eitaa logo
مدافعان ظهور
389 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 *امیر سرگرد نجاتی رو به مردی که از اتاق روبرویی بیرون اومد گفت : - بفرما تحویل بگیر حاجی جان! اینم دو تا نیروی زبده و ناشناسی که بی خبر کلی راه رو رفتن و حسابی پلیس بازی در آوردن. مرد میانسالی که لباس شخصی تنش بود و سنی حدود ۶۰-۶۵ سال داشت به سمت مون اومد و من و شهریار به احترامش از روی صندلی پاشدیم و سلام علیک کردیم. دست مون رو به گرمی فشار داد و گفت : - آقای شفیع زاده و ...؟ با خجالت گفتم : - نعمتی هستم. دستم رو محکمتر فشار داد. نگاه خریدارانه ای به شهریار انداخت و گفت : - بالاخره اسمت رو " شهریار " گذاشتن؟ شهریار با تعجب نگاهی به فردی که حاجی صداش میزدن انداخت و گفت : - کوچیک شما بله ، اما شما از کجا میدونید؟! حاجی روی صندلی روبرویی نشست و با لبخند گفت : - تو که خبر نداری پسر! این بابات دیوونه کرده بود ما رو از بس که صبح تا شب شعرهای شهریار رو میخوند! " علی ای همای رحمت " و "حیدربابا " رو که دیگه من از بس که بابات خونده بود حفظ بودم. شهریار سرش رو پایین انداخت و برعکس همیشه که مشغول حرافی بود ، اینبار سکوت کرد و چیزی نگفت. حاجی ادامه داد : - از خانم عابدینی که اسمتون رو پرسیدم ، تا گفت " شفیع زاده " یهو برگشتم به جنگ پاوه و کردستان ... گفتم یعنی ممکنه این پسره بچه ی " رمضان" باشه؟ آخه روزای آخر همش سر به سرش میزاشتم ، نامه ی مادرت به دستش رسیده بود و خواسته بود برگرده چون پا به ماه بود. ما هم همش میگفتیم‌ ان شاالله این یکی دیگه پسره و خدا دلت رو شاد میکنه و بالاخره نسلت منقرض نمیشه‌...! حاجی به اینجای حرفاش که رسید خنده تلخی کرد و گفت : - همش میگفت آخرش من مثل این دایناسورها منقرض میشم و نسلی ازم به جا نمی مونه!‌ نور به قبرش بباره از بس که این مرد شوخ و خوش سر و زبون بود ... ! وقتی مرخصی میرفت بچه ها دل و دماغ هیچی نداشتن ... خلاصه که قبل عملیات کلی ازش‌ خواستیم اسم بچه شو اگه پسر بود " شهریار" بزاره! اونم به شوخی میگفت اگه فکر کنن درباری بودم و ترورم بکنن چی؟ وقتی شهید شد و به مادرت گفتم اسم این بچه رو حتماً شهریار بزاره ، پس همونطور شد که میخواست ... اینکه یه پسر ازش به یادگار بمونه ...! حاجی از روی صندلی پاشد و شهریار رو که برای اولین بار با چشم گریون دیده بودمش توی بغل گرفت و شونه های مردونه شون با هم لرزید!‌ با تعجب وصف ناپذیری به شهریار زل زدم ... باورم نمیشد پسری که این همه مدت باهاش زندگی کرده بودم و رفیقم بود " فرزند شهید " بوده و من بی خبر بودم! اما هر چقدر به گذشته رجوع کردم هیچ ردی از پدرش در خلال صحبت هاش پیدا نکرده بودم. همیشه حرفاش حول محور مادرش و خواهرای زیادش بود که از دست خودشون و بچه هاشون دیوونه شده بود ...! قبل از اینکه بخوام با شهریار حرفی بزنم یهو صدایی ما رو به خودمون آورد ‌... - سلام ... صدف خانم بود! با تیپی کاملا ً متفاوت! لبخندی زد و با قدردانی گفت : - ممنون که ماشین رو آوردین! شهریار که با دیدن صدف خانم گل از گلش شکفته بود گفت : - خلاصه گفتیم زودتر ماشین خان داداشتون رو برسونیم نکنه یهویی از آلمان برگردن ...! صدف خانم با لبخند گفت : - حالا تا تک تک دروغ های ما رو در نیارین ول کن نیستین دیگه ... ؟ ماشین مال اداره بود وگرنه قابل شما رو نداشت‌. سرگرد نجاتی رو به صدف خانم گفت : - حاجی گفتن میتونید باهاشون صحبت کنید! همون لحظه در اتاق دیگه ای باز شد و حاجی از اون بیرون اومد و سلام علیک گرمی با صدف خانم کرد و گفت : - برای تجربه ی دوم‌ تون ، خیلی آدم رده بالایی رو درخواست کردین ؛ اما بخاطر زحمت هایی که این مدت کشیدین و خداروشکر به ثمر نشست اشکالی نداره که صحبت های اولیه رو داشته باشین ، بعد از این وارد محیط ایزوله و بازجویی های حرفه ای میشن که خدا میدونه چقدر قراره طول بکشه ... صدف خانم داشت به سمت اتاق روبرویی میرفت که شهریار به پوسته ی همیشگی خودش برگشت و رو به حاجی با پرویی گفت : - حاجی جان ما این همه تو دل ماجرا بودیم ... خدایی انصاف نیست این آقای رو زیارت نکنیم! بالاخره بفهمیم‌ کی تموم این مدت پای این ماجراهای مخوف بوده ...! ظاهراً خانم مقدم طفلی رو هم‌همین مردک عوضی زده!‌ چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم : - بله متاسفانه ایشون به خانم مقدم شلیک کردن ‌... حاجی در اتاق دیگه ای رو باز کرد و رو به ما گفت : - اشکالی نداره ... شما هم میتونید بیاین و از دور رصد کنید! در حال پاشدن و به سمت اتاق رفتن گفت : - البته مطمئنم میدونید که مثل تموم این مدت ، اطلاعاتی که میشنوید و می بینید کاملاً محرمانه هستن! بهشون اطمینان دادیم و وارد اتاق شدیم ... اتاقی که مثل تصویری که توی فیلم‌ها دیده بودیم‌ نمایی شیشه از اتاق بازجویی داشت. 👇۱