▪️روزی حضرت سلیمان(ع) کنار دریا نشسته بود، نگاهش به موری افتاد که دانه گندمی را باخود سمت دریا حمل می کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مور داخل دهان او وارد شد و قورباغه داخل آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مور از دهان او بیرون آمد، ولی دانه گندم را همراه نداشت. سلیمان مور را طلبید و سرگذشت او را پرسید. ▪️مور گفت: پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی درون آن زندگی می کند. خداوند آنرا آنجا آفرید. او نمی تواند از آنجا خارج شود و من  روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم. ▪️سلیمان به مور گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای؟ مور گفت آری می گوید: ای خدایی که رزق مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن. 📔 قصص انبیاء از هبوط آدم(ع) تا پیامبر اسلام(ص)   @modiryar