هنگامی کـه بـه دویدن بـه سوے تـو فکر میکنم ،
جـز تو را نمیبینم ،
خستگے معنایے ندارد و آرامش فقط در آغـوش تو یافت میشود . . .
امّا وقتی پردهٔ خیال کنار میرود ،
با «
من» روبهرو میشوم ؛
دست و پاے زنجیر شدهٔ
دلـم را میبینم ،
چشمانم کـه هـمـه چیز را میبیند الّا تو ،
گویے خستگیِ من تنها برای تو معنا میگیرد !
و آغـوش تو تـنـهـا تخیّلے شیرین و تمنّایے بـر
لـب شده است . . .
فلك ،
نـالـان از ادعای مـن
و مـن ، مفتون از ادعای خویش !
از بلندپروازی
عـقـاب دم میزنم ،
اما بـه اندازهٔ
جوجه مرغی پَر نمیزنم . . .
مثل طـاووس ، زیبایے پر و بال زمینگیرم کرده ،
بـه جاے پرواز ، نگاه میکنم . . .
در تئاتر رؤیاها فقط نقشِ «
معین» را بازی میکنم ؛
فریفتهٔ
نقابے شدهام که
دیگران بر مـن نهادهاند ،
در نـقـش خود فرو رفتهام ،
دروغِ خود را باور کردهام ،
پاے
راه رفتن ندارم و توهم
پرواز زدهام . . .
اما باز چشمانم را میبندم ،
بـه روے پردهٔ خیال هـمـه چیز زیباتر است ،
آنجا ، هـمـه چیز تویے . . .
_
تـخیّـل مےکنمـ آغـوش گـرمـت را
چـه شـیـریـن است . . .
«
پردهٔ خیال »
#معین
نوشتهای که تقریباً فقط خودم میفهممش . . .
۲۴ شهریور ۱۴۰۲