مادربزرگ‌ها فرق می‌کنند ؛ گاهی حتی بیشتر از مادرها هوای نوه‌هایشان را دارند. در هر شرایطی آغوش پر مهرشان به روی تو باز است؛ با کمی خواهش و نازکردن می‌شود آن‌ها را واسطه‌ی رسیدن به حاجت کرد. هیچوقت بدی‌ها و عیب و ایراد‌ها را نمی‌بینند و دائما قربون صدقه می‌روند؛ یکی دو بار که به آنها سر بزنی و حالشان را بپرسی، انگار دنیا را به آن‌ها دادی؛ نوه مورد علاقه‌شان می‌شوی و مدام می‌پرسند: چیزی نمی‌خوای پسرم؟! چیزی لازم نداری مامان جان؟!... مگر نه این است که شما جدة‌ی فرزندانِ مادرم زهرا هستید؟! به اعتبار شال سبزم و نام شیعه، مادربزرگ می‌خوانمتان. خیلی بیشتر از زیاد، محتاج آغوش پرمهر و دست نوازشت هستم؛ محتاج اینکه بدی‌هایم را نبینی و هوایم را داشته باشی‌ . . . نمی‌دانم چطور، اما چند وقتی است بیشتر دوستت دارم، شاید احساس می‌کنم شما هم مرا دوست دارید و رازی بین ما هست... به خاطر سلام‌های بعد از نمازم به شما، نمی‌پرسی چه می‌خواهی پسرم؟! می‌خواهم سفارشم را به دخترت زهرا و پسرش مهدی بکنی، سفارش شما ردخور ندارد؛ مگر می‌شود مادر امر کند و فرزندان اطاعت نکنند؟! آن هم اگر فاطمه و مهدی باشند... چه چیزی بهتر از اینکه رضایت و خوشحالی شما را با رسیدگی به من به دست بیاورند...؟! «سفارش» رحلت جَدَّتی، خدیجة‌الکبری، ۱۲ فروردین ۱۴۰۱