چند روزی که سر سفره مـهـمـانـی‌ات بودیم، گذشت؛ نمی‌دانم چه رسـمـی‌اسـت که خـوشـی‌هـا زود می‌گذرد و چه حـالـی خوش تر از مـاه تـو ؟ ! تا آمدیم به خـودمـان بیاییم و به اسـتـقبـالـش برویم، دیدیم که باید به داغ فــ‌ را قـ ش بسـوزیـم . . . من همانم که نمـکـدان شـکسـتم و حالا تقاضای نـان دارم؛ بیا کمی طـعـام همراهِ این مسـافرِ مسـیـرِ خطـیر کن؛ مسیری که در آن، شیــطـان به کمـین من نشسته و یاری همچون نـفـس چـموش مـن دارد. اصلا بیا و دعـوت مرا قبول کـن و مـهـمان قلـبـم شو ! البته تو خودت میـزبـانِ غـریـبِ قلـبـم هستی . . . بیا و درب قلـبـم را به روی میـهمـان‌هـای ناخوانده بـبنـد. «میزبانِ غریب» سحرِ عید فطر، ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲