جز کتاب و دفترچه و خودکار چیزی توی کیف سرشونهایِ جمع و جورم نبود؛ به قیافش هم نمیخورد توش چیز خاصی باشه و حتی در ابعاد مینی لپتاپ هم نبود؛
بعد از حدود یک ربع قدم زدن در تاریکی کوچهها و سرمای عادی شده مشهد، فقط چند قدم با خونه فاصله داشتم.
یک موتوری با یک کاپشن نهچندان باد کردهی سیاه رنگ و کلاه کاسکتی که چشماش رو هم پوشونده بود از روی پل نیمهسالمِ چند تا خونه مونده به خونمون اومد توی خیابون و از همون مسیر اما خلاف جهت من شروع به حرکت کرد...
داشت بهم نزدیک میشد که دستم دستگیره کیفم رو در آغوش گرفت که مبادا این همه دارایی با ارزشم دزدیده بشه!!!
یکّه خوردم!
چطور از چهار تا کاغذ و دوتا خودکار در مقابل احتمال دزدیده شدن مراقبت کردم، اما از سرمایه وجودم که دشمن قسم خورده داره مراقبتی نمیکنم؟!
دشمنی که «عدوّ مبینه» و گفته هر طور که بتونه میخواد من رو از هدف خلقتم من دور کنه!
دشمنی که هر لحظه حواسش به من هست، اندازه عمر آدمیزاد و تعداد انسانهای تاریخ تجربه داره و من رو بهتر از خودم میشناسه، و منی که سرمست دنیا و فریبهای شیطان شدم...!
میدونم اگر تا حالا توی این راه حفظ شدم یه کسی مراقب بوده و مراقبم خواهد بود، کمکم کرده و خواهد کرد، عاشقم بوده و خواهد بود...
ولی به من حق انتخاب داده که زیر سایه گرمابخش خودش بمونم یا اجازه غارت سرمایه وجودم را صادر کند و از سرمای جانسوز نبودش جون بدم ؟!
خدایا!
به سوی تو بغل وا کردهام و ادای عشّاق را در میآورم،
کمکم کن عاشقت شوم...❤️
«
دزد»
#معین
۴ بهمن ۱۴۰۱