجا رفتن؟ چی شدن؟ بابابزرگ صداش رو بالاتر برد و با لحنی که همه رو وادار میکرد ازش حساب ببرن ادامه داد : - اگه بی عرضگی شماها نبود ، تخم تشیع تا الان برچیده شده بود! اما شما جماعت فقط و فقط چهارتا گزارش الکی رد کردین که به هیچ دردی نمیخورد. جناب آقای پیکارجو! اول از همه با شما هستم ... اینکه بدون هیچ شایستگی و مقبولیّتی روی منصب به اون مهمی نشستین ، قطعاً با حمایت سیستم بود ؛ وگرنه باید تا آخرعمرتون سرچهار راه ماشین ها رو به خط میکردین. یا شما آقای ملافاتح ، این همه خدم و حشم و خونه و مکنت برای چی به شما داده شد؟ قرار بود شما به شدت و با تمام نیرو و توانی که ازش دم میزدین روی جوون ها کار کنید، پس چی شد؟! از اون جمعیت کسی رو به بابابزرگ گفت : - جناب عزیز! ما خودمون توی بچه های اطلاعات کاملاً اینو شنیدیم که میگفتن توی کار جوون هایی که دل به اغتشاشات زدن موندن! حتی اونا هم‌ بوهایی برده بودن که دستی توی کار بوده ... آخه جناب مباشر ظاهراً زیادی این بچه ها رو بخور داده بودن ، وقتی دستگیر شده بودن گفته بودن که ما توی رختخواب بودیم و یهو به خودمون اومدیم دیدیم وسط خیابونیم و داریم به مردم چاقو میزنیم! خب اطلاعات اونقدر هم‌ خنگ نیست که متوجه نشه یه چیزی غیر از مواد و مشروب و پول روی اینا تاثیر گذاشته ، رسماً جنّی شده بودن!! قرار بود ایشون نیرو آموزش بده نه اینکه رفقای از ما بهترونش رو مثه بختک تو خواب بفرسته سر وقتشون و همچین گندهایی به بار بیارن!! بابا بزرگ رو به مردی که من نمیدیدم روش رو برگردوند و گفت : - شالیکار کدوم گوریه؟ 👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_نود_و_سوم ✍ #م_علیپور *هُدی باورم‌ نمیشد اما خودش بود!! دستم رو جلوی دهن
مرد جواب داد : - حالش زیاد خوب نیست آقا، احضارهای طولانی به شدت روش تاثیر گذاشته و کم کم دارن تسخیرش میکنن! بابابزرگ سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : - از اول هم میزبان خوبی نبود، خلاصش کن‌. مرد با نیشخند جواب داد : - اون که در ظاهر خیلی وقته که خلاص شده و حتی اسمش هم خط خورده ، اما به روی چشم. بابا بزرگ اینبار کسی دیگه رو خطاب قرار داد و گفت : - چندبار دیگه باید لو برید تا یاد بگیرین برای حوادث فقط از اتباع غیرقانونی استفاده کنید؟ها؟ کسی که شناسنامه و زن و بچه داره در کسری از ثانیه اطلاعاتش بالا میاد. فقط اتباع بیگانه که تازه قاچاقی وارد کشور شده باشن استفاده کنید ... بعدش بی سرو صدا خلاصش کنید! قرار نیست دستگیرش کنن و به سر شبکه برسن و اون وقت تازه به غلط کردن بیفتین. هر کسی توی هر پست و منصبی که هست برای خودش از صبح تا شب این رو تکرار کنه : - فساد مالی موقوف! فکر کنم اون قدر بابت خوش خدمتی هاتون پول گرفتین که نیاز به پول نداشته باشین. اگر ذره ای فساد اخلاقی داشته باشین خودم دستور قتل تون رو صادر میکنم! آخه چقدر باید چوب شما مردای هوسباز رو بخوریم؟ این مملکت به ناموس حساسه ...! هر غلطی میخواین بکنید پرستو و گنجشک و هزار کوفت دیگه براتون توی سیستم فراهمه.‌ ارتباط با آقا زاده ها فقط به بهانه ی پست گرفتن باشه و لاغیر ... اگر بشنوم که کسی از فعالیت سیستم‌ پی برده قطعاً گور خودتون رو کندین. فعالیت های شما فقط در راستای پیشرفت مویرگی سیستم و اعتقادات تون باید باشه. کسی که اعتقاد راسخ به درست بودن راه ما نداشته باشه به هیچ دردی نمیخوره! میتونه بره چادر چاقچول سر زن بچه ش بکنه و از صبح تا شب این چهاردیواری این مثلاً امامزادگان رو ببوسه و تف مالی بکنه! شاید همین امام و امامزاده ها شفاش دادن یا از دل همون ظریح های تپل پر از پول شون ، چند هزار تومنی براتون به بیرون حواله کردن! پس اگه پول و پست و پرستو و هر کوفت دیگه ای میخواین با سیستم باشین و حمایت کنید تا حمایت بشید. در غیراینصورت خیلی زود حذف میشین. امثال کاووس امامی احمق چرا لو رفت و دستگیر شد و خودکشی کرد؟ چون داشت به سیستم و خدماتش شک میکرد. وگرنه مثل بقیه قبل دستگیری فرار کرده بود و توی جزایر قناری به عشق و حالش ادامه میداد و سیستم اطلاعات ایران هم ول معطل دنبالش میگشت. یادتون نره کسی که از آخور و توبره میخوره و هم خدا رو میخواد هم خرما ، آخرش هم هیچی عایدش نمیشه! جمعیت دور ولی نعمت شون جمع شدن و بحث ها به شدت گرم بود. داشتم با خودم فکر میکردم که الان تموم این جلسه شنود شده؟ از فکر اینکه بابا بزرگ بفهمه‌ تنها نوه ی دختریش گوشی توی گوششه و میکروفون به ساعتش وصل شده به خودم لرزیدم. بغض توی گلوم بود و خشم باعث شده بود تموم‌ رگ های عصبی که داشتم ورم کنه! جمعیت کم کم متفرق شدن ... فقط یه زن که ماسک به چهره ش بود کنار بابا بزرگ ایستاده بود. بابا رو به بابابزرگ یا همون اعظم‌ گفت : - خب حالا وقتشه که هدیه ای که سالها دنبالش بودین رو بهتون تقدیم‌کنم.‌ بابا به سمت میز رفت و در کارتنی رو باز کرد ... خودش بود! یکی از همون گلدون های عتیقه بود ...!! پس برای همین بود که بابا حاضر شد زندگی خانواده ی نعمتی رو به آتیش بکشه تا به دست شون بیاره. عرق سردی رو پیشونیم نشست ... حس کردم چقدر باهاشون غریبه هستم! حس کردم از اون مردی که سالی ۱-۲ بار بیشتر نمیدیدمش و همیشه به اسم پدربزرگ میشناختمش میترسم. اون بابابزرگ من نبود! همون مردی که وقتی خونه ش میرفتیم خیلی کم حرف میزد و سوالاتش از ما فقط و فقط در مورد درس مون بود. باقی اوقات سرش توی کتاب بود و هر بار که از مامان علت کم حرفی بابابزرگ رو میپرسیدم جواب میداد : - بابابزرگت مثه ما آدم معمولی نیست که حرفای معمولی داشته باشه! بعدشم بادی به غبغب مینداخت و میگفت : - بالاخره کسی که سالها توی انگلیس درس خونده و بعدشم سفیر ایران بوده حتماً باید یه فرقی با بقیه داشته باشه دیگه مگه نه ...؟ و من که هیچوقت نفهمیده بودم چرا آدم هایی که خارج درس میخوندن ، بقیه بهشون بیشتر احترام میزاشتن ؛ فقط سکوت میکردم و توی دلم آرزو میکردم بابابزرگم مثه بابارضای سولماز باشه که در مدرسه دنبالش می اومد و با هم پیاده تا خونه میرفتن و بعدظهرها نوه هاش رو پارک محل میبرد و بهشون بستنی قیفی میداد ... ! - خیلی بزرگ شدی دختر ...! سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌ های بابابزرگ خیره شدم و اشکی که خیلی وقت بود گوشه ی چشمم جاخوش کرده بود ، روی زمین چکید! ادامه دارد ...
📚 📖 *امیر حرفای آقاسید که تموم شد ، چشم هام شروع کرد به سوختن! شهریار و صدف خانم حالشون از من هم دگرگون تر شده بود ...! صدف خانم خیلی مسلط کاملاً مسلط که برازنده ی یه سرباز بود رو به آقا سید گفت : - عجب روایت تلخ و دردناکی بود ... تکتم خانم‌ گریه هاش رو پاک کرد و صدف خانم دست هاش رو ماساژ داد و گفت : - خدا رحمت کنه دختر خانم گل تون رو ، فکر کنید منم دختر شماهستم ...!‌ تکتم خانم دست های صدف عابدینی رو محکم فشار داد و گفت : - خدا میدونه‌ همون اول که دیدمت مثه " نجمه " به چشمم اومدی ... اصلاً مثه دخترای امروزی نیستی چشمم کف پات هم پاک و ساده ای هم زیبا! صدف خانم لبخندی زد و تشکر کرد و رو به آقا سید گفت : - راستی هیچوقت دنبال دامادتون نرفتین؟ یا اون دنبال دخترش نیومد؟! آقا سید سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : - نه بابا! مرتیکه ی شارلاتان زمان احمدی نژاد اومده بود در خونه میگفت میخوام‌ دخترم رو ببرم پیش خودم بزرگ کنم! مرتیکه معتاد و مفنگی شده بود ... ! پی جور شدیم که نگو برای یارانه میخواسته بچه رو برداره ببره! ما هم‌ گفتیم بچه رو فرستادیم پرورشگاه برو پیداش کن! نگفتیم آقامقدم نوه ی دست گل مون رو برداشته و برده!! صدف خانم با ناراحتی پرسید : - عجب!‌‌ اسم دومادتون چی بود؟ رضا بود درسته؟ تکتم خانم با عجله گفت : - خدانکنه اسمش " رضا" باشه!‌ حیف اسم آقام رو روی این مرتیکه مفنگی بزارن ... اسمش هوشنگ بود ، هوشنگ آفاقی! آقا سید با ناراحتی جواب داد : - ای که بره تو همون آفاق نیست و نابود بشه! نگفتین چرا اومدین ما رو ببینید؟ آقا مقدم کجاست چیکار میکنه؟ شهریار رو به آقا سید گفت : - نماینده مجلس شده ، ما هم تو دفترش کار میکنیم و یکی از وظایف مون اینه پول شما رو ماه به ماه به حساب تون واریز کنیم ... دیگه گفتیم بیایم حال و احوال کنیم بفهمیم چرا دست به پول تون نزدین؟ آقا سید با تعجب گفت : - نماینده مجلس شده ...؟ عجب! پس حاج عطا و اون پدر زن گردن کلفتش بالاخره کار خودشون رو کردن! پسره زیاد مثه باباش باعرضه و همه فن حریف نبود! اما ذاتش همون بود ... مقدم بود دیگه! البته اینا اول اسمشون مقدم نبود. تو شناسنامه اسمش " عطاالله بهاء الدینی " بود. همون اولا که من مباشر و وردستش شدم رفت سِجِلتش رو به " ثابتی مقدم " تغییر داد. تکتم خانم حرفای آقا سید رو قطع کرد و گفت : - تو روخدا شما نوه ی من رو هم دیدین؟ همون که اسمش هُدی ست؟ بزرگ شده نه ..‌. ؟ صدف خانم دست تکتم خانم رو گرفت و گفت : - بله دیدمش ... الان برای خودش خانم مهندسی شده! شاید یه روزی آوردم که ببینیدش ! یهو تکتم خانم نفس هاش به شماره افتاد و دست های صدف خانم رو بالا برد که ببوسه و تشکر کنه ... آقا سید از اون ور گفت : - بیاد ببینه که چی بشه؟ بدبختی و نداری ما رو بفهمه یا مرگ مادرش و مفنگی بودن باباش ...؟ مگه نشنیدی زن؟ میگه پسرحاجی نماینده مجلس شده! بزار بچه دلش خوش باشه که همون آدم حسابی ها ننه باباشن ...! تکتم خانم سکوت کرد و بغضش رو فرو داد. ازشون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. یهو شهریار که انگار در آستانه‌ ی انفجار بود گفت : - همش میگفتم این خانم مقدم با این خانواده فرق میکنه ها ... ؟ ای دل غافل ...! کاش یکی پیدا بشه سرگذشت این یک سالی که به ما گذشت رو بنویسه! خداشاهده دست کلید اسرار رو از پشت بستیم! هرجایی وارد میشیم یه ماجرا و یه داستانی پشتش هست ... ! صدف خانم سری تکون داد و گفت : - این پیرزن و پیرمرد نفهمیدن که چه پاذل های مهمی رو توی پرونده ی مقدم برای ما باز کردن‌ ...! پس برای همین هیچ اطلاعاتی در مورد نمایندگی مجلس پدرش پیدا نمیکردیم! اون زمان شناسنامه ش رو عوض کرده ...! صدف خانم ظاهراً مخاطبش ما نبودیم ، برای همین ساعتش رو بیشتر به دهنش نزدیک کرد و گفت : - همونطور که حدس زدین توی شناسنامه آثاری از فرقه ی ظاله شون هم به جا گذاشتن تا هم کیش هاشون متوجه بشن! دکمه ای Send موبایلش رو فشار داد و به رانندگیش ادامه داد. من که توی فکر هُدی خانم بودم گفتم : - هیچ خبری از خانم مقدم به گوش تون نرسیده؟ شهریار به جای صدف خانم جواب داد : - هی تو چه خجسته ای برادر! مگه خبری هم‌داشته باشن به ما میگن ...؟ یهو صدای زنگ تلفن صدف خانم به صدا در اومد. از ماشین پیاده شد و کمی دورتر ایستاد و مشغول صحبت شد. دلم شور میزد! نمیدونستم از نوع حرف زدن و راه رفتنش بفهمم ممکنه چی بگه و بشنوه ... شهریار رو به من گفت : - بنظرت برم بیرون ببینم چی میگه؟! بابا مُردیم از فضولی ... چقدر هم حرف میزنن! بابا ۱۰ دقیقه شد ها !! بخاطر دلداری دادن به خودم ، به شهریار جواب دادم : - شاید داره با خانواده ش حرف میزنه ...! 👇
📚 📖 *امیر سرگرد نجاتی رو به مردی که از اتاق روبرویی بیرون اومد گفت : - بفرما تحویل بگیر حاجی جان! اینم دو تا نیروی زبده و ناشناسی که بی خبر کلی راه رو رفتن و حسابی پلیس بازی در آوردن. مرد میانسالی که لباس شخصی تنش بود و سنی حدود ۶۰-۶۵ سال داشت به سمت مون اومد و من و شهریار به احترامش از روی صندلی پاشدیم و سلام علیک کردیم. دست مون رو به گرمی فشار داد و گفت : - آقای شفیع زاده و ...؟ با خجالت گفتم : - نعمتی هستم. دستم رو محکمتر فشار داد. نگاه خریدارانه ای به شهریار انداخت و گفت : - بالاخره اسمت رو " شهریار " گذاشتن؟ شهریار با تعجب نگاهی به فردی که حاجی صداش میزدن انداخت و گفت : - کوچیک شما بله ، اما شما از کجا میدونید؟! حاجی روی صندلی روبرویی نشست و با لبخند گفت : - تو که خبر نداری پسر! این بابات دیوونه کرده بود ما رو از بس که صبح تا شب شعرهای شهریار رو میخوند! " علی ای همای رحمت " و "حیدربابا " رو که دیگه من از بس که بابات خونده بود حفظ بودم. شهریار سرش رو پایین انداخت و برعکس همیشه که مشغول حرافی بود ، اینبار سکوت کرد و چیزی نگفت. حاجی ادامه داد : - از خانم عابدینی که اسمتون رو پرسیدم ، تا گفت " شفیع زاده " یهو برگشتم به جنگ پاوه و کردستان ... گفتم یعنی ممکنه این پسره بچه ی " رمضان" باشه؟ آخه روزای آخر همش سر به سرش میزاشتم ، نامه ی مادرت به دستش رسیده بود و خواسته بود برگرده چون پا به ماه بود. ما هم همش میگفتیم‌ ان شاالله این یکی دیگه پسره و خدا دلت رو شاد میکنه و بالاخره نسلت منقرض نمیشه‌...! حاجی به اینجای حرفاش که رسید خنده تلخی کرد و گفت : - همش میگفت آخرش من مثل این دایناسورها منقرض میشم و نسلی ازم به جا نمی مونه!‌ نور به قبرش بباره از بس که این مرد شوخ و خوش سر و زبون بود ... ! وقتی مرخصی میرفت بچه ها دل و دماغ هیچی نداشتن ... خلاصه که قبل عملیات کلی ازش‌ خواستیم اسم بچه شو اگه پسر بود " شهریار" بزاره! اونم به شوخی میگفت اگه فکر کنن درباری بودم و ترورم بکنن چی؟ وقتی شهید شد و به مادرت گفتم اسم این بچه رو حتماً شهریار بزاره ، پس همونطور شد که میخواست ... اینکه یه پسر ازش به یادگار بمونه ...! حاجی از روی صندلی پاشد و شهریار رو که برای اولین بار با چشم گریون دیده بودمش توی بغل گرفت و شونه های مردونه شون با هم لرزید!‌ با تعجب وصف ناپذیری به شهریار زل زدم ... باورم نمیشد پسری که این همه مدت باهاش زندگی کرده بودم و رفیقم بود " فرزند شهید " بوده و من بی خبر بودم! اما هر چقدر به گذشته رجوع کردم هیچ ردی از پدرش در خلال صحبت هاش پیدا نکرده بودم. همیشه حرفاش حول محور مادرش و خواهرای زیادش بود که از دست خودشون و بچه هاشون دیوونه شده بود ...! قبل از اینکه بخوام با شهریار حرفی بزنم یهو صدایی ما رو به خودمون آورد ‌... - سلام ... صدف خانم بود! با تیپی کاملا ً متفاوت! لبخندی زد و با قدردانی گفت : - ممنون که ماشین رو آوردین! شهریار که با دیدن صدف خانم گل از گلش شکفته بود گفت : - خلاصه گفتیم زودتر ماشین خان داداشتون رو برسونیم نکنه یهویی از آلمان برگردن ...! صدف خانم با لبخند گفت : - حالا تا تک تک دروغ های ما رو در نیارین ول کن نیستین دیگه ... ؟ ماشین مال اداره بود وگرنه قابل شما رو نداشت‌. سرگرد نجاتی رو به صدف خانم گفت : - حاجی گفتن میتونید باهاشون صحبت کنید! همون لحظه در اتاق دیگه ای باز شد و حاجی از اون بیرون اومد و سلام علیک گرمی با صدف خانم کرد و گفت : - برای تجربه ی دوم‌ تون ، خیلی آدم رده بالایی رو درخواست کردین ؛ اما بخاطر زحمت هایی که این مدت کشیدین و خداروشکر به ثمر نشست اشکالی نداره که صحبت های اولیه رو داشته باشین ، بعد از این وارد محیط ایزوله و بازجویی های حرفه ای میشن که خدا میدونه چقدر قراره طول بکشه ... صدف خانم داشت به سمت اتاق روبرویی میرفت که شهریار به پوسته ی همیشگی خودش برگشت و رو به حاجی با پرویی گفت : - حاجی جان ما این همه تو دل ماجرا بودیم ... خدایی انصاف نیست این آقای رو زیارت نکنیم! بالاخره بفهمیم‌ کی تموم این مدت پای این ماجراهای مخوف بوده ...! ظاهراً خانم مقدم طفلی رو هم‌همین مردک عوضی زده!‌ چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم : - بله متاسفانه ایشون به خانم مقدم شلیک کردن ‌... حاجی در اتاق دیگه ای رو باز کرد و رو به ما گفت : - اشکالی نداره ... شما هم میتونید بیاین و از دور رصد کنید! در حال پاشدن و به سمت اتاق رفتن گفت : - البته مطمئنم میدونید که مثل تموم این مدت ، اطلاعاتی که میشنوید و می بینید کاملاً محرمانه هستن! بهشون اطمینان دادیم و وارد اتاق شدیم ... اتاقی که مثل تصویری که توی فیلم‌ها دیده بودیم‌ نمایی شیشه از اتاق بازجویی داشت. 👇۱
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_نود_و_پنجم ✍ #م_علیپور *امیر سرگرد نجاتی رو به مردی که از اتاق روبرویی بی
صدف خانم اون ور میز نشسته بود و پرونده ی روی میز رو باز کرد و گفت : - پس بالاخره از خودتون رونمایی کردین ... پیرمرد بسیار پر جذبه ای که اون ور میز نشسته بود نیشخندی زد و جواب داد : - البته باید گفت که نیروهای مثلاً زبده ی اطلاعاتی شما تمام‌این مدت نتونستن منو پیدا کنن ... وگرنه حداقل سالی چند بار به قول شما از خودم رونمایی میکردم! صدف خانم خیلی جدی ادامه داد : - این همه سال نفوذ و شرارت برای کشوری که توش به دنیا اومدین و بزرگ شدین و حتی خود همین کشور مقدمات بورسیه شما رو به خارج‌از ایران فراهم‌کرد ... این همه خیانت برای چی ؟!‌ پیرمرد با خونسردی پاش رو روی پای دیگه انداخت و گفت ؟ - " نفوذ " و " خیانت " ...‌ تموم واژه ها معنی نسبی دارن! از نظر شما این کلمات معنی مخوفی دارن! اما من و دوستانم خیلی خوب میدونیم که علت دنبال کردن این اهداف برای ما چی بوده! صدف خانم با نیشخند گفت : - البته اگه منظورتون همون افکار نخ نما و پوسیده ی دشمنی های سابق تون نباشه! ماجراهای من درآوردی مثل " هلوکاست " و " پوریسم " و چه بسا " حادثه ی ۱۱ سپتامبر و امثالهام ...! که اونقدر دروغی رو برای خودتون شاخه و پر و بال دادین که حتی خودتونم باور کردین که مسلمون ها‌ دشمن شما هستن ! پیرمرد با نگاه نافذش جواب داد : - تا نباشد چیزکی مردم نگوید چیزها ‌... همین الان هم ایران کاملاً نشون داده دشمنیش با ما هیچوقت تمومی نداره . و ما هم هیچوقت بیکار نمیشینیم تا رکب بخوریم. الان با دستگیری من و چند تا زیر شبکه احساس شادمانی دارین؟ گرچه خودتون خوب میدونید که سیستم بیکار نمیشینه و حتماً جواب این کارتون رو به زودی خواهد داد! صدف خانم لبخندی زد و جواب داد : - خودتون خیلی بهتر از من میدونید ‌که سیستم وقتی امر میکنه فردی هویّت فیزیکی خودش رو از بین ببره ، یا قراره خودش حذف فیزیکیش بکنه ، یا تشخیص داده که این فرد دیگه کارآمدی سابق رو نداره و به مهره ی سوخته تبدیل شده! مثه شالیکار ... شما ... و مسیح علینژادها پس شما خیلی ساله که دیگه نقش چندانی توی سیستم ندارین! شاید خودتونم خوب متوجه شدین که قصد داشتین به هر ضرب و زوری آقای مقدم رو از ارتباط با سیستم منع کنید! پیرمرد با نیشخند‌ گفت : - مقدم هیچوقت نمیتونست سرشبکه باشه! صدف خانم خیلی مسلط پرونده رو بست ، به جلو خم شد و رخ در رخ گفت : -‌ بله همونطور که گفتن فرقه ی ضاله ی " بهائیّت " هیچوقت نمیتونستن سرشبکه باشن! اونا فقط عمله های خوبی برای اجرای اوامر شما بودن‌ ... مثه سگ های نگهبانی که از قلمرو شما پاسبانی میکردن و با تیکه استخوونی راضی نگه شون میداشتین ...! تاریخ خیلی خوب شاهده که شما بودین که کتب تحریفی این جماعت رو نوشتین و احکام‌ من درآوردی پیش روشون گذاشتین تا بتونن هر انسان فاسد و احمقی رو توی فرقه شون جا بدن!‌ اما خوبه بدونید ‌که سیستم‌ خیلی وقته که شما رو حذف کرده و خیلی خوشحال میشین اگه متوجه بشید بالاخره یکی از همین نوه های خلف تون داره جایگاهتون رو میگیره! پیرمرد چروکی به پیشونی انداخت و گفت : - نوه ی خلف ...؟ صدف خانم به صندلی تکیه داد و گفت : - گرچه شما و نوکر تام الاختیارتون عطاا... بهاالدینی خیلی تلاش کردین از اون پسر خام و بی تجربه آقای مقدم که میخواستین بسازین! اما هیچوقت نفهمیدین که این تخریب ها سر موقع خودش رو نشون داد و آقای مقدم خیلی وقته که ارتباط مستقیم خودش رو با سیستم شروع کرده بود!‌ و همونطور که گفتین خودش گرچه دو رگه نبود و نمیتونست سرشبکه باشه، اما به لطف شما " هادی " رو که اصالت مادر یهودی و پدر بهایی داشت رو به سیستم معرفی کرد. هادی خیلی وقته که برای آموزش های اولیه از ایران رفته ... ! پیرمرد که مشخص بود به شدت رکب خورده بوده و اصلاً توقع نداشت به این زودی کسی جاش رو گرفته باشه ، خودش رو مغرورانه نگه داشت و جواب داد : - تا الان سیستم متوجه دستگیری ما شده و میدونه باید چیکار کنه! صدف خانم لبخندی زد و گفت : - شُکر خداوند عزوجل که دشمنان ما را احمق آفرید! چرافکر میکنید تموم نیروهایی که توی سیستم شما هستن بهتون وفادارن ...؟! تقریباً هیچکسی از دستگیری شما با خبر نیست. و تا وقت معین خودش با خبر نمیشه. شاید برای همین بود که ترسیدین و فکر کردین با کشتن هُدی میتونید جلوی دستگیرشدن تون رو بگیرید؟ اما نفهمیدین که آقای مقدم خیلی وقت بود ایمانش رو از دست داده بود و برای همین ترجیح داد به جای اینکه زندان بره و چه بسا بعدش اعدام بشه ، خودش رو سپر هُدی بکنه تا گلوله های کمتری به اون بخوره و خودش هم‌ زودتر خلاص بشه ...! پیرمرد سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : - مردک احمق و ترسو ... ! 👇۲
📚 📖 *امیر من و شهریار و حاجی و سرگرد نجاتی که حاضرین پشت صحنه ی این تئاتر مستند بودیم همونجا به صندلی میخکوب شده بودیم. شهریار رو به حاجی گفت : - جدی جدی صدف خانم دختر سردار عابدینی هستن؟ همون که ترور شدن ...؟ جالبه که من فقط خبر ترورشون رو سالها قبل خوندم و هیچوقت پیگیر نشدم که شهید شدن یا نه؟ عجب ... من فکر میکردم صدف خانم اسم‌ شون مستعار باشه! آخه مامور مخفی ها مگه اسم مستعار نداشتن؟!‌ حاجی لبخندی زد و گفت : - خانم صدیقه عابدینی تازه به جمع بچه های ما وارد شدن... البته که واقعاً گل کاشتن! من که تا حالا ساکت بودم و مغزم به سرعت در حال کند و کاو بود گفتم : - یعنی واقعاً آقای مقدم بخاطر اینکه خودش رو سپر دخترش کرده بود کشته شد؟ فکر میکردم توی تیراندازی های دستگیری کشته شده ...! سرگرد نجاتی جواب داد : -‌ بچه ها در حال شنود،کاملاً آماده بودن ... چون چند وقتی بود چند تا خونه توی کشور شناسایی شده بودن که بصورت مخفیانه در حال ترویج فرقه ی منحوس بهایی بودن و اون خونه توی مشهد هم یکی از اونا بود‌. وقتی خانم عابدینی ردیاب رو برای آقای مقدم گذاشتن و توی همین خونه پیداشون کردیم متوجه شدیم اتفاقات مهمی قراره اینجا بیفته و همینطور هم شد و سرشبکه ی یهود مخفی به اسم که به نوعی وظیفه ی مدیریت و ساپورت نفوذی ها رو به عهده داشت رونمایی کرد و بعدش هم از آقای مقدم‌خواست که هُدی مقدم رو بکشه ... چون به نفوذش شک کرده بود. و وقتی امتناع آقای مقدم رو دید خودش دست به کار شد. اما آقای مقدم خودش رو سپر دخترش کرد و در نهایت یکی از گلوله ها به قلبش و دومی به پهلوی خانم مقدم برخورد میکنه ... چند دقیقه ی بعد همچنان که در هپروت اتفاقات به سر میبردیم و به اصرار حاجی مشغول خوردن چایی بودیم ، صدف خانم از در وارد شد. چهره ش شبیه کسایی بود که به شدت گریه کرده بود! رو به ما که نمیدونست تموم مکالماتش رو با اون پیرمرد خرفت دیده بودیم گفت : - من میخوام برم به هُدی سر بزنم ... شما هم میاین؟ من از جام پاشدم و به سرعت جواب دادم : - مگه به بخش منتقل شد‌ن؟ صدف خانم در حال خارج شدن از ساختمان گفت : - گفتن صبح به بخش منتقل شده! در حالی که حس میکردم به سختی نفس میکشم پرسیدم : - حالشون چطوره؟ صدف خانم در جواب ما گفت : - خدا بهش رحم کرده که تونستن گلوله رو در بیارن ... گرچه باید استراحت کنه تا حالش بهتر بشه! یهو شهریار که تا حالا آروم بود در حال سوار شدن به ماشین گفت : - ای دل غافل ... آخر داستان نفهمیدیم این عکس های نقاشی شده توی اتاق اون پسره ی دوجسمی چی بود؟ راستی به هوش نیومده ... ؟ صدف‌ خانم در حال بستن کمربندش جواب داد : - ظاهراً خود سیستم افرادی که میخواسته از سر راه برداره رو توسط حامد میکشته! انگار یه جورایی تسخیر میشده و این کار رو انجام میداده شهریار با تعجب گفت : - بسم الله‌ ... این دیگه چه مدلشه!! پس این نقاشی ها چی میگن این وسط؟ هر کی رو میکشته نقاشیش رو هم میکشیده؟ صدف خانم در حالی که به گل فروشی اشاره میکرد که نگه داره جواب داد : - ظاهراً روح حامد بعد از اینکار که توی اختیار خودش نبوده دچار عذاب وجدان میشده و نقاشی از قیافه شون رو میکشیده! رو به صدف خانم پرسیدم : - پس اون چهره هایی که ماسک داشتن چی؟ صدف خانم با تاسف از ماشین پیاده شد و گفت : - در ظاهرا کار رو حامد با شکل و شمایل حوراء انجام میداده ، اما یه عده هم باهاش همکاری میکردن . مثلاً یه پرستار و دکتر باهاش همکاری‌ کردن و اون تصاویر ماسک زده هم‌ برای افرادی بوده که وقتی سرچ کردیم گفته شده بود توی بیمارستان با کرونا فوت شدن ... اما در واقعیت انگار اینطور نبوده! شاید اگه نقاشی هاشون رو روی دیوار اتاق حوراء یا همون حامد پیدا نمیکردیم هیچوقت نمیفهمیدیم‌ علت مرگ بعضی از افراد مهم یا خانواده هاشون که به نوعی چون با سیستم همکاری نکردن ، ادعا شد با کرونا کشته شدن ؛ در حقیقت مرگشون قتل عمد بوده ...! فقط خدا میدونه هر چقدر بگذره چقدر قراره با جنایات این فرقه آشنا بشیم! شهریار سبد گل قرمزی رو گرفت و گفت : - فکر کنم این قشنگ باشه نه؟ شهریار و صدف خانم رو جا گذاشتم و مستقیم به سمت سبد گل سفید بزرگی که پر از شکوفه های سفید و برگ های ریز سبز بود رفتم و برداشتم. 👇۱