📚 #کاردینال
📖 #قسمت_نود_و_پنجم
✍ #م_علیپور
*امیر
سرگرد نجاتی رو به مردی که از اتاق روبرویی بیرون اومد گفت :
- بفرما تحویل بگیر حاجی جان! اینم دو تا نیروی زبده و ناشناسی که بی خبر کلی راه رو رفتن و حسابی پلیس بازی در آوردن.
مرد میانسالی که لباس شخصی تنش بود و سنی حدود ۶۰-۶۵ سال داشت به سمت مون اومد و من و شهریار به احترامش از روی صندلی پاشدیم و سلام علیک کردیم.
دست مون رو به گرمی فشار داد و گفت :
- آقای شفیع زاده و ...؟
با خجالت گفتم :
- نعمتی هستم.
دستم رو محکمتر فشار داد. نگاه خریدارانه ای به شهریار انداخت و گفت :
- بالاخره اسمت رو " شهریار " گذاشتن؟
شهریار با تعجب نگاهی به فردی که حاجی صداش میزدن انداخت و گفت :
- کوچیک شما بله ، اما شما از کجا میدونید؟!
حاجی روی صندلی روبرویی نشست و با لبخند گفت :
- تو که خبر نداری پسر! این بابات دیوونه کرده بود ما رو از بس که صبح تا شب شعرهای شهریار رو میخوند! " علی ای همای رحمت " و "حیدربابا " رو که دیگه من از بس که بابات خونده بود حفظ بودم.
شهریار سرش رو پایین انداخت و برعکس همیشه که مشغول حرافی بود ، اینبار سکوت کرد و چیزی نگفت.
حاجی ادامه داد :
- از خانم عابدینی که اسمتون رو پرسیدم ، تا گفت " شفیع زاده " یهو برگشتم به جنگ پاوه و کردستان ... گفتم یعنی ممکنه این پسره بچه ی
" رمضان" باشه؟
آخه روزای آخر همش سر به سرش میزاشتم ، نامه ی مادرت به دستش رسیده بود و خواسته بود برگرده چون پا به ماه بود.
ما هم همش میگفتیم ان شاالله این یکی دیگه پسره و خدا دلت رو شاد میکنه و بالاخره نسلت منقرض نمیشه...!
حاجی به اینجای حرفاش که رسید خنده تلخی کرد و گفت :
- همش میگفت آخرش من مثل این دایناسورها منقرض میشم و نسلی ازم به جا نمی مونه!
نور به قبرش بباره از بس که این مرد شوخ و خوش سر و زبون بود ... !
وقتی مرخصی میرفت بچه ها دل و دماغ هیچی نداشتن ...
خلاصه که قبل عملیات کلی ازش خواستیم اسم بچه شو اگه پسر بود " شهریار" بزاره!
اونم به شوخی میگفت اگه فکر کنن درباری بودم و ترورم بکنن چی؟
وقتی شهید شد و به مادرت گفتم اسم این بچه رو حتماً شهریار بزاره ، پس همونطور شد که میخواست ... اینکه یه پسر ازش به یادگار بمونه ...!
حاجی از روی صندلی پاشد و شهریار رو که برای اولین بار با چشم گریون دیده بودمش توی بغل گرفت و شونه های مردونه شون با هم لرزید!
با تعجب وصف ناپذیری به شهریار زل زدم ...
باورم نمیشد پسری که این همه مدت باهاش زندگی کرده بودم و رفیقم بود " فرزند شهید " بوده و من بی خبر بودم!
اما هر چقدر به گذشته رجوع کردم هیچ ردی از پدرش در خلال صحبت هاش پیدا نکرده بودم.
همیشه حرفاش حول محور مادرش و خواهرای زیادش بود که از دست خودشون و بچه هاشون دیوونه شده بود ...!
قبل از اینکه بخوام با شهریار حرفی بزنم یهو صدایی ما رو به خودمون آورد ...
- سلام ...
صدف خانم بود! با تیپی کاملا ً متفاوت!
لبخندی زد و با قدردانی گفت :
- ممنون که ماشین رو آوردین!
شهریار که با دیدن صدف خانم گل از گلش شکفته بود گفت :
- خلاصه گفتیم زودتر ماشین خان داداشتون رو برسونیم نکنه یهویی از آلمان برگردن ...!
صدف خانم با لبخند گفت :
- حالا تا تک تک دروغ های ما رو در نیارین ول کن نیستین دیگه ... ؟
ماشین مال اداره بود وگرنه قابل شما رو نداشت.
سرگرد نجاتی رو به صدف خانم گفت :
- حاجی گفتن میتونید باهاشون صحبت کنید!
همون لحظه در اتاق دیگه ای باز شد و حاجی از اون بیرون اومد و سلام علیک گرمی با صدف خانم کرد و گفت :
- برای تجربه ی دوم تون ، خیلی آدم رده بالایی رو درخواست کردین ؛ اما بخاطر زحمت هایی که این مدت کشیدین و خداروشکر به ثمر نشست اشکالی نداره که صحبت های اولیه رو داشته باشین ، بعد از این وارد محیط ایزوله و بازجویی های حرفه ای میشن که خدا میدونه چقدر قراره طول بکشه ...
صدف خانم داشت به سمت اتاق روبرویی میرفت که شهریار به پوسته ی همیشگی خودش برگشت و رو به حاجی با پرویی گفت :
- حاجی جان ما این همه تو دل ماجرا بودیم ... خدایی انصاف نیست این آقای #کاردینال رو زیارت نکنیم!
بالاخره بفهمیم کی تموم این مدت پای این ماجراهای مخوف بوده ...! ظاهراً خانم مقدم طفلی رو همهمین مردک عوضی زده!
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- بله متاسفانه ایشون به خانم مقدم شلیک کردن ...
حاجی در اتاق دیگه ای رو باز کرد و رو به ما گفت :
- اشکالی نداره ... شما هم میتونید بیاین و از دور رصد کنید!
در حال پاشدن و به سمت اتاق رفتن گفت :
- البته مطمئنم میدونید که مثل تموم این مدت ، اطلاعاتی که میشنوید و می بینید کاملاً محرمانه هستن!
بهشون اطمینان دادیم و وارد اتاق شدیم ...
اتاقی که مثل تصویری که توی فیلمها دیده بودیم نمایی شیشه از اتاق بازجویی داشت.
👇۱