«خانواده‌ای از قوم عاد!» چیزی به اذان نمونده بود و ماهم نردیک یک مسجد بودیم؛ ولی طبق توصیه یکی از اهالی منطقه به سمت یک مسجد نزدیک ولی تروتمیزتر راهی شدیم. قرار بود از اهل مسجد سراغ خونه یا سوئیت بگیریم_ شاید دوست داشتیم کار با تخفیف و اربعینی پیش بره_ ولی یادمون رفت. روی در و دیوار پر از شماره بود؛ به یکی زنگ زدیم که قیمت‌هاش ما رو به قطع کردن تلفن تشویق می‌کرد؛ نفر بعدی جواب نداد؛ ولی نفر سوم، به محض زنگ زدن گفتم خودشه، باید از همین خونه بگیریم؛ چقدر پیش میاد به یکی زنگ بزنین پیشوازش رو حاج میثم مطیعی بخونه؟! _ با اذن رهبرم، از جانم بگذرم..._ چند دقیقه‌ای صبر کردیم که بیاد راهنماییمون کنه؛ شهر انقدر کوچیک بود که ممکن بود توی همون چند دقیقه از دورترین نقطه شهر به ما رسیده باشه. میدونست چهار نفریم ولی خونه‌ای که بهمون معرفی کرد به درد ده_دوازده نفر می‌خورد، یا حداقل چهار نفر از برادران قوم عاد! واقعا جای تمیزی بود ولی برای ما بزرگ و البته گرون؛ با اینکه با اذن رهبری از جانش می‌گذشت، ولی به‌درد ما نخورد. با یکی دیگه از موتورسوارانِ راهنما رفتیم و رسیدیم به خونه‌ای که دیوار به دیوارش صاحب‌خونه زندگی می‌کرد؛ یه حاج‌آقا، که به خاطر سادات بودن و حال کردن با ما، حدود بیست_بیست‌و‌پنج درصد بهمون تخفیف داد و آقاموتوریِ راهنما هم نصف دست‌مزد همیشه رو گرفت... ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند