بسم الله الرحمن الرحیم می‌گویم اولش که همین حرف آخر است خیری اگر رسیده به ما لطف مادر است... (با حال مناسب خوانده شود) سلام بر حیدر مظلوم، امام فاطمه... دیدن سیمای تو التیام بخش تمام غم‌های عالم بود، من به شوق بستن زخم‌های تنم توسط تو به میدان میزدم. یادم نمی‌آید ثانیه‌ای از عمرم کنار تو غمگین گذشته باشد، به خاطر نمی‌آورم حتی یکبار نه به خاطر خودت بلکه حتی برای بچه‌ها از سختی زندگی با من شکایت کرده باشی... این خانه را مأمن و محل آرامشم کردی... گاهی دلم که می‌گرفت به چشمانت خیره می‌شدم، صدایت می‌زدم که جواب دهی و صدایت آرامش را به وجودم هدیه دهد، گاهی دستانم را به آغوش دستانت می‌سپردم، گاهی تنها خیالت تبسم را بر لبم می‌آورد... زندگی من همچو ماه از نور وجودت نورانی بود... خورشید عشقی بودی که همیشه بر این خانه می‌تابید... نمی‌دانستم چرا این اواخر از من رو میگرفتی، غم‌های من التیام میخواست، کم‌حرف شده بودی، روح من آرامش نیاز داشت... نمی‌دانستم چرا حسن کم‌حرف شده، چرا هی حالت را می‌پرسید، چرا گوشه‌ای می‌نشست و به دیوار خیره می‌شد، چرا چیزی نمی‌خورد، چرا گاهی کنار تو به روی پنجه پا می‌ایستاد... اما حالا فهمیده‌ام، سیلی خوردنت را ندیدم اما نیلی شدن صورتت بی‌دلیل نیست... شاید حسن چیزی دیده که من ندیدم... حالا باید ادای امانت کنم، باید تو را به پدرت برگردانم؛ یا رسول الله! این هم از امانتی شما، ببخشید، گل یاس‌تان ارغوانی شده، کبود و پژمرده، خمیده و پیر شده... به من که نگفت اما از او بپرسید، بپرسید چرا چند وقتی هنگام راه رفتن دستی به پهلو می‌زد و دستی به دیوار می‌گرفت؟! چرا موهای زینب را شانه نمی‌کرد؟! چرا سر حسین را نوازش نمی‌کرد؟! چرا نمازهایش نشسته شده بود...؟! آقاجان! غم فاطمه مرا پیر کرد، محاسن برادرتان سفید و کمرش خمیده شده؛ این علی، علی بدر و احد و خندق نیست... هنگامی که حسنین به مسجد آمدند و گفتند اگر میخواهم دوباره مادرشان را ببینم باید عجله کنم، روزم به شب تار بدل شد، زانوان فاتح خیبر می‌لرزید، می‌دویدم و چند قدم یکبار از زمین سیلی میخوردم، دیگر جانی برایم نمانده بود، اما نمیخواستم آخرین غروب زیباترین چشمان عالم را از دست دهم ولی آه! به خانه که رسیدم و چشمم به فاطمه افتاد روح امید از بدنم پر زد... جسم بی‌جانی برابر جسم‌ بی‌جانی زانو زد... جانم را در آغوش کشیدم و با واژه‌ها به او توسل کردم... زهرای من؟! جوابم را نداد، ای دختر پیغمبر؟! جوابم را نداد؛ بریده بودم، با اضطرار و صدایی بغض‌آلود صدا زدم: فاطمه جان! فاطمه، زندگی من! با من حرف بزن، من علی‌ام، پسر عمویت، پسر ابوطالب! چشمانش که باز شد بغض من شکست... همصدا شدیم و گریه کردیم... من برای او، او برای من؛ فاطمه هم می‌دانست روزگار علی بعد از او روی خوشی ندارد که نشانش دهد... از فردا که در این شهر بیگانه‌ام، همدمی جز چاه نمی‌یابم و جایی به غیر خانه ندارم؛ خانه‌ای که یادآور فاطمه است، دری که نیم سوخته و دیواری که گلگون است... «یاسِ ارغوانی» شاید ایام شهادت مادر، جمادی‌الثانی ۱۴۴۴، دی ۱۴۰۱