لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود ← در بركه‌ای دو مرغابی و يك لاک‌‌پشت زندگی می‌کردند. آنها بسيار دوست بودند و روزها را با هم سپری می‌كردند. بركه رفته‌رفته خشک و زندگی برای ساكنانش بسيار سخت شد. مرغابی‌ها وقتي اين وضع را ديدند، پيش لاک‌پشت آمدند و به او گفتند: « دوست عزيز، ما برای خداحافظی آمديم، هر چند كه دوری از تو برای ما سخت و ناراحت كننده است  اما  چاره ديگری نداريم و بايد به بركه ديگری برويم.» ← لاک پشت وقتی سخنان مرغابی ها را شنيد، خیلی غمگین شد و شروع به گريه  كرد و گفت: «ای دوستان خوب من، با خشک شدن آب اين بركه من هم ديگر نمی توانم در اينجا زندگي كنم.  فكری بكنيد و مرا نيز با خود ببريد.» ← مرغابی‌ها گفتند: «اتفاقاٌ دوری از تو برای ما بسيار رنج آور است اما تو نمی‌توانی پرواز کنی.» مرغابي ها با هم فکر کردند تا راهی پیدا کنند. بالاخره راه حلي يافتند و پیش لاك پشت آمدند  و به او گفتند: «تو را با خود ببريم، به شرطی که به حرف ما گوش كنی» مرغابي ها رفتند و با خود چوبي آوردند و لاك پشت ميانه ي چوب را محكم به دهانش گرفت و مرغابي ها هر كدام يك طرف چوب را برداشتند و پرواز كردند.  ← کلاغ و جغد و بقیه حیوانات دیدند که دو مرغابی چوبی را به منقار گرفته اند و لاک‌پشتی را می برند. آن ها جیغ زدند و گفتند لاک‌پشت پرواز می کند. لاک‌پشت مدتی ساكت ماند، ولي طاقت نياورد و گفت:«تا كور شود هرآن که  نتواند دید.» دهان گشودن همان و از آن بالا به زمین افتادن. مرغابی ها غمگین شدند و گفتند: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. @modiryar