۴/۴ لحظه‌های آخر یه جمله گفتن که یه دنیا می‌ارزید؛ نه برای من، بلکه برای امیرحسین. «حالا احساس می‌کنم دو تا پسر دارم». راستش قبل از شنیدن این جمله هم محو محبت‌های امیرحسین شده بودم؛ مخصوصا اون لحظه‌ای که دور از چشم بقیه، با دستمال عرقِ پیشونیِ بزرگ‌مرد رو خشک می‌کرد و آروم باهاشون حرف می‌زد. مثل همه‌ی ما که بلد نیستیم اینجور مواقع واکنش درست حسابی‌ای نشون بدیم و دست‌پاچه میشیم، امیرحسین با شنیدن این جمله گفت: ایشالا همین جمع بریم کربلا... به نظرم خوب از پسش براومد و جواب قشنگی داد. پرستار حرفه‌ای دوباره اومد و فک کنم بدش نمیومد دست رومون بلند کنه؛ داشت بیرونمون می‌کرد که پرسید همراه مریض کیه؟! دیدم امیرحسین اعلام حضور کرد! واقعا دمش گرم. باهاش خداحافظی کردم و بیرون اتاق داشتیم حرف می‌زدیم که خانم حرفه‌ای اومد و گفت: لطفا تو راه‌رو جلسه نگیرین. حرکت کردیم و ۲۰ متر اونور تر خداحافظی کردیم؛ از اون خداحافظی‌هایی که می‌دونی قراره دوباره طرف رو ببینی. تو لابی قبل از اینکه خالم بیاد، داشتیم می‌گفتیم که حتما باید برن خونه و استراحت کنن؛ همه هم تایید می‌کردن که آره حتما، فعلا که امیرحسین هست استراحت کنن و شب بیان... خاله‌ از آسانسور بیرون و به سمت ما میومد؛ بوی رفتن نمی‌داد و مثل کوه دربرابر طوفانِ خواهش‌ها ایستادگی کرد؛ با تعریف از دستشویی‌های تمیز و نمازخونه مرتب بیمارستان سعی در آروم کردن بچه‌هاش داشت و می‌خواست راضیشون کنه باهاشون نره خونه و بیمارستان بمونه؛ به بالش پتویِ تو پلاستیکِ دستش اشاره می‌کرد و می‌گفت همینجا می‌خوابم. چشمای خالم پر از دل‌نگرانی و اضطراب بود و حتی کمی زرد شده بود؛ من هم دوست داشتم خالم بمونه؛ درد فراق بد دردیه... با امیدواری تمام می‌گفت الآن دارن همه رو بیرون می‌کنن ولی بعدش که یکم بگذره میشه برم پیشش. عشق چقدر زیبا معنا شد... قطعا پشت هر بزرگ‌مردی چنین بانوی عاشقی هست. دیگه واقعا باهاشون خداحافظی کردم و سعی می‌کردم این حالات و اتفاقات رو به ذهنم بسپرم که حتما بنویسمش و بگم قدر سلامتی و عزیزاتون رو بدونین. رَحِمَ اللهُ مَن یَقْرَأِ الحمدَ الشِّفا «بابای۲» ✍️ ۷ بهمن ۱۴۰۱