▫️ وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ ۖ لَوْلَا أَنْ تُفَنِّدُونِ [۹۴،سورة یوسف] (و هنگامی‌که کاروان [از مصر به‌سوی کنعان] به‌راه افتاد، [یعقوب] -بی‌که خبری داشته باشد- گفت: اگر مرا دیوانه نمی‌خوانید، من بوی یوسف را احساس می‌کنم.) قوله تعالى: «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» عجب آنست که دارنده آن پیراهن از آن هیچ بویى نیافت و یعقوب از مسافت هشتاد فرسنگ بیافت، زیرا که بوى عشق بود و بوى عشق جز بر عاشق ندمد و نیز نه هر وقتى دمد که تا مرد پخته عشق نگردد و زیر بلاى عشق کوفته نشود این بودى مرو را ندمد، نبینى که یعقوب در بدایت کار و در آغاز قصّه که یوسف را از بر وى ببردند هنوز یک مرحله نارسیده که او را در چاه افکندند، نه از وى خبر داشت نه هیچ بوى برد و بعاقبت در کنعان از بوى یوسف خبر مى‏داد که «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» و گفته‏اند یعقوب در بیت الاحزان هر وقت سحر بسیار بگریستى، گهى بزارى نوحه کردى، گهى از خوارى بنالیدى، گهى روزنامه عشق باز کردى و سوره عشق آغاز کردى، گهى سر بر زانو نهادى، گهى روى بر خاک نهادى دو دست بدعا برداشتى، گهى بوى یوسف از باد سحر تعرّف کردى و بزبان حال گفتى: بوى تو باد سحر گه بمن آرد صنما بنده باد سحر گه ز پى بوى توام‏ رشیدالدین میبدی, کشف‌الاسرار و عدةالابرار ۱۲- سورة یوسف- مکیة رشیدالدین میبدی. یکی پرسید از آن گم‌کرده فرزند که ای روشن‌گهر پیرِ خردمند ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا درچاه کنعانش ندیدی؟ بگفت احوال ما برق جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است گهی بر طارم اعلی نشینیم گهی بر پشت پای خود نبینیم اگر درویش درحالی بماندی سر دست از دو عالم برفشاندی سعدی، گلستان، باب دوم در اخلاق درویشان، حکایت دهم 🍃 ما بوی پیرهن را در جان ذخیره داریم شاید نیاید از مصر هر روز کاروانی... 🌴 @ModamQom